آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

به به! کیکِ تولدِ بُبایک! 


اسم کیک تو خونمون شده: کیکِ تولدِ مبارک!!!!


بعدا نوشت: و همین طور اسم کادو! 

هررر چیزی رو توی هررر چیز دیگری میپیچی، و بعد هدیه میدی به من و میگی: کیکِ تولدِ مبارک!

(مثلا لیف هشت پاییت رو توی تشکچه تعویض پوشک! :دی یا مداد رنگی رو توی کاغذ، یا مداد رنگی و چند تا خرده ریز دیگه رو توی یه پلاستیک. این بازی بار ها و بارها و بارها در طول روز تکرار میشه.)

رز
۲۴ دی ۹۲ ، ۱۴:۲۶ ۰ نظر

دیدی وقتی از یه خواب بد، میپری، خوشحال میشی که همه اش کابوس بوده؟


جریان دارو نخوردن سپهر هم یه کابوس بد بود، که وحشت از مریضی بچه رو چند چندان میکرد و امروز، شکر خدا بعد از ماه ها ادای معاینه دکتر در آوردن و دارو خوردن و بعدش آب خوردن، کار (متاسفانه) به بخش عملی رسید و درست مثل بازی ها، به خیر و خوشی تموم شد.



خدا رو شکر. خدا رو هزار هزار بار شکر به خاطر همه چیز. 

به خاطر چیزهای بزرگی مثل زندگی، و چیزهای کوچکی مثل دارو خوردن بچه!

رز
۱۷ دی ۹۲ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر

اگر در دنیا یک چیز وجود داشته باشد که پسرک من رو نییییییم ساعت یک جا بند کند، اون چیزی نیست جز کارتون ماشین ها!


و البته این اصلا به این معنا نیست که من راضی ام به یکجا بند شدن پسرکم به این قیمت.


رز
۱۷ دی ۹۲ ، ۲۰:۲۲ ۰ نظر

اینکه میگن بچه ها خودشون رو محور عالم تصور میکنن درست میگن. (حالا مگه ما بزرگترها خودمون رو کم محور عالم فرض میکنیم؟!!)


میگی: مامان این چیه؟

نگاه میکنم، کبوتری روی نرده های پنجره اتاق خواب نشسته (جایی که معمولا پرنده نمینشینه) و پشتش رو کرده به اتاق.

میگم کبوتره مامانی.

میگی: منو نبینه؟!


آب قطع شده و دارم برات داستان آبرسانی به منازل رو تعریف میکنم. میرسیم به اینکه آب رو تمیز میکنند میفرستن توی لوله های خونه ها. میگی: خونه ما؟



رز
۱۷ دی ۹۲ ، ۱۳:۳۵ ۰ نظر

این طرف و اون طرف ولو شدن و خواب رفتن بچه ها همیشه برام یه فانتزی بوده! اینکه بچه سرش رو -هر جای ممکن- بذاره و بخوابه به نظرم جالب میومد.

خب! اعتراف میکنم به پشت قضیه فکر نکرده بودم! به اینکه چی میشه بچه یهو بیهوش میشه و وسط اتاق، توی سبد اسباب بازی هاش، روی در جا سیخی!؟ فر و غیره که نمونه هاش رو دیده و شنیده بودم میخوابه.


امروز، پسرک من، در حالی که به نتیجه رسیدم دیگه روزا نخوابونمش! چون عوارضی غیر از خردی اعصاب بنده و پسرک نداره! ساعت 6 بعد از ظهر، در حالی که شلوارش رو در آورده بودم که پاش رو بشورم، و رفتم تا بقیه وسایل پوشک عوض کنون رو آماده کنم، در حال حرف زدن خوابید! یعنی داشت ده ثانیه قبلش حرف میزد، بعد که اومدم ببرمش دیدم اسباب بازی به دست وسط اتاق خوابه.

بعله! بچه الکی بیهوش نمیشه! باتری اصلی، باتری جانبی، باتری مامان، حتی گاهی باتری های قرضیش تموم میشه و بعد در عرض ثانیه ای: تالاپ!!


