در حال قامت بستن بودم، بدو بدو و جیغ جیغ کنان مامان مامان گویان اومده اویزون چادرم شده، که یعنی کارت دارم. در حالی که میدونم کاری نداره، مکث میکنم و سرم را به نشانه ی بگو تکون میدم. میگه :
اممم. مامان تخمه وجود داره؟!
در حال قامت بستن بودم، بدو بدو و جیغ جیغ کنان مامان مامان گویان اومده اویزون چادرم شده، که یعنی کارت دارم. در حالی که میدونم کاری نداره، مکث میکنم و سرم را به نشانه ی بگو تکون میدم. میگه :
اممم. مامان تخمه وجود داره؟!
شبا هنگام که عشق مادر پسری اش قلنبه گشته:
اخرین کسی که تو خونه ما به رختخواب میره شمایی.... من شما رو با دنیا عوض نمیکنم. خب دنیا توش مردم هست، پول هست و اینا ولی شما...( سرش را به نشانه عجز در توصیف تکان میدهد) شما... نمیدونم چی بگم... خیلی دوستت دارم. خیلی خیلی...
گفته بودم هر جسمی را که بتواند به قلب تشبیهش کند هدیه میدهد به من؟ در تازه ترین ابتکارش، دانه ی برنج شکفته ای را که شکل قلب شده بود، سر سفره دست به دست کرد رسید به من.
خودش را کشیده، با قلبش که رویش نوشته مامان.
در نقاشی دیگری، که به پاس پیدا کردن تفنگ ترقه ایش برایم کشیده، من و خودش را کشیده، در اتاق "مامان و پسر"، که دکمه ی ابی صندلی های مخصوصمان در آن، کولر است و دکمه قرمزش بخاری و یک دکمه ی بنفش دارد که هوای ولرم میدهد، چون بنفش از ترکیب قرمز و ابی ساخته میشود. در طرف دیگر نقاشی من را میبینید که دارم دسته گلی از خودش هدیه میگیرم، با قلبهایی که از کوچک به بزرگ از سمت او به من ساطع میشود، و قلب و گلهایی که در فکر من، راجع به او نقش میبندد.
اصلا عکسش را میگذارم، برای ثبت در تاریخ
سر سفره، به اعتراض:
- از دست این داداش؛ مامان! دیگه داداشو دنیا نیار!
دخترک دوباره تب کرده و من دل نگران بالا رفتن تبش، بیدار کنارش نشسته ام به وبلاگ نویسی.
در دهه اول ماه محرم، به هیئتی که اشباش باشی* داره میرفتیم و ابنبات چوبی میگرفتیم و کودک سه ساله مان همچون عقاب بالای سرمان بود و گوشه ی چشمانمان را با سر انگشتانش چک میکرد که مبادا قطره ی اشکی از ان بچکد. و ما آزمون صبر بر نَگِریستن بر روضه داشتیم.
دخترم، در راه برگشت از شمال:
- میشه یه رودخونه بخریم، ببریم نزدیک خونمون؟
- میشه یه جنگل بخریم؟ آخه من دوست دارم میمون داشته باشم.
میشه اونو بخریم؟ میشه اینو بخریم؟ ....
مامان میشه برام ازین دخترا بخری؟ (که تو تلوزیون نشون میداد)
در حال دیدن و نشان دادن تک تک عکسهای کتاب: مامان برام ازینا ازینا ازینا ازینا.... بخر برام.
خر: بن مضارع خریدن. بخر=> خر
بعدا نوشت: بالاخره به یه " نخر" رسیدیم.
- مامان اینا روباتن؟
- بله
- میشه ازینا برام نخری؟ اخه خیلی وحشتناکن!
سه سالگی یعنی آگاهانه لب و لوچه ات را آویزان کنی و خودت را به گریه بیندازی که حرفت کارگر بیفتد.