آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است


فطر

اولین عید بندگی مبارکت باشه عزیزم.

دیروز اولین نماز عیدت رو با هم خوندیم عزیز مامان. 

شما تو بغل من، با هم قنوت گرفتیم و هر بار از خدا خواستیم بر محمد و آل محمد درود بفرستد و بهترین آنچه که بندگان صالحش از او میخواهند به ما عطا فرماید و پناه بردیم به او از آنچه بندگان مخلصش از آن دوری میجویند.

****

(دندونت رو هم که خدا عیدی بهمون داد. مبارک باشه عزیزم، ان شاالله برای خوردن غذاهای طیب و طاهر ازشون استفاده کنی ماه من)


مامان؛ دوشنبه 30 مرداد1391 ساعت 15:52 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر

مروارید

یه تیزی خیلی کوچیک،

یه مهمون سفید که از سفیدیش هنوز فقط سایه ای پیداست،

یه برآمدگی دوست داشتنی زیر انگشتم،

از امشب مهمون دهان زیبای شماست مامان جونم.

جونه زدن اولین مروارید صدف دهانت مبارکت باشه عزیزم.


(امشب وقتی داشتی سعی میکردی حین تماشای تلوزیون، اقصی نقاط صورت و بدنم رو شکار کنی، دندون قشنگت رو با پوستم رصد کردم مامان جونم)


مامان؛ شنبه 28 مرداد1391 ساعت 22:10 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

احوال

ساعت یک و خرده ای بامداد،

من در رویای ناتمام امشب را زود میخوابم که آخرین سحر ماه رمضون سرحال باشم،

شما بعد از یکی دو ساعت خواب، بیدار و  صد در صد سرحال در حال صحبت کردن با نقاط نورانی متصاعد از تلوزیون و دستگاه گیرنده ی دیجیتال در تاریکی شب،

این است احوال امشب ما.

دوست دارم مامان جونم.



مامان؛ شنبه 28 مرداد1391 ساعت 1:9 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

دنده به دنده

بالاخره فهمیدم هدفت از بوکساوات کردن چیه.

سعی میکنی خودت رو به این شیوه بخوابونی. البته تقریبا از اون نوشته به بعد پیشرفت کردی و به جای بوکساوات، دنده به دنده میشی. صورتت رو میزاری روی بالش، یا تشک، یا کلا رختخواب جات، بعد دو ثانیه صبر میکنی، بعد اون طرف صورتت رو میذاری، بعد دوباره اون طرف، بعد هی هی این چرخه تکرار میشه، بعد یه چند تا قل میخوری، دوباره صورت روی ملافه.

دیشب بعد از سعی مکرر برای خوراندن شیر به شما، عاقبت کوتاه اومدم و گذاشتم هر چه قدر دلت میخواد تو رختخواب خودت و ما بچرخی.

حدود یک ربع این کارو تکرار کردی: اول کنار خودم، بعد قل زدی رفتی کنار اسباب بازیات دنده به دنده شدی، بعد قل خوردی اومدی کنار پام و عاقبت خوابیدی!

خدارو شکر، این معما هم حل شد.

البته معمولا قصه به این خوشی تموم نمیشه. اکثرا یا حوصلت سر میره و گریه میکنی، یا یادت میره و میری دنبال بازی. و البته معمولاتر! من نمیزارم به هیچ کدوم ازینا ختم بشه و پیش دستی میکنم و به هر ضرب و زوری هست میخوابونمت!! 


مامان؛ جمعه 27 مرداد1391 ساعت 13:3 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

حس خوب من

خیلی حس خوبیه یه آدم کوچولو وقتی تو رو میبینه ذوق کنه و وقتی از کنارش رد بشی و بری گریه.

وقتی داره اعتراض میکنه با دیدن تو ندونه بخنده یا به اعتراضش ادامه بده و نتیجه بشه ترکیبی از این دو.

وقتی تو آشپزخونه ایستادی و کار میکنی ، یا پشت میز نشستی، از پات بگیره و بلند بشه شروع کنه به خواهش و التماس که بغل بشه

وقتی بغلش میکنی اول چند ثانیه سرش رو بچسبونه به شونت و بعد بلند کنه و اینور و اونور رو نگاه کنه. یا غر بزنه که پاشو، یا راه بیفت!

هر چند گاهی ترجیح میدی این حس خوب برای دقایق بسیار کوتاه pause بشه تا بتونی مثلا سری به سرویس بهداشتی بزنی.


مامان؛ پنجشنبه 26 مرداد1391 ساعت 0:40 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

ناکام

یه ظرف فرنی آماده، که همیشه ولع داشتی براش ولی امروز وقتی با زور از لای قفل لب هات چپاندم تو دهنت، ریختی بیرون،

دو ظرف برنج و نون سنگک و مرغ، با آب مرغ، یکی آبکی تر، یکی جامدتر؛ که فکر کنم در نتیجه ی شنا کردنت توشون و آغشته شدن سر تا پای خودت و لباسات، به اندازه نوک قاشق ازش رفت تو شکمت،

یه ظرف سیب زمینی پخته با کره؛ که یه تکه اش تو دستات له شد و مالیده شد به لباسا و روفرشی و هر تکه ایش که اشتباها میرفت تو دهنت، سر میخورد میومد بیرون، 

یه ظرف سیب درختی پخته؛ که به سرنوشت همون یه تکه سیب زمینی مبتلا شد،

یه تکه سیب درختی نپخته، ایضا با سرنوشت دو قلم قبلی. البته وضع این یکی کمی بهتر بود، تکه های سیب تو دهنت یه چرخی هم میزدن و بعد سر میخوردن بیرون!

موزی که حتی از دست گرفتنش هم ابا داری،

شیشه ات که از آب سیب پر و بعد آب سیب خراب و شیشه خالی میشه،

در شیشه ات که هر از گاهی به هوای بازی ، یه قطره آب ازش میخوری

و شکمی که هنوز روان کار میکنه،

حاصل تلاش مذبوحانه من برای غذا خوراندن به شما و مداوای اسهالت است.


مامان؛ چهارشنبه 25 مرداد1391 ساعت 17:50 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

عافیت

وقتی مادر میشوی، خیلی چیزها مفهوم دیگری برایت پیدا میکنند.

خیلی مسایل قبلا پیش پا افتاده، میشوند دغدغه ی اصلی و تمام هم و غم تو.

وقتی بعد از چندین شبانه روز تب، یه شب تا صبح هی بیدار میشی و دست میزنی به صورت و پیشانی و بدن پاره ی تنت و میبینی داغ نیست، معمولیه معمولیه، دلت قنج میره. نیم درجه، یک درجه، دو درجه خیـــــــــــــلی اهمیت پیدا میکنند.

وقتی چشمت به غلظت محتویات پوشک فرزند دلبندته و دعا دعا میکنی اینبار که شکمش کار میکنه کمی، فقط کمی از دفعه قبل غلیظ تر باشه، خوب کار کردن دستگاه گوارش برات میشه رویا.

وقتی بعد از چندین روز ناآرامی و بیخوابی، یه روز فرزند عزیزت یه شب تا صبح رو راحت میخوابه، و تو هم باهاش میخوابی، که هردوتون جبران کم خوابی هاتون رو کرده باشین، زمان، خواب، بیداری، معیار ارزش گذاری همه شون تغییر میکنه برات. لحظه لحظه ی خواب پسرت میشه غنیمت، میشه گنج. چون نشونه ی اینه که درد نداره، که میتونه بخوابه.

وقتی بعد از روزها، که حتی از دست گرفت گلابی هم  - که قبلا عاشقش بود- به گریه می افتاد که نمیخواد بخوره، کمی میلش میکشه به چیزی خوردن و دهانش رو باز میکنه برای خوردن، میفهمی اشتهای بچه چه نعمت بزرگی بوده. 

وقتی میخنده، وقتی بازی میکنه، وقتی ادای بوق تلفن رو در میاره، وقتی از دیدن عروسکش دوباره ذوق میکنه، همه ی اینا خیلی مفاهیم مهمی دارند برای منِ مادر.

---

پسرم این روزهای نقاهت شما، همه چیز برام با ارزش تر از قبل شده. قدر عافیت رو بیش از پیش میدانم و امیدوارم همیشه شیرینی عافیت دین و دنیایت را با تمام وجودت حس کنی.

یا ولی العافیه، نسئلک العافیه، عافیه الدین و الدنیا و آلاخره


مامان؛ چهارشنبه 25 مرداد1391 ساعت 1:44 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

1. به بابا می گم آدم تا وقتی بچه دار نشده، نمیفهمه دغدغه یعنی چی. بعد خودم میگم آدم با هر مرحله از زندگیش بزرگ میشه، دغدغه های هر مرحله ای از زندگی به جای خودش بزرگ و طاقت فرساست.

2. این چند روز بیشتر از همیشه یاد نوه ی همسایه ی مامان بزرگ بودم، با 11 ماه سن، هنوز نه غلت میزنه، نه میشینه، نه میخنده و نه وزنش از یه نوزاد یه ماهه بیشتر میشه، و شب تا صبح گریه میکنه. امتحان خیلی سختیه. حتی نمیتونم تصور کنم پدر و مادرش چی میکشن. 

3. وقتی تب بر اثر میکنه و اشکی که تو چشمات به خاطر تب جمع شده بود ناپدید میشه و ناله هات به حرف زدن تبدیل میشه، یادم میفته چقدر دلم تنگ خنده هات بوده.

4. این چند روزه همش برای پدر و مادر کاشف مسکن/تب بر دعا کردم. چقدر این مضر عوارض جانبی دار دوست داشتنی رو دوست داشتم این روزها. هر چند هر بار با دلهره مصرفشون کردم.

5.  اللهم اشف کل مریض.


مامان؛ یکشنبه 22 مرداد1391 ساعت 19:59 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

تبدار

تب

گریه

بی خوابی

تب

تلاش برای خوراندن دارو

تب

بی اشتهایی

ناله

تب

پاشویه

تب بر

بی خوابی

اضطراب

فکر و خیال

بغض

حال این دو روز ماست.


خدایا مادرانی که پاره های تنشون بیماری های لاعلاج دارند چی ازشون باقی میمونه جز تمنا؟


مامان؛ شنبه 21 مرداد1391 ساعت 17:39 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر

نرمش

چه چیزی غیر از لبخند شما ممکن بود منو وادار به نرمش بکنه؟!

این روزها، وقتی شما کلافه و من خسته میشوم، نرمش هایی که دکتر برای تسکین کمردردم داده بود به کمکون میان.

من رو زمین قل میخورم و پاهام رو بالا پایین میارم و شما شادمانه میخندی و به شیوه خودت دست میزنی و حال هردومون بهتر میشه.


مامان؛ چهارشنبه 18 مرداد1391 ساعت 22:47 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

به نام نامی او

«بسم الله الرحمن الرحیم» معجزه است.

معجزه ای که میتوانی با اعتماد به صاحب آن ، به زبان بیاوریش و مطمئن باشی فرزندت که دارد می افتد، و تو به او نمیرسی، در پناه اسم خدا حفظ میشود. هر لحظه، هر روز، هر چند بار که باشد.

خدایا ممنون به خاطر معجزه هایت.


مامان؛ چهارشنبه 18 مرداد1391 ساعت 18:49 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

محیا/احیا

همین الان دعا رسید به 

«یا من رزقنی و ربانی»

سال پیش این موقع از شما جز تکان های گاه و بی گاه و عکس و صدای قلبی در سونو گرافی خبری نبود، امروز در کنار من احیا نگاه داشتی و داری با تسبیح ذکر میخوری!

خدای رازق و رب رو شکر.

_____________

این روزها که تمرکز ندارم، به صدای قران جز خوانی اکتفا میکنم و به صدای جوشن کبیر تو خونه و به نماز با عجله، دلم را خوش میکنم به 

«  قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ »

خدایا زندگانی ما را برای خودت بپذیر. 


مامان؛ چهارشنبه 18 مرداد1391 ساعت 1:47 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

نعمت

یکی از نعمت هایی که هرگز روزیم نخواهد شد و حسرتش به دلم مانده، دیدن لحظه ی تولد شماست. 

این نعمت را به بها میدهند، که من ساعت ها بهای آن را پرداختم، ولی باز انگار کافی نبود.

قسمتمان نبود مامانی که بازوهای من اولین آغوشی باشند که تو را میفشارند. 

قسمتمان نبود صدای من اولین صدایی باشد که در گوشت عشق زمزمه میکند.

حکمتی دارد، حتما. هیچ چیز در این دنیای بزرگ بی حکمت نیست.


مامان؛ دوشنبه 16 مرداد1391 ساعت 20:1 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

میراث گرانبها

عکس های نوزادیت رو نگاه میکردم

چقدر شیرین بود یادآوری اون لحظه ها.

چقدر کوچک و ناتوان بودی

و  فقط یک مادر میتواند بنشیند و به تک تک آنها این طور عشق بورزد و ناخودآگاه در این مدت لبخند از لبانش محو نشود.

چقدر دلم تنگ شد.

همیشه از خدا میخواهم اگر نصیبمان بهشت بود، تکرار این لحظه های شیرین تو، از نعمت هایش باشد.

_________

امروز با خودم فکر میکردم نمیتوانم این عشق مادرانه را در وجودت به ودیعه بگذارم. 

تو -انشاالله- مرد خواهی شد و عشق را باید از پدرت بیاموزی. عشق مردانه و پدرانه.


مامان؛ دوشنبه 16 مرداد1391 ساعت 1:43 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

دوم

بزرگ ترین سختی به دنیا آوردن فرزند دوم، تصمیم گرفتن در مورد زمان تولد اوست!

(از سخنان حکیمانه خودم!)


مامان؛ دوشنبه 16 مرداد1391 ساعت 0:56 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

جوجه ی من

مثل جوجه های زرد کوچولو و کرکی، هر جا میرم دنبالم میای.

آشپزخونه، اتاق، پای تلفن، وقتی پشت میز میشینم،

حتی وقتی سری به سرویس بهداشتی میزنم میای و پشت در بست میشینی و صدام میکنی.


دوست دارم جوجه ی عزیز من.


مامان؛ یکشنبه 15 مرداد1391 ساعت 18:28 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

رضایت

ازت راضی ام پسرم، خدا ازت راضی باشه ان شاالله.

--------

پ.ن: انشاالله این دعا رو اگر عمری باقی باشه،

وقتی نوجوان هستی و من یک مادر نه چندان جوان،

وقتی مرد جوانی هستی و من میانسال، 

و وقتی مرد کاملی هستی و من یک مادر پا به سن گذاشته، 

بارها و بارها تکرار کنم. 


مامان؛ یکشنبه 15 مرداد1391 ساعت 16:8 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

وطنم ای پاره ی تنم!

من دوست ندارم در مورد کشورم بد بگم. هر چند که انتقادات و پیشنهادات! زیادی در موردش دارم. ولی ازون دسته آدم ها نیستم تا یه عیب کوچک یا بزرگ ببینم بگم ایرانه دیگه!!

ولی الان با خبری مواجه شدم که منو بر آن داشت این حرف رو بزنم!

تماس گرفتم دانشگاه برای پیگیری مرخصی. نگهبان گوشی برداشت و گفت رفتن!

گفتم شما که دیروز گفتین تا 2 و نیم هستن؟

گفت نه دیگه! امروز روز آخر بود، زود تعطیل کردن، همه رفتن.

با خودم مرور کردم، آیا نزدیک سال تحویل است، آیا چهارشنبه سوری است، آیا بین التعطیلین است؟ (که نرمالش اینه که هیچ کدوم ازین ها نباید منجر به تعطیلی زود هنگام دانشگاه بشه، ولی اونقدر تکرار شده که عادی به نظر میرسه دیگه) که همه ی گزینه ها اشتباه بود.

گفتم اونوقت تا کی تعطیله؟

فرمودند تا ده شهریور!!

یعنی اومدنی سمت لپ تاپ نزدیک بود فکم زیر دست و پام بمونه!!

کجای دنیا ممکنه کل یه دانشکده رو (که اکثر دانشجوهاش تحصیلات تکمیلی هستن) ییییییککککککک ماه تعطیل کنن برن؟!!

بعد جالبیش اینجاست که در فرم اخطاری که برای همه ی دانشجوهای ورودی ما صادر شده بود آخرین مهلت ارائه طرح پایان نامه رو 4 شهریور زدن!

یعنی احتمالا باید بریم طرحمون را از لای در بندازیم توی دانشکده، دستامون رو بذاریم تو جیب شلوارمون، سوت بزنیم، و خوشحال از محل دور بشیم!!!!!

بله مامانی جونم. هر جای دنیا یه عجایبی داره، بعضی جاهای دنیا عجایبش عجیب تره. این یه جورشه دیگه عزیزم،  زندگیمون از یکنواختی در میاد!


مامان؛ چهارشنبه 11 مرداد1391 ساعت 13:46 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

ادامه نماز

چادر نمازم توی ماشین لباسشویی دارد میچرخد. 

چادر دیگری آورده ام برای نماز. کمی کوتاه تر از چادر همیشگی است. یک طرفش را بلند تر و ناگزیر آن طرفش را کوتاه تر میگیرم، برای سهم شما از نماز،

که میدانم با دیدن چادر و جانماز خوشحال به سویمان خواهی آمد.


مامان؛ سه شنبه 10 مرداد1391 ساعت 13:44 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

نماز جماعت

میگویند از اولین گام های انس بچه ها به نماز، ایجاد خاطره ی خوب از نماز برای بچه است.

این روزها سعی میکنم خاطرات شما از نماز خوب باشد.

وقتی نمازم را میخوانم که سرحال باشی. اگر خوابت بیاید، گرسنه باشی یا بازی بخواهی، نماز دوم را به کمی بعدتر موکول میکنم.

بغلت میکنم و ازت میپرسم بریم نماز بخونیم مامانی؟

بعد چادر و جانماز را می‌آورم. 

جانماز و تسبیح مال شماست و مهر مال من.

بالای چادر مال من است و پایینش مال شما. 

ذکرهای نماز مال من است و حرکات نماز مال هر دویمان:

گاهی میبینی مهری هم هست که دست شما نمی افتد، فهمیده ای که وقت سجده از آن رونمایی میشود و دوباره غیب میشود. سعی میکنی بین دو سجده بهش برسی. موفق نمیشی. سعی میکنی بعد از سجده فرز بجنبی و تصاحبش کنی، باز موفق نمیشی.

جدیدا یاد گرفته ای همراه با من به سجده بیایی ، البته نه با پیشانی، بلکه با یک طرف صورت، و  در آرزوی به دهان بردنش، به نگاه کردن این گرد گلی عزیز بسنده کنی و با زبان بی زبانی بگویی منم سجده میکنم، پس مهر من کو؟


گفتم که پایین چادر مال شماست. که دوست داری بیایی زیرش و از فضای معنوی اختصاصی خودت زیر چادر نرم و لطیف مامان فیض ببری.  و منتظر باشی تا نماز مامان تمام شود و بغلت کند و «دالی» کند و تو متواضعانه و صبورانه بخندی به مامان.

امشب داشتیم با شما نماز میخواندیم. نماز ظهر و عصر را دوتایی جماعت میخوانیم و نماز مغرب و عشا را با بابا نوبتی. به عادت همیشگی می آمدی زیر چادرم و بابایی برای اینکه حواس من پرت نشود بلندت میکرد و کمی آن طرف تر پارک!ت میکرد!! و دوباره شما چهار دست و پا می‌آمدی زیر چادرم.

عاقبت بابایی در نقش آقا پلیس مهربون شما را به جرم نمازآزاری دست گیر کرد و تو بغلش برد.

نماز جماعتمون به فرادا تبدیل شد. :)


مامان؛ سه شنبه 10 مرداد1391 ساعت 1:22 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

هلو

از خواب بیدار شده بودی و داشتی بازی میکردی.هنوز کسالت بعد از خواب کاملا برطرف نشده بود. بی هدف ازمبل میگرفتی و بالا میرفتی، مینشستی و کمی این طرف می آمدی و کمی آن طرف میرفتی.

یهو ریتم حرف زدنت عوض شد. خوشحــــال اِدِّ اِدِّ گویان با عجله رفتی به سمت اوپن. پشتت به من بود و صورتت رو نمیدیدم، ولی میتونستم برق خوشحالی رو توی چشمات تصور کنم. 

با خودم گفتم یعنی چی دیدی که این طور ذوق زده شدی. نگاه کردم دیدم موقع جا به جا کردن میوه ها یه هلو قل خورده و اومده پایین و شده قسمت خوشحالی تو!

ازین هلوها که پرز ندارن، که فکر کنم اسمش شلیله! 

بزرگ بود، به زور میچپوندیش تو دهنت و با لثه هات گاز میگرفتی و هربار زیر پوست میوه، قسمت زیر لثه هات،  آب لنبو (لمبو!؟) میشد. و بعد از هر گاز میاوردی جلوی صورتت و چپ چپ نگاهش میکردی!

اونقدر با انگیزه گاز میگرفتی که هر دفعه سرت همراه با بدنت مقادیری به جلو پرتاب میشد.

هر آن ممکن بود پوست نازکی که روی آب هلو کشیده بود پاره بشه و دیگه اونوقت جدا کردن شما و هلو از هم دیگه جنایتی بود بزرگ!

ازت گرفتمش و تند و تند رنده اش کردم و آبش رو گرفتم و تو شیشه ریختم برات. تو این مدت نشسته بودی کنار پام و داشتی غر میزدی! (فحش میدادی!!)

تا شیشه به دست و دهانت رسید، همه ی غصه ها فراموش شد. خوابیدی تو بغلم و تا ته شیشه یه نفس آب هلوی عزیزت رو خوردی.

نوش جونت. قربونت برم که اینقدر سریع غصه هات رو فراموش میکنی.


مامان؛ دوشنبه 9 مرداد1391 ساعت 17:2 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

بوکساوات

این روزها یکی از مراحل لاجرم خوابت، بوکساوات کردنه.

مقداری -کم یا زیاد- شیر میخوری، بعد ول میکنی، قل میزنی و کمی آنطرف تر، روی تشکت دمر میخوابی وظاهرا بی هدف دست و پا میزنی . صورتت رو به تشک یا ملافه میمالی. با سر و پاهایت درحال که دمر خوابیده ای عدد 8 فارسی را میسازی، گاهی همراه با چند سانتی متری جابه جایی. و گاهی عاقبت بلند میشوی و میشینی. و کلا جریان خواب را منتفی تلقی میکنی.

 حتی نمیتوانم حدس بزنم به نظر خودت داری چی کار میکنی!!

یک جور کلافگیه ظاهرا.

باید دوباره بغلت کنم، دوباره در موقعیت شیر خوردن قرارت بدم و بستگی به شما داره که تصمیم بگیری استقبال کنی و شیر بخوری، یا بهت بربخوره و گریه کنی که به حال خودت بگذارمت.

یکی دو قورت دیگه، و دوباره بوکساوات. و این چرخه بارها تکرار میشه. تا یکی ازین بارها دیگر شیر را ول نکنی و آنقدر بخوری تا خوابت ببرد.

یکی دو شب پیش که باز خواب کوتاه سر شب ، باعث بیخواب شدنت شده بود، ساعت را نگاه کردم ببینم اگر به حال خودت بمانی چقدر طول میکشد تا از گل در بیایی و راه بیفتی!

از ساعت ده دقیقه به دو تا دو نیمه شب داشتی تقلا میکردی، بی آنکه ناراحت باشی، یا مشکلی باشد. آنقدر هر دویمان گیج خواب بودیم که نمیدانم عاقبت شما کوتاه اومدی یا من.


مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 16:58 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

نوه نگاری

وبلاگ اکثر دوستان، در مورد فرزند عزیزشان است که به دنیا آمده یا قرار است ان شاالله به زودی به دنیا بیاید.

با خود فکر می کنم وقتی این نسل از وبلاگ نویسان پا به سن گذاشتند و فرزند کوچکی نبود که عاشقانه هایشان را برایش بنویسند، درباره ی چه خواهند نوشت؟ احتمالا نوه های عزیزشان :)


مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 16:20 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

بی فرهنگ لغات

گاهی آن تک کلمه ی فرهنگ لغاتت را آنقدر غلیظ ادا میکنی و برای مخرج حرف «د» زبانت را از پشت دندان های نداشته ی فک بالایی تا میان دو لبت ارتقا میدهی، که همزمان با استخراج صدای «د» مقادیر معتنا بهی کف و _با عرض معذرت_ تف به بیرون شلیک میکنی!!

به این صورت که کلمه ی مورد نظر با «اِ» شروع و به ترکیبی از «دِّ» ،آب مبارک دهان، و حروفی که قلم از نوشتن آنها عاجز است ختم میشود!

نظیرش دیروز که داشتم سعی میکردم مفهوم و خود کلمه ی «مو» را در ذهنت جا بیندازم، نتیجه ی تلاشت باز کلمه ی «اِدِّ» شد، به همراهی آبیاری قطره ای صورت من!!