----

دیشب، که بعد از ده روز فشرده کلاس رانندگی، کلاس ورزش، جشن تولد و ... زور بیخوابی بدجور بهم فشار میاورد، به پسرک التماس میکردم بزاره بخوابم. و پسرک... معلومه که قبول نمیکرد. حتی همراهی باباش رو هم قبول نمیکرد و فقط مامان میخواست. به زور چشمام رو باز نگه داشتم، تا پسرک برای دو دقیقه از کنارم بلند میشد وسط اتاق و اشپزخونه سرد دراز میکشیدم و چشمام بسته میشد و پسرکم بود که سر میرسید و میگفت: مامان بادو! نگاب! اِ !  (پاشو نخواب)

آخرش ساعت 1 کوتاه اومد و قبلو کرد بریم تو رختخواب ادامه ماشین بازی و قصه ی نینی (با انگشتام، که قبلا گفتم) خب! مسلما وسطش هذیون داشتم میگفتم و یهو به خودم میومدم میدیدم دارم چرت و پرت میگم!!!! پسرکمون هم اونقدری خوابش میومد که گیر نده چرا جمله هات نصفه موند و اصلا چی داشتیم میگفتیم!


رز
۱۶ دی ۹۲ ، ۱۸:۴۱ ۰ نظر

روی اپن نشستی (طبق معمول) و داری پیتزای سفارشی خودت رو میخوری. یه ساعت پیش ازت پرسیدم سپهر چی بپزم برای نهار؟ و گفتی پیتزا! منم دست به کار شدم.

حالا نشستی و داری پیتزا نوش جان میکنی.

میخندی و میگی: گوچالم پیتزا پقتی! (خوشحالم پیتزا پختی)


یعنی من از شیرینی زندگی دیگه چی میخوام بیشتر از این؟!

رز
۱۴ دی ۹۲ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر

بابایی میگه: پول که در میاری، رانندگی که میکنی، یه دفعه برو زن بگیر دیگه!!!!

رز
۱۱ دی ۹۲ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر

یه هفته است که ورزش میرم. صبح زود. و سرحال و شاداب بر میگردم خونه.


چند روزه کلاس رانندگی میرم. بعد از 7 سال گواهینامه داشتن!

 ساعت 5:30-6 صبح!! منی که ساعت 9 صبح زودم بود.


دیروز فاصله خونه خودمون تا خونه مامان بزرگ رو تنهایی رانندگی کردم. 


اوقات فراغتم، وقتی شما خوابی پروژه ای کار میکنم و با ایمیل میفرستم.


شادتر شدم. سرحال تر و خوشحال تر.


بابایی میگه: از وقتی کار میکنی، یه جورایی عوض شدی.

میگم: چه جوری؟

میگه: انگار میخوای کودتا کنی!!


رز
۱۱ دی ۹۲ ، ۰۹:۰۰ ۰ نظر

دیمبودون: تلوزیون

دیکنده: شکسته

اینجاده: اینجائه؟

بیگندیم: بخندیم. (علاقه زیادی داری با هم بخندیم! :)  )

دنقاندین: نقاشی

رز
۱۰ دی ۹۲ ، ۱۳:۵۳ ۰ نظر

هر وقت کار اشتباه یا بدی میکنی، و قیافه من درهم میره، میای سرت رو توی صورت من و میگی: گوچالی؟ (خوشحالی؟) و اونقدر تکرار میکنی و صورتم رو میبوسی که مجبور بشم بگم خوشحالم!

ولی حاضر نیستی دست از کار اشتباهت برداری. اگر هم همون موقع بی خیالش بشی، معمولا طولی نمیکشه که تکرار میشه.


یاد خودمون و خدامون می افتم. کار اشتباه میکنیم. خدامون دلش میگیره از اشتباه ما. میخواد که ما راه درست رو یاد بگیریم. اخم میکنه گاهی. گاهی حتی گوشمونو یه تابی میده. ما، فوق فوقش از خدا میخوایم همینطوری الکی خوشحال بشه و ما همچنان به اشتباه خودمون ادامه بدیم. ولی خبر نداریم وقتی ما کار درست رو یاد بگیریم، خدامون راضی میشه از ما.


خدا کنه یاد بگیریم خدای مهربونمون رو خوشحال کنیم. 

رز
۰۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر