آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

نیت خواب کرده ام. 

دخترک سکسکه میکند گویا.

پسرک که احوال خواهرش رو میپرسد، با لمس شکمم، متوجه حرکت منظمش میشود، میگویم سکسکه میکند.

حالا نوبت پسرک است. 

چند ثانیه یک بار خودش را تکان محکمی میدهد و دراز کش، بالا پایین میپرد. سکسکه میکند مثلا.

دو فرزند سکسکه ئو! ام بیدار نگهم داشته اند.

رز
۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۷ ۰ نظر

پس از سپری کردن سه چهار ماه سخت، خیلی سخت، از بی قراری ها، عصبانیت ها، کتک گرفتن ها و لباس را پاره کردن های با گاز گرفتن هر روزه و روزی چند بار پسرک، چند هفته ایست اوضاعمان رو به راه است. 

پسرک کمتر عصبانی میشود

وقتی عصبانیست من را آماج مشت و لگد و گاز قرار نمیدهد

گریه هایش زودتر تمام میشود


زندگی دوباره خوشرویی لش را نشانمان میدهد.

خدا را شکر

فعلا هم پسرک نمیگذارد این پست را کامل کنم


بعد نوشت.

نفهمیدیم اون چند ماه بی قراری و کج خلقی وحشتناک چه طور پیش اومد.

اثر خبر فرزند جدید بود؟ که این یکی را بسیار بعید میدونم، چون خودش دعا کرده بود و پیگیری میکرد و خوشحال بود لزین بابت.

در پی رسیدن به خواسته اش، در پی گریه و پرخاش شدیدش بود، که در پی دلخوری های مادربزرگ و پدربزرگش از ما، مجبور شدیم تن بدهیم به خواسته پسرک

کم خونی و ضعیف شدن بود؟

لوس شده بود؟

به خاطر بارداری من بود که من کم حوصله بودم؟ 

همینجوری شده بود؟


و بعد باز نفهمیدم چه طور شد که خوب شد

به خاطر بارها و بارها گریه کردن و به خواسته اش نرسیدن بود، به خصوص خونه ی مادربزرگش؟ 

شربت تقویتی اثر کرد؟ 

تذکر مامان جون و بابابزرگ اثر کرد؟ که اگر دختر ما رو بزنی یا اذیت کنی، میاد تنهایی خونه ما میمونه.

چند هفته برنامه ریزی روزانه و عمل به اون بود که از گیجی و بی برنامگی درش اورد؟

بازی هر روزه من باهاش بود؟

دورانش گذشت؟ 

همینجوری شد؟ 


هر چه بود گذشت. خدا را شکر که گذشت. لطف خدا شامل حالمان شد که گذشت. 


رز
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر

اول. باردار شوید.

دوم. روزه بگیرید.

سوم. قورمه سبزی بار بگذارید و از بوی مست کننده آن هلاک شوید.

جنازه آماده است.

رز
۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۲ ۰ نظر

روزهای سونوگرافی برای من عزیز اند، اونقدر که تا ساعتها از یادآوریش لذت میبرم و بی اختیار لبخند میزنم.

امروز به دیدن دخترکم رفتم. 

از رشدش خیالم راحت شد.

اون کیستهای کوچولویی که تو سونوی قبلی دیده شده بودند، و دکتر سونوگراف و دکتر خودم گفته بودتد مهم نیستند و از بین میرن، اما به هر حال ذهنم رو درگیر کرده بودند، شکر خدا کاملا از بین رفته بودند.

و بالاخره ، اون "نکنه اشتباه شده باشه" ای که در مورد جنسیتش داشتم هم رفع و رجوع شد. و الان با خیال راحت برلیش لباس خواهم خرید و ریسه اسم و بالش ابری صورتی درست خواهم کرد ان شاالله.

الحمدلله علی کل نعمه


دخترکم بزرگ شو و درون من ببال، به امید ملاقات شبانه روزی * ات در آغوشم عزیز دلم.



* شبانه روزی و رایگان! 

میدانی مادر هربار ملاقات سونویی ات کلی هزینه، وقت، انرژی از من و بابایی میگیرد! ؛)

رز
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر

روز هشتم رمضان عزیز،

اولین روز روزه داری ام در بارداری

بر خلاف تصور، نمردم، غش نکردم، حتی ضعف هم نکردم.*

خدایا شکرت

و خدایا لطفا کمکم کن و قوت و توانم بده برای ادامه ی مهمانی ات.

خدایا لطفا فرزندی سالم و با وزن مناسب بهمون بده، که ملامت ملامت کنندگان خیلی سخته. 


 * در روزهای غیر روزه داری، روزی چند بار ضعف میکنم، حالا کم یا زیاد. بدنم رو ویبره میره و همه جام میلرزه. امروز اما از صبح منتظر بودم بمیرم، اما هنوز نمردم شکر خدا.

رز
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۳ ۰ نظر

حدود 5-6 ماه بود کیک نپخته بودم. اخرین بار تولد همسرجان کیک پختم و اعلام حضور دخترک و تولد بازی.

از کیک پختن وحشت داشتم. حوصله درگیری با پسرک رو نداشتم

امروز تصمیم گرفتم کیک بپزم. تا صندلی اوردم که از کابینت بالا کاغذ شیرینی پزی بیارم، چشمای پسرک درخشید که چی میخوای درست کنی؟

اسم کیک که اومد، پسرک دربست اماده به کار برد.

روغن و ارد و شکر رو اورد

تا من گردوها رو خرد کنم، تخم مرغها رو شکست و شکر رو پیمانه کرد و هم زد.

کیک رو در صلح و صفا پختیم

خوش گذشت

پسرک بزرگ شده

اونقدر که میشه روش حساب کرد، به عنوان یک کمک واقعی. 

خدایا شکر

رز
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۵ ۰ نظر

دوستانت در بازی راهت نمیدهند

با توجه به تجربه راه ندادن دیشب، و توصیه های قبل از مهمانی من، خودت را نمیبازی. سعی میکنی حرف راعوض کنی

- بچه ها گوشه های پازل رو بدید به من، اول اونا رو بزاریم

باز هم راهت نمیدهند. همبنجوری، هوس کرده اند تصمیم بگیرند بدون تو بازی کنند. از ان تصمیم هایی که هر لحظه ممکن است علیه یکی تان گرفته شود

مایوس مینشینی گوشه اتاق، لب و لوچه ات اویزان میشود: 

- احساس فقیری میکنم. 





آخه تو چه میدونی فقر چیه پسرکم؟ تو که هیچ، پدر و مادرت هم حتی نمیدونند، به لطف و کرم خداوند رزاق. 


رز
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۳ ۰ نظر

شب، تو تختخواب، ساعت 30 دقیقه بامداد

- مامان ما از بین میریم؟

من، یک لحظه مکث، فکر سریع: شما چی فکر میکنی؟

شما، با بغض: یعنی ما فوت میکنیم؟ مامان ما زخمی میشیم؟ 

من: مامان ما از بین نمیریم، ولی وقتی زندگیمون رو زمین تموم شد، میریم پیش خدا

بغض و نگرانی شما

حالا من با صدا و قیافه شاد، از بهشت برابت میگویم که درختان میوه زباد دارد که میشود نشسته خورد چون تمیزند و دم دستند و اجازه داربم انها را بچینیم و جوی های اب گوارا، که میتوانیم بنوشیم، خانه های زیبا، لباس های زیبا...

باور نمیکنی. میگی اینا وجود نداره، اینا تو فکر ماست. 

میگویم که واقعی اند و وجود دارند.

اما اینها تو را راضی نمیکنند و هر لحظه بغضت بیشتر میشود. نمیخواهی پیش خدا بروی، نمیخواهی از زمین بروی، نگرانی که اگر روی زمین نباشی، نمیتوانی راه بروی،  نگران دوستهایت هستی، و خانواده ات، وسایلت که تغییر خواهند کرد، حتی بال برای پرواز نمیخواهی، میخواهی همین جا باشی، با همین وسایل، حتی با وجود تمام محدودیت ها

میگویم همیشه میتوانی بستنی بخوری، ضرر نمیکنه، همش میتوانی بازی کنی،  استخر را میپرسی، جواب مثبت است. میگویم هر طور تو دوست داشته باشی میشود. هر چی دوست داشته باشی داری.

اما قانع نمیشوی. ترسیده ای از تغییر شرایط.

با استناد به آیه لهم ما یشائون فیها، به دنبال سوالات پی در پی ات قول پخش همیشگی مک کوئین، و وجود خانه ای به اندازه ی مورچه ها هم بهت میدهم. 

میپرسی راه میریم، میریم اونجا یا خدا میبردمون؟ 

میگویی میبینیم؟ بله. - پس خودت گفتی که ادما میمیرن، چشماشون بسته میشه! 

میپرسی و میپرسی و میپرسی

اما هنوز قانع نشده ای. بغض، نگرانی، ترس از تغییر شرایط

میگویی:  منو نگران کردی مامان. یاد جهنم افتادم

میگویم: جهنم واسه ادمای بده، که خدا رو نمیپرستن

میگی ما اگه کار خوب کنیم میربم بهشت؟

بله

خب پس کار خوب نکنیم، کار بد بکنیم

اونجوری که میربم جهنم

خب پس اصلا هیچ کاری نکنیم

میپرسم: دوست داری همین جا بمونیم؟

بله؟ 

خب، شما کارای خوب بکن، همینجا میمونی. (بارم استناد به همون ایه) 

با این جمله، خواب تو رو با خودش میبره و ساعت یک و بیست دقیقه است



به بابا تعریف میکنم. میگوید مثل بزرگترها. با وجود تمام خوبی های ان طرف، دلشان نمیخواهد دل بکنند ازین دنیا

رز
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۴۹ ۰ نظر

با وجود شکم برآمده، با وجود تکان های مداومت، با وجود چند بار سونو و شنیدن صدای قلبت و دیدن روی ماهت، هنوز هم گاهی فکر میکنم نکند اشتباهی شده و اینها همه توهم حضور توست! 

رز
۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۷ ۰ نظر

میخوای بگم بابا برای شام یه چیزی بخره؟

نه مامان برای چی؟

برای  اینکه اینو میخوریم تموم میشه

خب، غذا درست میکنم واسه شام

شما داری زیادی فشار میاری به خودت با این غذا پختنت. باید بیشتر استراحت کنی

رز
۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۶ ۰ نظر