متن عریض و طویل در مدح و منقبت نه ماهگی نگاشتم که پر کشید.
در واقع اومدم با افزودن عکس ابرویش را درست کنم، زدم از بیخ پکوندمش.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
پسرک وقتی زمین میخورد، اگر ما "هیییع" میگفتیم کولی بازی درمیاورد و گریه اش شدیدتر و طولانی میشد.
دخترک اگر بعد زمین خوردن چشم تو چشم بشیم باهاش، نفس نفسش تبدیل به گریه ای زورکی میشه
وقت مریضی بچه ها، بیشتر از همیشه احساس تنهایی و بی کسی میکنم.
بعدنوشت: به پسرک گفتم برای خواهرش دعا کنه. دعا کرد. تب دخترک قطع شد. اسهالش هم. گفته بودم به دعای پسرک ایمان دارم؟
من و مامان جون در حال مقایسه سینه خیز رفتن سپهر و یارا، و بیان همزمان اینکه هیچکس مثل سپهر سینه خیز نمیرفت. سپهر در حال بازی:
- خوشحال میشم میبینم بهم افتخار میکنید.
یکی دو روز بعد از تعریف خاطره پرین دیدن ما در اولین مسافرت مشهد عمرمان، که رفتیم اویزون اتاق صاحبخونه شدیم و دم در نشستیم و تماشا کردیم:
زیارتتون قبول، درست! ولی خیلی زشت بود کارِتون.
بعد از سرماخوردن در خونه مامان جون اینا، در راه مشهد:
مامان جون ببخشید اینو میگم. شما دو تا تقصیر دارین. اول اینکه چرا خونتون بالا نیست، پایینه سرده، دومیش رو هم یادم رفت.
بعد از تلاش ناکام در معرفی "مینیون ها" و مک کویین به بابابزرگ و در پی ابراز علاقه مامان جون به تماشای مک کویین:
خیلی بده که بابابزرگ هیچی در مورد کارتونا و ماشینایی که چشم در اوردند نمیدونه. دیدی مامان جون چه قشنگ گفت مک کویینو دیده.
ظاهرا موتور رشد حرکتی دخترم روشن شده.
به مرحله مرحله سینه خیز وارد شده، بعد به نشستن اقدام کرد، بعد همزمان با تمرین چهاردست و پا، به اینکه خودش بلند شه بشینه مبادرت ورزید. خوشحال و شعفناک بودم که دیگه بعد از سینه خیز که خسته میشه، خودش بلند میشه میشینه.
و دو روز بعد در حالی که هنوز شادی پس از گل انجام نشده بود، از میز و ترامپولین گرفت و ایستاد.
حالا من دخترکی دارم که باید مواظبش باشم از حالت ایستاده یهو ول نشه با مخ سقوط کنه تو در و دیوار. و خب قیچی و مداد و ریزیجات برادرعزیز رو هم باید منتقل کنیم به یک طبقه بالاتر.
الحق که مرحله سختیه.
خدایا خودت بچه هامون رو سالم و صالح حفظ کن.