طی یک اتفاق نادر، سنگ نان سنگگ، وقتی داشتی از نون جداش میکردی، پریده تو یقه لباست و قسمتی از بالای دستت تاول زده. در حال جیغ ، دم افطار، همراه بابا که سخت پریشونه وارد خونه میشین.
فورا پماد سوختگی رو از یخچال میارم و روی تاول ها و سوختگیا میزنم. خدا رو شکر تاول ها میخوابند و ظاهرا سوزشش هم میفته.
یکی دو ساعت بعد:
- مامان ممنون خوبم کردی.
-----------
دوستات، زهرا و امیر علی، خونمون مهمونن. هیئت هفتگیمون، نوبت ماست. بعد از چند جلسه که اونا دست به یکی میکردن و تو رو، به عنوان کوچکترین همبازیشون، تو بازی راه نمیدادند، اینبار، که شما قدرت صاحبخونه ای هم داری، تصمیم میگیری امیرعلی رو راه ندی.
بعد از کمی فراز و نشیب، هرسه سخت مشغول مغازه بازی میشین.
فرداش، وقتی داری مغازه بازیتون رو برام تعریف میکنی، میگم وقتی سه تایی باهم بازی میکنین، خیلی خوبه.
میگی: مامان برام جالبه که بازیمون اینجوری شروع شد: نه راهت نمیدم، نه راهت نمیدم، بعد امیرعلی گفت مغازه بازی کنیم، بعد مغازه بازیمون شروع شد.
----------
- مامان عمه منو تو مهمونیا زیاد دوست نداره!
بعد نقش عمه رو بازی میکنی که تو مهمونیا، یه سلام میکنه و بعد به زعم خودت، دیگه کاری به کارت نداره. از آثار نوه اول بودن، و به تبعش تک نوه بودن تا چهارسالگی!!
-----------
بابا دارن استراحت میکنند و شما آرام مشغول بازی هستی. طناب شیرینی رو بستی به کشو و کمد و راه رو بستی و انواع اسباب بازیات رو هم از طناب رد کردی. یکهو چیزی میفته و صدایی بلند میاد. نگران میای پیشم و ابراز ناراحتی میکنی از صدایی که نمیخواستی در بیاری.
یک ساعت بعد میگی: آدم وقتی کسی رو که دوست داره ناراحت میکنه، یهو گرم میشه. من الان که اون صدا اومد، اینجوری شدم.