و بعد هاج و واج مرا نگاه میکردی که چرا افتاده ام زمین و دارم از خنده قل میخورم!!


مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 15:32 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

هشت ماهه ی عزیز

هشت ماهه ی من پشت میز من در بغلم نشسته و داره با دسته ی سطل لباس ها، که خودش از سطل به غنیمت گرفته، بازی میکنه و همزمان با صدای قرآن به زبان خودش قرآن میخونه و تند و تند غنیمتش رو می اندازه تا من خم بشم و از زیر صندلی براش بیارم. هر بار که سعی میکنم خودم یا حداقل دستم رو به اسباب بازی عزیزش برسونم چپ چپ نگاهم میکنه! مامان این ژانگولر ها چیه در میاری؟ درست بشین پشت میز دیگه!!

 همزمان رومیزی رو میکشه و سعی میکنه خودشو به لپ تاپ برسونه.

نوشتم که یادم بماند چگونه هشت ماهه شدی عزیز ماهم.


مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 15:25 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

آسمانی

میگویند زمینی میشوی

دلم میگیرد، سخت.

اما دل خوشم به آسمانیانی که در زمین می‌زیستند و به زبان زمینیان سخن می‌گفتند و در بازار راه میرفتند و هرگز وجود آسمانیشان را به زمین نیالودند.

دل خوشم به آنان و امیدوار به دستگیری و عنایت آنان.

که به تو، به ما عنایت کنند و دستمان را از زمین بگیرند و بلندمان کنند.



مامان؛ یکشنبه 8 مرداد1391 ساعت 15:15 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زبان تو

نزدیک یک ربعه داری «اِ دِّ..اِ دِّ » گویان بازی میکنی.

این کلمه ایه که وقت شادی با خوشحالی 

وقتای معمولی با بی تفاوتی

و وقتای ناراحتی و مخصوصا عصبانیت با غصه اداش میکنی. و یه ادامه هایی هم  بنا به اقتضای زمان داره:

 اِدِّ اِ اِ .. بوووو boovv



مامان؛ شنبه 7 مرداد1391 ساعت 16:43 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

قطره قطره

مادر بودن یعنی هر لحظه به کار انداختن ذهن و ابتکار به خرج دادن. برای هر سنی هم یه جوره.

برای ایمن سازی خونه

برای غذا پختن و خوراندن به کودک

برای سرگرم کردنش

یاد دادن دستشویی رفتن، از شیر گرفتن و ....

و بعدها که بزرگتر شد، برای آموزش دادن موارد مختلف، که مطمئنا راه بیان مستقیم به کار نمیاد

برای صمیمی ماندن با کودک، که الان دیگه نوجوان شده 

و برای هر لحظه از زندگی مادرانه.

---

قطره های ویتامین و آهنت رو نمیخوری. یعنی تا قطره چکون رو میبینی لب پایینیت رو با لثه های فک بالات قفل میکنی که یه وقت قطره چکون اون تو راه پیدا نکنه. ایرانی و خارجی، انواع و اقسام قطره ها و مزه ها! نه خیر!! هیچ کدوم اثر نمیکنه.

تا اینکه فعلا برای قطره آ د دادن بهت یه راه حل پیدا کردم. قطره رو میریزم توی فرنی، یا سوپت، که هم غذات یه طعم شیرینی بگیره، (شکر و نمک نمیریزم برات) و هم قطره رو خورده باشی.

البته این روش وقتی جواب میده که کاملا گرسنه باشی و کاملا غذات رو دوست داشته باشی. اگه چند قاشق غذا خورده باشی و ته دلت رو گرفته باشه، بازم لبات قفل میشه و خودت هم فرار میکنی!

برای قطره آهن هم هنوز راه حل دیگه ای به ذهنمون نمیرسه، جز صرف نظر کردن از تمیزی لباسهات، مقداری زور مردانه ی بابایی، تمرکز مادرانه ی مامانی، ریختن قطره ته حلق شما، 

و البته در انتها بیرون ریخته شدن تقریبا همه ی قطره از دهان مبارک شما به روی لباسهات و گردن و صورتت، و باقی موندن بوی زنگ آهن با وجود تعویض لباس و شستن دست و صورتت.

هیچی نمیره تو شکمت. فقط دلمون رو میتونیم خوش کنیم که پدر و مادر بسیار با فکری هستیم که هی قطره هات رو میدیم بهت!!


مامان؛ پنجشنبه 5 مرداد1391 ساعت 13:24 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

سپهر لالا

در حالی که امروز یک چهارم روزای عادی تو طول روز خوابیده بودی، الان دیگه رسما بیهوش بودی! چشمات باز بودن، ولی عملا خواب بودی. یه کمی هم شیر خوردی و بعدش فرار کردی.

این بود که من برای هزارمین بار تصمیم گرفتم شانس خودم رو امتحان کنم. 

پاهام رو دراز کردم و روی پام گذاشتم که بخوابیدی

و 

و 

و شما خوابیدی!!

من این موفقیت بزرگ رو به خودم و به جامعه ی بشریت تبریک میگم.

باور کن مامانی جونم این اتفاق اونقدر بزرگ هست که بخوام به جامعه بشری تبریک بگم.

البته عملا شما روی پای من نخوابیدی ها! شما خواب بودی و روی پام چشمات بسته شد. 

ولی همینم دل خوشی داره که روی پای من بودی و خواب بودی!


مامان؛ چهارشنبه 4 مرداد1391 ساعت 21:32 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چهارچنگولی

پای چپت رو بلند میکنی تا از مبل بالا بری! 

البته هنوز ارتفاع پات به یک سوم ارتفاع مبل هم نمیرسه. اما اینا مهم نیست! مهم طلب کردنه :)

_____________

خونه امیر علی اینا بودیم. شب اول ماه رمضون. مامان امیرعلی پرسید: ا؟ سپهر چهار دست و پا میره؟

گفتم نه! میره رو چهار دست و پا، ولی جلو نمیره.

گفت ولی الان داره میره!

نگاه کردم دیدم حواست پرت بچه هاست، داری چهار دست و پا میری.

تو این چند روزه همینه، خیلی ریلکس چهارچنگولی راه میری، بعد تا حواست جمع میشه دست و پات رو شل میکنی و میخوابی رو شکم و ادامه مسیر میدی!


مامان؛ چهارشنبه 4 مرداد1391 ساعت 13:46 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ظلم خرد

باید دست به سینه بنشینم پشت کامپیوتر، حداکثر صدای مجاز، که خوابت رو بر هم نمیزنه، صدای تق تق کلیدهای کیبورده.

______________

گفتم دست به سینه

یاد دبستان افتادم که وادارمان میکردند دست به سینه بنشینیم. نمیدانم یادش به خیری دارد یا به شری. 

اطاعت پذیری لازمه سنین کودکی هست (  اَلوَلَدُ سَیِّدٌ سَبعَ سِنینَ وَ عَبدٌ سَبعَ سِنینَ....)

اما آن شکل مطیع سازی؟!!

هر چه هست احساس میکنم در آن سال ها، در مدرسه به کمتر چیزی که اهمیت داده میشد انسانیت بچه ها بود.

چه طور به خودشان اجازه میدادند زنگ تفریح! ها با خط کش چوبی نیم متری بیایند توی حیاط و سالن ها و مراقب ما! باشند؟؟ باورم نمیشه.

چه طور جرات میکردند بر دست های معصوم بچه های هفت هشت نه ساله خط کش فرود بیاورند؟؟ چون درسش را نخوانده بود؟ 

هر چند خودم هرگز مورد این تهاجم بی رحمانه واقع نشدم، به جز یک بار کلاس چهارم که معلم همه را از دم خط کش رد کرد، به جرم اینکه سر و صدا کرده بودیم. یک ساعت کلاس بی معلم، مبصری که از پس خود بر نمیآید چه برسد به چهل همکلاسی هم سن، که هر یک برای خودشان ادعایشان میشد. از بچه های ده ساله چه انتظارها داشتند؟!!

به جز آن یک بار، حتی تهدید هم نشدم. همیشه شاگرد زرنگ و آرام و سر به راهی بودم، اما وحشت آن ثانیه ها، که بغل دستی ام ، پشت سری ام و همکلاسی ام تجربه اش میکرد، من را میگرفت. عذاب وجدان داشتم که من مشق هایم را نوشته ام و درسم را بلدم و او نه!

احساس میکنم این اتفاق ها مال قرن ها پیش، در یک جای دورافتاده ، دور از تمدن، انسانیت و مهم تر از همه دور از اسلام است.

-----------

مامان جان دعا کن خدا ریشه ی ظلم را بخشکاند. در دنیای ما ریز و درشت دارد به بزرگ و کوچک ظلم میشود. دعا کن خدا ستاننده ی داد مظلومان را برساند.


مامان؛ سه شنبه 3 مرداد1391 ساعت 13:14 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مهمانی

سر سفره افطار تو بغلم نشستی و دارم غذات رو بهت میدم.

ولی تمام فکر و ذکرت پیش زهرا و احسانه که دارن روی مبل بپر بپر بازی میکنن و کوسن ها رو پرتاب میکنن، به هوا، به زمین، به همدیگه، به بقیه، و به سفره! و خوشحال میخندن و جیغ میکشن.

گردنت رو تا جایی که امکان داره کشیدی جلو که مسلط تر نگاه کنی این بزم کودکانه رو.

میگم: مامانی خوب نگاه کن، یاد بگیر! سال دیگه ان شاالله شما هم اونجایی، پیش زهرا و احسان!

بابای احسان میگه: نه! سال دیگه سپهر داره کوسن پرتاب میکنه، زهرا و احسان دارن مبلا رو بلند میکنن پرتاب میکنن!!!

------

اندر حکایات مهمونی های اکشــــن ما!!


مامان؛ سه شنبه 3 مرداد1391 ساعت 1:51 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زبل خان

به مامان جون میگم : من کی دست به دیوار راه افتادم؟

(میدونستم ها! برای ادامه ی مطلب که همون پست پیش باشه، این پرسش رو مطرح کردم)

مامان جون: هفت ماهگی. 

بعد مامان جون ادامه ی مطلب رو حدس میزنن و خودشون ادامه میدن:

«پسرت زرنگه، ولی به پای خودت نمیرسه. هر کسی میخواد تعریف بچه ی خودش رو بکنه!!»


بله گل پسری! بدو از مامانی جا نمونی. الان هفت ماه و سه هفته و سه روز داری و تازه یه قدم برمیداری. تازه دست به مبل که خیلی راحت تر از دیواره!! زمان ما امکانات نبود، ما دستمون به دیوار فقط بند میشد.


مامان؛ یکشنبه 1 مرداد1391 ساعت 15:40 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

قدم

با احتیاط در حالی که از لبه ی مبل گرفتی یکی دو قدم برمیداری. 

یا وقتی از روروئک گرفتی آهسته دستات رو یکی یکی ازش جدا میکنی و مبل رو میگیری.

وقتی هم ایستاده داری با یه اسباب بازی، هر چند عزیز بازی میکنی، اگه بیفته اول یه کمی زانوهات رو خم میکنی و یه دستت رو ول میکنی که بگیریش. وقتی میبینی همون طوری ایستاده دستت بهش نمیرسه بی خیالش میشی، و یا در مواردی مثل امروز دو دستی مبل رو میچسبی، یه پات رو بلند میکنی و با پات با اسباب بازیه بازی میکنی!! 

البته هنوز حالت پاندول رو حفظ کردی و فقط دامنه ی نوسانت کاهش پیدا کرده!!

عزیزم کاش میشد بهت زره و کلاه خود بپوشانم، تا تق و توق اینور اونور نیفتی و گریه ات به نشانه  اعتراض یا درد بلند نشه. 

____

به قول مامانی محمدصادق، ان شاالله همیشه در صراط مستقیم قدم برداری مامانی جونم.


مامان؛ یکشنبه 1 مرداد1391 ساعت 15:34 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

صواب

الان فاز دوم چلوندنزاسیون انجام شد.

حس این قوطی ها رو دارم که وصل میشن به دستگاه مکش، توشون خلا ایجاد میشه، بعد توسط فشار هوای بیرون مچاله میشن. همون!

(فکر کنم آزمایش علوم راهنماییمون بود.)

دارم لیوان لیوان آب گوشت میریزم تو حلقم بلکه فرجی بشه.

فکر میکنم اگر امشب را تا صبح توی یخچال احیا بگیرم، به صواب نزدیکتر باشد.


مامان؛ یکشنبه 1 مرداد1391 ساعت 0:50 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

شب روزه دار

خب به سلامتی من فهمیدم چه جوریه که روزه شیر آدم رو کم میکنه و چرا بده که شیر آدم کم بشه!

تا دو سه ساعت مونده به افطار که همه چی اوکی بود. هم خودم، هم شیرم، هم سپهرم!

بعد اون آخرا حس میکردم یه کم سرم گیج میره که باز مشکلی نبود. چون خیلی کم بود و بالاخره روزه ای گفتن چیزی گفتن. نمیشه که آدم بشکن بزنه تا خود افطار!!

بعد باز خوب بود بعد افطار. شیر هم بد نبود.

تاااا شد وقت خوابت.

اون موقع بود که من و شما هی چپ و راست هم میخوابیدیم، بعد هی شما منو میچلوندی بلکه فرجی بشه یه شیری چیزی نازل بشه بیاد تو دهان شما.

هر از گاهی از شدت سوزش آن عضو مورد نظر، تا کمی ول میکردی یه کمی میکشیدم عقب و شما عین این براده های آهن که دنبال آهن ربا بلند مشن، همونجوری سرت رو با دهان باز بلند میکردی میومدی دنبالم.

گاهی انگشتم رو میگذاشتم توی دهنت، چون به نظر میرسید از انگشت بیشتر شیر میاد تا از آن عضوی که از آن انتظار میرود این کار را بکند.  و شما مسلما قبول نمیکردی!

بعد نمیتونستی بخوابی دیگه. هی غلت میزدی و پتو رو گاز گاز میکردی و بغلت هم که میکردم ازم بالا میرفتی شاید اون بالا بالا ها زودتر اون هدیه ی آسمانی نازل بشه.

 همزمان با مکش قوی شما، احساس میکردم میتونم صدای باد رو بشنوم که توی مجاری شیر داره زوزه میکشه و یه بوته ی خار رو جابه جا میکنه و تارهای عنکبوت رو که گوشه کنار بسته تکون میده!!


بدیش اینه که از افطار تا سحر واقعا وقت نیست آدم خودشو ببنده به مایعات و میوه و خوراکی های شیر افزا. 

بعد تا افطار میکنی سنگین میشی و میل نداری، بعدشم که وقت خوابه. حتی به شام هم نوبت نمیرسه.

موقع سحر هم که غذای خودم رو هم نمیتونم بخورم چه برسه به فوق برنامه.

بله مامان جونم. این بود خاطره ی ما از روز اول ماه رمضان. :((((


مامان؛ یکشنبه 1 مرداد1391 ساعت 0:9 | لینک ثابت |
رز
۳۱ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۰۸ ۰ نظر