از چهارشنبه هفته پیش که تو 34امین
هفته عمرت رو میگذروندی ولی دکتر گفت شکم من 30 نهایتا 32 هفته نشون میده،
نگرانی اومد سراغم. سرازیر شد تو تک تک لحظه هام با یه عالمه نکنه ... نکنه...
البته دکتر گفت شاید نینی افقی باشه
و اینطوری کوچیک به نظر بیاد، شاید به خاطر قد بلندم باشه، شاید خود دکتر
اشتباه بکنه. ولی همه اینا فقط شاید بود و چیزی از فکر و خیالای من کم نمیکرد.
چند وقتی هم بود که مثل قبل شیطونی
نمیکردی، آروم تر شده بودی. این رو که به دکتر گفتم علاوه بر سونوگرافی که
برام نوشته بود، نوار قلب هم نوشت، نوار از صدای قلب کوچولوی تو. یه هفته طول
کشید تا بتونم وقت سونوگرافی بگیرم و برم. تو این یه هفته خیلی نگران بودم.
دکتر گفته بود اگه وزنت کم باشه، باید استراحت کنم و خودم رو تقویت کنم. نگران
بودم نکنه دانشگاه رفتنم اذیتت کرده باشه و کوچولو مونده باشی. هزار جور فکر و
خیال کردم تا چهارشنبه که وقت گرفتم و بعد از کلی انتظار رفتم که نوار قلبت رو
بگیرن. یه دستگاهی رو با کش رو شکمم ثابت کردند و گفتند 20 دقیقه حرکت نکنم و
فقط هر وقت تکون خوردی، یه دکمه رو فشار بدم. شکلات هم دادن دستم که بخورم تا
تو به جنب و جوش بیفتی.
اما تو لج کرده بودی و جم نمیخوردی.
شایدم خواب بودی. شایدم ازون چیزی که رو شکمم بود ترسیده بودی. همیشه همین طور
هستی. وقتی چیزی غیر از دست خودم و دست بابایی با شکمم تماس پیدا میکنه میترسی
و خودت رو جمع میکنی و تا خیالت راحت نشده که خطر! رفع شده، تکون نمیخوری. شایدم
جات راحت نبود، به خاطر همین چرخیدم که راحت باشی که خانومه آخرش گفت نباید
میچرخیدم. هیچی دیگه آخرش تو 20 دقیقه فقط 2 بار یه کوچولو تکون خوردی و چند
باری هم سکسکه کردی. همین! خانم دکتر میگقت حرکت مامان، بیشتر از نینی بوده!
فرستادنم آبمیوه و خوراکی شیرین بخورم بلکه بیدار بشی و خودی نشون بدی. گفتن
اگه جواب سونو خوب بود که هیچی، اگه نه دوباره باید نوار قلب بگیرن.
مامانی نمیدونی چقدر ترسیده بودم.
چقدر نگران سلامتیت بودم. تو سالن منتظر نشسته بودم و آبمیوه و کیک میخوردم و
بی اختیار اشک میریختم. تا اینکه دوباره صدام کردند داخل. این بار سونو. دیدمت
پسرم. خانم دکترسر و دست و پا و ستون مهره ها و حتی تک تک انگشتای دستت
رو نشونم داد. هر چند تصویر برای من دور بود و کامل تشخیص
نمیدادم، اما دکتر گفت که سالمی، که وزنت خوبه و جای نگرانی نیست.
این بار اونقدر تکون خوردی تا کاملا
غصه رو از دل مامان در بیاری. و بعد از اون روز هم به وضوح حرکتت بیشتر و
بیشتر شده.
خدا رو شکر کردم، بارها و بارها، و
از مطب بیرون اومدم، بازم با گریه، این بار از خوشحالی و حس سپاسگزاری نسبت به
خدای مهربونی که تو رو به ما داد و خودش تو رو در پناه خودش حفظ میکنه ایشالا.
همیشه در پناه خدا باشی عزیز کوچولوی
مامان: سالم و صالح و مومن.
مامان؛
شنبه 28 آبان1390 ساعت 15:0 | لینک ثابت
|