آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

 

هدیه با حکمت

بعضی وقت ها یه حرف هایی مثل خار میره تو مغز آدم و تا در نیاد، آرامش رو ازت میگیره. یه حرف‌هایی که شاید ظاهر ساده داشته باشند، یا غرض خاصی پشتشون نباشه، یا حتی خود گوینده چند دقیقه بعدش یادش بره که اون حرف رو زده، ولی میتونه مدت ها تو رو آزار بده

هرکسی وظیفه خودش میدونه به نحوی در مورد بارداری آدم صحبت کنه. مثل یه جور احوالپرسی میمونه. خود من هم در مواجهه با آشنایی که داره دوران بارداریش رو میگذرونه احتمالا همین طور بوده ام و خواهم بود. این وسط بعضی حرف ها آدم رو خوشحال میکنن، بعضیا آدمو میخندونن، بعضیا نشون از محبت زیاد گوینده دارند، و بعضی حرف ها آدم رو آزار میدن.

دیروز یه نفر، که در حالت عادی تا حالا تنها حس من نسبت به اون فرد مثبت بود، یعنی به نظرم خانم مهربون قابل احترامی میومد (یعنی پیش زمینه منفی ازش نداشتم که بخواد رو احساسم از حرفش اثر بذاره) وقتی من رو با لباس و هیبت بارداری  دید، به جای هر حرف خوشحال کننده یا تبریک آمیزی گفت: اوه! چقدر هولی شما! یا چقدر عجله داری، یا یه چیزی تو این مایه ها. اولش فکر کردم منظورش از عجله، عجله در پوشیدن لباس به اون گشادیه! از بس منظور اصلیش برام دور از ذهن بود، که چنین فردی با این نسبت دور به خودش اجازه همچین اظهار نظری بکنه و  بنابراین توضیح دادم که زود نیست که! 8 ماهمه! و ایشون هم در جواب توضیح من توضیح دادند که چه فوری هم حامله شدی!

هیچی دیگه! الان اون آدم فکر میکنه با این جملات قشنگش با من ارتباط برقرار کرده و اون احوالپرسی که احساس میکرده وظظیفه اشه انجام داده.

خب این حرفش حالم رو گرفت. اصلا خوشم نیومد از اینکه بارداری من اینطوری توصیف شده. دیشب موقع خواب داشتم بهش فکر میکردم. یه دفعه یادم اومد که بچه ی تو شکم من هدیه است، از بهترین هدیه دهنده ی عالم. هدیه دهنده ای که دقیقا میدونه چه وقتی چه چیزی رو به چه کسی هدیه بده. حتی اگه همه (از جمله خودمون) فکر کنن وقتش مناسب نیست، هدیه اش اونی نیست که میخواستیم و هزار تا اما و اگر دیگه، مهم نیست. چون هدیه دهنده همه چیز رو میدونه و اونقدر مهربونه و اونقدر حکیمه که همیشه بهترین رو برات در نظر میگیره، حتی اگه تو حکمتش رو ندونی. حتی اگه خیلی سختت بشه. حتی اگه بهت بگن هولی و تو ناراحت بشی.

 

خدایا ممنونتم. به خاطر هدیه ی بزرگ و ارزشمندی که تو دامنمون گذاشتی. ممنون که بدون اینکه ازت بخوایم، این لطف رو به ما کردی. لیاقت پدر و مادر شدن رو بهمون عطا کردی. خدایا هزار هزار هزار بار ممنونتم.


مامان؛ شنبه 28 آبان1390 ساعت 15:15لینک ثابت

تجدید دیدار

از چهارشنبه هفته پیش که تو 34امین هفته عمرت رو میگذروندی ولی دکتر گفت شکم من 30 نهایتا 32 هفته نشون میده، نگرانی اومد سراغم. سرازیر شد تو تک تک لحظه هام با یه عالمه نکنه ... نکنه...

البته دکتر گفت شاید نینی افقی باشه و اینطوری کوچیک به نظر بیاد، شاید به خاطر قد بلندم باشه، شاید خود دکتر اشتباه بکنه. ولی همه اینا فقط شاید بود و چیزی از فکر و خیالای من کم نمیکرد.

چند وقتی هم بود که مثل قبل شیطونی نمیکردی، آروم تر شده بودی. این رو که به دکتر گفتم علاوه بر سونوگرافی که برام نوشته بود، نوار قلب هم نوشت، نوار از صدای قلب کوچولوی تو. یه هفته طول کشید تا بتونم وقت سونوگرافی بگیرم و برم. تو این یه هفته خیلی نگران بودم. دکتر گفته بود اگه وزنت کم باشه، باید استراحت کنم و خودم رو تقویت کنم. نگران بودم نکنه دانشگاه رفتنم اذیتت کرده باشه و کوچولو مونده باشی. هزار جور فکر و خیال کردم تا چهارشنبه که وقت گرفتم و بعد از کلی انتظار رفتم که نوار قلبت رو بگیرن. یه دستگاهی رو با کش رو شکمم ثابت کردند و گفتند 20 دقیقه حرکت نکنم و فقط هر وقت تکون خوردی، یه دکمه رو فشار بدم. شکلات هم دادن دستم که بخورم تا تو به جنب و جوش بیفتی.

اما تو لج کرده بودی و جم نمیخوردی. شایدم خواب بودی. شایدم ازون چیزی که رو شکمم بود ترسیده بودی. همیشه همین طور هستی. وقتی چیزی غیر از دست خودم و دست بابایی با شکمم تماس پیدا میکنه میترسی و خودت رو جمع میکنی و تا خیالت راحت نشده که خطر! رفع شده، تکون نمیخوری. شایدم جات راحت نبود، به خاطر همین چرخیدم که راحت باشی که خانومه آخرش گفت نباید میچرخیدم. هیچی دیگه آخرش تو 20 دقیقه فقط 2 بار یه کوچولو تکون خوردی و چند باری هم سکسکه کردی. همین! خانم دکتر میگقت حرکت مامان، بیشتر از نینی بوده! فرستادنم آبمیوه و خوراکی شیرین بخورم بلکه بیدار بشی و خودی نشون بدی. گفتن اگه جواب سونو خوب بود که هیچی، اگه نه دوباره باید نوار قلب بگیرن.

مامانی نمیدونی چقدر ترسیده بودم. چقدر نگران سلامتیت بودم. تو سالن منتظر نشسته بودم و آبمیوه و کیک میخوردم و بی اختیار اشک میریختم. تا اینکه دوباره صدام کردند داخل. این بار سونو. دیدمت پسرم. خانم دکترسر و دست و پا و ستون مهره ها و حتی تک تک انگشتای دستت رو  نشونم داد. هر چند تصویر برای من دور بود  و کامل تشخیص نمیدادم، اما دکتر گفت که سالمی، که وزنت خوبه و جای نگرانی نیست.

این بار اونقدر تکون خوردی تا کاملا غصه رو از دل مامان در بیاری. و بعد از اون روز هم به وضوح حرکتت بیشتر و بیشتر شده.

خدا رو شکر کردم، بارها و بارها، و از مطب بیرون اومدم، بازم با گریه، این بار از خوشحالی و حس سپاسگزاری نسبت به خدای مهربونی که تو رو به ما داد و خودش تو رو در پناه خودش حفظ میکنه ایشالا.

همیشه در پناه خدا باشی عزیز کوچولوی مامان: سالم و صالح و مومن.


مامان؛ شنبه 28 آبان1390 ساعت 15:0لینک ثابت

این یه رازه

تو دانشگاه استاد داره درس میده و تو برای خودت شلوغی میکنی؛

وقت استراحت تو نمازخونه دراز کشیدم و با بچه ها حرف میزنیم و تو برای خودت شنا میکنی؛

تو مهمونی همه از هر دری حرف میزنن و تو یواشکی فوتبال بازی میکنی؛

از تو حرف میزنن و خبر ندارن همزمام تو داری درون من اعلام وجود میکنی، قلقلکم میدی، مشت و لگد میزنی و گاهی مامان رو کیسه بکس فرض میکنی.

و اینا همش یه رازه:

بین من و تو

 


مامان؛ یکشنبه 8 آبان1390 ساعت 14:41لینک ثابت

خانم معلم ماهی

دیروز بابایی داشت برای زهرا «خانم معلم ماهی» میکشید و زهرا مشتاقانه نگاه میکرد و تو دل من قند آب میکردن.

شبای مهربون و صمیمی خونوادمون رو تصور میکردم: من و بابایی و شما پسر عزیزم.

بابایی برات نقاشی میکشه و شما با ذوق نگاه میکنی و من افتخار میکنم به بابایی و به پسرمون، و خدا رو هزار هزار هزرا بار شکر میکنم به خاطر بابا و به خاطر تو.

تازه برای نقاشی ها هم نقشه کشیدم که بعدا به عنوان کتاب داستان ازشون استفاده کنم و قصه هاشون رو برات بگم. به این میگن استفاده بهینه از ظرفیت ها و امکانات خانواده.

http://bayanbox.ir/id/9065684405913995407?preview

*-*-*-*

چند روزیه قلقلکم میدی. میای تو پهلوم و با عضوی که احساس میکنم پات باید باشه و پهلوم رو قلقلک میدی!


مامان؛ یکشنبه 1 آبان1390 ساعت 15:49لینک ثابت

 

رز
۳۰ آبان ۹۰ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر