آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

(این یادداشت رو از لابلای جزوات بیمارستان پیدا کردم، بالاش تاریخ خورده: شنبه، 90/9/12)

سلام پسرم. یه سلام خیلی خیلی نزدیک. درست همین بغل رختخواب من. سلام عزیز نو رسیده من. خوش اومدی به این دنیا. خوش اومدی به این دنیای پر از رمز و راز. سفر به خیر عزیزم.

سه روز و شانزده ساعته که اومدی و چشم مون رو روشن کردی. اومدی و حسابی با زود اومدنت غافلگیرمون کردی پسرم.

تا حالا دوبار من و بابایی را حسابی غافلگیر کردی. یه بار برای به وجود اومدنت و یه بار هم الان، برای قدم گذاشتنت در این دنیا. اگه همینطوری به روند غافلگیری هات ادامه بدی، احتمالا در سه سالگی به مدرسه و در 14 سالگی زن خواهی گرفت عزیزم. 

امروز با مامان جون و شما رفتیم مرکز بهداشت، برای تست غربالگری. خودم رو برای گریه های شدیدت آماده کرده بودم، وقتی از پای خیلی خیلی کوچولوت خون میگیرند. اما شکر خدا خیلی اذیت نشدی. تو این سه روز و نیمه که از تولدت گذشته، به نظرم میاد پسر قوی و سالمی هستی. ان شاالله که همین طور باشی عزیزم. تو بمیارستان، پزشک متخصص اطفال و چند بار پرستار گفتند که احتمال زردی گرفتنت زیاده، چون وقتی دنیا اومدی خیلی کوچولو بودی، اما شکر خدا که تا حالاش خوب خوب خوبی قند عسلم. در حالی که تخت بغلی ما یه نینی دهتر بود که خیلی درشت و خوشگل بود و همه بخش میومدن دیدنش، اما طفلی روز ترخیص یه کمی زرد شد. یا اینکه تو خیلی فرزتر و با جنب و جوش تر از اون بودی، یا تست شنوایی تو بهتر از اون و یه نوزاد دیگه تو همون بخش ما بود. به خاطر ایناست که میگم ماشاالله قوی هستی، با اینکه چون عجله کردی، موقع تولد خیلی کوچولو بودی.

شکر خدا تو این مدت خوب شیر میخوری، خوب میخوابی و خوب پمپرز مصرف میکنی. از قبل از تولدت شیرم یه کم اومده . شکر خدا هیچ مشکلی برای شیر دادن بهت و شما در شیر خوردن نداشتی. شیر خوب میاد، تو راحت میخوری، و خدا رو شکر زندگی زیباست. پسر آرومی بودی تو این سه روز و نیم. البته دو شب از چهار شب عمرت رو احیا نگه داشتی. یه بار شب دوم که بیشتر مامان جون بیدار موند و مواظبت بود، - که آخرش دست به دامان پرستاری و اتاق نوزادان شدیم- یکی هم دیشب که از ساعت دو تا پنج به صورت تسبیح شیر خوردی، نگهت داشتم باد گلو بزنی، جات رو کثیف کردی، یه کمی نگاه کردی، اعتراض کردی که شیر میخوام، و در اینجا دونه های تسبیح تموم میشد و برمیگشتیم اول کار.

شکر خدا دیشب بر اثر دو تا مسکنی که استفاده کرده بودم حالم خوب بود و بیشتر خودم مراقبت بودم. و برای بار اول هم خودم جات رو عوض کردم.

الان مامان جون میخوان حمومت کنن. اما همچین عمیق خوابیدی که دلم نمیاد بیدارت کنم. تازه بیدار هم بشی گرسنه ای و و تو حموم ممکنه بهانه بگیری. بذار ببینم میتونیم این آقا کوچولو رو حموم کنیم یا نه. (15:30) 

رز
۲۶ دی ۹۶ ، ۱۶:۰۸ ۰ نظر

بابا خیلی جدی و تهدید آمیز میگوید تا ده میشمارم باید حاضر باشی، یک

"دووووووو....." سارا میگوید، کشدار و پر ناز مثل همیشه، بلافاصله، و در حالی مشغول بازی با دسیله ای در دستش بود. 

رز
۲۶ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۶ ۰ نظر

سفره ها را میاری، ازم میخوای پهنشون کنم زمین.


قوری و فنجان و لیوانها را میاری، وسط سالن، بازی میکنی.


روسری های من را میاری سرت میکنی، باهاشون بازی میکنی.


اسباب بازی ها را میاری، سبدش رو خالی میکنی، چند دقیقه ای مشغولی و میری.


قاشق چنگال کفکیر ملاقه ها را میاری میریزی وسط سالن.


لباس های خودت را همچنین.


لباسهای داداش را نیز همچنان.


مداد رنگی ها


کتاب ها


برنج ها


غذا را میگیری، شلوارت رو بالا میکشی، میریزی رو ساق پات، میگی ایییخ ایییخ. (ریخت)


جارو دستی، سطل زباله، و خلص کلام هرررر چیز قابل دسترسی رو میاری وسط سالن.


هفده ماهگی، سه روز کم.

رز
۲۳ دی ۹۶ ، ۱۸:۴۳ ۰ نظر


پسرکم این روزها دور جدیدی از استقلال را تجربه میکند.

بعد از تجربه موفق و نمیدانم چرا دور از انتظار ناخن گیری بای هیم سلف! دیروز پدر مکرمش امتحان خودشوری در حمام ازش گرفت و بهش نمره قبولی داد و امروز مانور خودمسواک‌زنون داشتند که دشمن فرضی شکست خورد و سپهر پیروز میدان گشت.

بعد از روزها و هفته ها و ماه ها مجادله بر سر پوشیدن لباس گرم موقع خواب، امروز طی گفتگو، و نظرش را سنجیِ درددل گونه که جان مادر، تو بگو با شب های سرد و لباس اندکت چه کنیم و ما دوست داریم با دل پر از عشق شب به خیر بگوییم نه با جار و جنجال، خودش اعلام کرد که باشه همون ساق ها رو میپوشم. امشب هم طبق قرار، خودش سراغ شان را گرفت و پوشید و همگی رستگار شدیم.

باشد که خداوند از ما راضی و خوشنود گردد. 


به همین سادگی. به همین خوشمزگی.

الحمدلله علی کل حال

رز
۲۰ دی ۹۶ ، ۱۵:۲۸ ۰ نظر


ارزش وقت را کسی میفهمد که نیم ساعت وقت آزاد در روز ندارد، که کسی صدایش نکند،

و وقتی دختر همین فرد ده-پانزده دقیقه میرود خانه همساده مهمانی، در حالی که پسرش پیش دبستانی است، شام بار میگذارد، ماشین ظرفشویی و سبد آبچکان را خالی میکند و اسباب بازیهای کف اتاق را جمع میکند و در حالی که هنوز دلش میخواهد کمی بیشتر وقت آزاد داشت، به دنبال دخترک شانزده ماه و نیمه اش میرود که این روزها انگار تازه استقلال زیر زبانش مزه کرده و تا در خانه همسایه باز میشود، یا حتی نمیشود، راهش را آن طرفی کج میکند، بدون اعتنای خاص به مادر.

رز
۲۰ دی ۹۶ ، ۱۵:۲۷ ۰ نظر
ماما
بابا
دادا
لَلاااا : سلام
آممم
آب
آبببِه : در حال بهانه گیری برای خواستن چیزی
تیش: آتش
ایییخ: ریخت
دِ... دوووو....دِ........ یک دو سه

کلمات زیادی رو هم فقط یکی دوبار گفته، مثل آغا (آشغال)، کلاه، جوراب، بشین، و ....


رز
۱۷ دی ۹۶ ، ۰۹:۲۳ ۰ نظر

کلاس زبانم را به خاطر کلاس قران سپهر کنسل کردم. دلم سوخت. خیلی زیاد. اما با خودم گفتم معامله میکنم با خدا. 

رز
۱۷ دی ۹۶ ، ۰۹:۰۸ ۰ نظر

این روزا یاد گرفتی چیزی که میخواهد و به دستش نمی آورد، خودش را زمین می اندازد و غلت میزند و جیغ و گریه

راحت باش مادر. خرغلت برای سلامتی ستون فقرات بسیار مفید است. 

رز
۱۴ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۱ ۰ نظر

بالاخره خوابید. یکی دو ساعت بهانه گیری. صدای حیوانا در موبایل، بازی با عروسک جدید، تشویق به شیر خوردن از طریق برانگیختن حس رقابت (حسادت؟!) با عروسک، حرف زدن، در بغل راه بردن، هی از اتاق خواب به سالن و اتاق داداش رفتن و بالعکس، گریه، گریه، گریه و ... و بالاخره خوابید.

رز
۱۳ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۸ ۰ نظر

بعد از نوشتن متن قبلی، رفتم که دخترم را بخوابانم. به پسرم گفتم بعد از خوابیدن آبجی، خونه رو دسته گل کنیم، و بعد بازی کنیم. پسرم گفت خوابش میاد و یمخواد تو سالن بخوابه. براش پتو و بالش آوردم و رفتم اتاق. حین خوابانیدن دخترم، صدای تق توق و بدو بدو می‌آمد. میدانستم دارد خانه را مرتب میکند. بعد صدای ظرف و ظروف بلند شد. رفته بود سراغ شستن ظرف ها. 

بعد از دیدن خوشحالی من:

- فهمیدی میخواستم گولت بزنم؟

- چُرت زدن یه گول بود.

- خوشحالی گول منو خوردی؟

- معمولا گول زدن کار بدیه. اما این گول زدن خوب بود.


شب، به بابا

- من امروز مامان رو یه گول خوشحال کننده زدم.




در دو زمان ناباورانه به سپهر نگاه میکنم:

یکی وقتی چنین بزرگانه و بالغانه و مسئولانه و داوطلبانه عهده دار انجام کارها میشود.

و دیگری وقتی خون جلوی چشمانش را میگیرد و غیر منطقی و عصبانی و حساس میشود.

در هر دو صورت از خودم میپرسم: عایا واقعا این را من زاییده ام؟!



رز
۱۱ دی ۹۶ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر