آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

نو نوار
بعدا نوشت: امروز معلوم شد که یه استخوان روی هر دو پام هم از جای خودشون تشریف بردن یه جای دیگه، به سلامتی و میمنت.

گفتم که یه وقت مدیون نباشم!!

------

در جلسه ی دوم فیزیوتراپی به خانم مهربان فیزیوتراپ میگویم گردنم را که خم میکنم ستون فقراتم تیر میکشد. دست میزند و عضلاتم را که مثل سنگ سفت شده اند در میابد! عضلات پشت ساق پایم هم، همچنین. حتی سوزن چیچیوتراپی هم فرو نمیرود در ماهیچه ها، بس که گرفته اند.


میگوید از زیاد بغل کردن بچه است.

والا آدم اگر آدم بود (آدم اول مرجعش منم!) با بغل کردن بچه به این حال و روز نمی‌افتاد.

حال و روز که میگویم منظور فقط گرفتگی چند ماهیچه که با ماساژ دردناکی قرار است انشاالله رفع شود نیست.  جابجایی دنبالچه و مهره ی پنجم ستون فقرات که قرار است جا بیفتند و باید یک هفته استراحت مطلق داشته باشم، درد زانو، وزن ده کیلو زیر نرمال، گیج رفتن سر بعد از یک دور بازی عموزنجیرباف و پرت شدن به یک طرف، یک مشت داروی تقویتی هر روزه و غیره را که اضافه کنیم، حال و روزم تا حدی تکمیل میشود. گودی کمر و افتادگی شانه هم دراین ملغمه نقش ایفا میکردند که تا حد زیادی رفع شدند، شکر خدا.

دوستی سالها پیش پیشنهاد کرد که باید منو بدن، یه نو اش را بگیرند. سالهاست دارم به این پیشنهاد فکر میکنم!


پ.ن: خدایا هر لحظه ات را شکر.



نوشته شده در یکشنبه 29 بهمن1391ساعت 9:36 توسط مامان| 7 نظر 7 نظر

شلوغ پلوغ
این روزهای بی خاطره‌نوشت که میگذرند، سرمان شلوغ است مادرجان. و اخلاق و اشتهای شما در نوسان ازین شلوغی و بی برنامگی زندگی. 

البته خدا را شکر که این شلوغی ان شاالله به خیر است و این بی برنامگی برای بازسازی آپارتمان عموجان است که ان شاالله زندگی مشترکشان را شروع کنند، در همسایگی ما. در حقیقت در بسیار همسایگی ما: طبقه ی بالای خانه ی مان.

نوشته شده در شنبه 28 بهمن1391ساعت 19:4 توسط مامان| 5 نظر 5 نظر

روز من
وقتی روزت را با بوسه ی آرام و مهربان پسرک آغاز میکنی که پیش تر از تو از خواب برخواسته و میخواهد تو را نیز بیدار کند، امید به یک روز طلایی در دلت جوانه میزند.


یاد بوسه های مهربان و لطیف صبحت که می افتم، دلم قنج میرود پسرکم، پاره ی تنم.

متشکرم از این همه فهم و مهربانی‌ات عزیزم.

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن1391ساعت 13:41 توسط مامان| 12 نظر 12 نظر

سفره
یک پیشنهاد ساده ی پیش پا افتاده ی معمولی شاید کارآمد دارم.

وقتی بچه به سن نشستن رسید، که تقریبا با غذا خوردنش و تمایلش به دست گرفتن قاشق همراه میشه، براش یه سفره در نظر بگیرید. بگذارید بشینه روی اون و با غذاش هرکاری میخواد بکنه. خیلی زود عادت میکنه به سفره ی خودش. وقتی از کشو درش میارین ذوق میکنه و وقتی پهنش میکنین میشینه وسطش و منتظر غذاش میشه.

سفره رو ازین جهت به جای روفرشی و زیرانداز پارچه ای پیشنهاد میکنم که با یک دستمال پاک میشه، غذایی که روش ریخته میشه قابل مصرفه، شستشو و خشک شدنش سریعه، و رنگ هم نمیگیره. تو جیب که نه، ولی تو کیف هم راحت جا میگیره.

چند وقت پیش یکی از فامیل ها وقتی سفره ی سپهر رو دید، خوشش اومد و گفت چه فکر خوبی!

برای همین نوشتم، شاید به کار مادرای بچه دارِ دوست دارِ «قاطی کردن غذا» و «دست گرفتن قاشق» بیاد.

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن1391ساعت 1:11 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

بودن یا نبودن
مشغول شستن ظرف های ناهار بودم و غرق در افکار و دوختن و شکافتن های مکرر وقایع و شایدها و اگرهای بی انتها.

بابا توی اتاق و بابابزرگ که مهمونمون بودند روی کاناپه خواب بودند. شما هم با احترام به خاموشی خانه و خواب اهالی خانه ساکت بازی میکردی و گه گاه با پچ پچ با من حرف میزنی. (خدا پسر باشعورم رو حفظ کنه که هر وقت کسی چشماش رو به نشانه خواب میبنده، تن صداش رو پایین میاره و پچ پچ میکنه)

یک باره چشمت به پای بابابزرگ افتاد که از چادری که رویشان کشیده بودم بیرون مانده بود. من رو صدا زدی، با لب های غنچه شده، چشمای گرد، نگاه متعجب که جمله ی «ای داد بی داد! حالا چی کار کنیم؟؟!!» همراهش بود، به پاهای بابابزرگ اشاره کردی و گفتی «اووه!»

دلم قنج رفت برات. همه ی افکار درهم برهم دویدند بیرون و جاشون رو شیرینی قندی که در دلم آب میشد گرفت.


وقتی بچه نداری، زمان دست خودت است، به ظاهر! ممکن است مدتها غرق در افکار پریشان، حتی رویای شیرین باشی و حواست نباشد. ممکن است ساعتها وقتت با کارهای غیر ضروری بگذرد و حواست نباشد.

با بچه کار هست. زیاد هم هست. شاید از وقتی بچه نیست، بیشتر.

اما با بچه دلخوشی هم هست. خیلی خیلی زیاد هم هست. خیلی بیشتر از وقتی بچه نیست.

اگر بچه نباشد، چه چیزی ممکن است یک دفعه، بی مقدمه این طور انسان را به وجد بیاورد؟

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن1391ساعت 1:4 توسط مامان| 4 نظر 4 نظر

دوستت دارم پسرم. عاشقتم سپهر.

این ذکر هر روز و هر شب من است، بعد از شکر خدایی که شما را به ما داد.

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن1391ساعت 0:53 توسط مامان| ثبت نظر ثبت نظر

مامان
وقتی خوشحالی و مشکلی نیست من رو آلــه (خاله)، بابا، عمه، اِه اِه، «    » (هیچی!) ، دا دِّ، و اسمهای فضایی دیگر خطاب میکنی.

سعی میکنی همه ی کلمات رو تقلید کنی، اما عجیب در مورد کلمه «مامان» مقاومت میکنی و خودت رو به هر کوچه پس کوچه ی ممکن میزنی که مثلا من نمیفهمم چی میگی!!

اما قربونت برم که وقتی زمین میخوری یا از چیزی دلخوری و گریه میکنی، بین گریه هات «ماما» رو صدا میکنی.


فدات بشم که هر چقدر بغل دیگران (مخصوصا مامان بزرگ مهربونت) بهت خوش میگذره و جز گاه گاهی نگاه تایید گیرنده، یادی از مامان نمیکنی، وقتی سر نمیدانم چه به گریه می افتی، دست هایت را با التماس به سمت مامان دراز میکنی و خودت رو از بغل مهربون دیگران بغل مامان می اندازی.

میگن مادر کانون محبت و عواطف آدم است. برای همینه که لوس کردن برای مامان، یک جور متفاوتی به آدم میچسبه.


(از مریم عزیز عذر میخوام، اگر با این پست غصه دارش کردم. این روزهای مادرگریزی برای خیلی از بچه ها پیش میاد، وقتی که میخوان فریاد بزنن من بزرگ شدم و ظاهرا ابراز علاقه و وابستگی به مادر رو با این استقلال و بزرگی در تضاد میبینن. این روزها نیز بگذرد. انشاالله)


نوشته شده در دوشنبه 16 بهمن1391ساعت 15:16 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

واقعیت
در زندگی مقاله ای، جارو کشیدن خانه باعث انتشار ذرات غبار در هوا میشود. هوای خارج شده از جاروبرقی نیز حاوی ذرات ریزی از غبار است که برای سلامتی مضر است. بنابراین باید کودکان را هنگام جارو کشیدن به اتاقی دیگر برد تا آب ها از آسیاب و خاک ها از هوا بیفتد.

اما

در زندگی واقعی نه تنها نمیتوان کودک را در اتاق دیگر نگه داشت، چون حتی اگر هم از تنهایی نباشد از شدت جذابیت و ضمنا کمی ترس از جاروبرقی دور از جانش دق میکند در اتاق؛ بلکه وقتی کودک بعد از مختصر اصطکاک بابت گرفتن لوله ی آن و ممانعت شما ناامید میشود، یک لحظه به خود می آیید و میبیند فرزند عزیز نشسته روبروی جاروبرقی و صورتش را مستقیم گرفته جلوی محل خروج هوا و از گرما و وزش آن دارد حظ وافری میبرد!

(مدتی بود خانه را چهار دست و پا جارو میکشیدیم . چون لوله اش توسط سپهر مصادره میشد. این بار به علت حفظ سلامتی چهارستون بدن، امتناع کردم از دادن لوله جاروبرقی به سپهر.)

نوشته شده در دوشنبه 16 بهمن1391ساعت 15:8 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

مهمانی
با احسان سه و اندی ساله تلفنی حرف میزنیم.مکالمه ی مان با «یادته سپهر دکمه های تلفن رو همش میزد» و بررسی علل آن شروع میشود و با پیشنهاد خرید یک مجسمه! ی موز و بعد توت فرنگی برای سپهر از طرف احسان ادامه می یابد.

بعد دامنه ی میوه ها گسترده میشود و تصمیم میگیریم یه سبد میوه داشته باشیم.

بعد قرار میشود مهمان دعوت کنیم که میوه ها را بخورند. چون سبد میوه خیلی بزرگ است، احسان نگران است که مهمان ها دلشان باد خواهد کرد!

قرار میشود خیلی مهمان دعوت کنیم که میوه ها درست تقسیم شوند دل کسی باد نکند از آن همه میوه!

بعد از سرو خیالی میوه خیالی:

من: احسان به مهمونات غذا چی میدی؟

احسان: بیل میکانیکی!

من: بیل مکانیکی رو که نمیتونن بخورن، گیر میکنه تو گلوشون.

احسان: خب بیل میکانیکی کوچیک بهشون میدیم!


من از طرف احسان همگی را به صرف یه عالمه میوه  و بیل مکانیکی کوچک که در گلو گیر نکند دعوت میکنم.


به مامان احسان جریان مهمانی را تعریف میکنم. میگوید پس قضیه این بوده، میبینم داره با ربط حرف میزنه!!

شما خودتان فکر کنید و بی ربط حرف زدن احسان را تصور کنید، وقتی با ربطش این باشد. الهی خاله دورش بگرده با اون زبون شیرینش.

نوشته شده در دوشنبه 16 بهمن1391ساعت 14:59 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

مسجد
قبل از اذان رسیدیم مسجد. تا اذان گفته بشه و انتظار برای نماز و اذان و اقامه ی امام جماعت، یخ شما باز شد و خوراکی ها و اسباب بازی ها هم جذابیتشون کم شد. به این ترتیب ما نماز رو شروع کردیم:

نماز ظهر:

رکعت اول: راه افتادی به سمت جانمازهای مردم. زانوهام رو کمی خم کردم و از پشت یقت گرفتم که پیش روی نکنی. از جیبم تکه های چوب شور رو دادم بهت تا مشغول باشی.

رکعت دوم: چوب شورهای توی جیب من و جلوی شما تموم شدند. ریسک بود، نمیشد کل ظرف رو بگذارم جلوت، به خاطر خرده های ته ظرف و حفظ نظافت مسجد. بغلت کردم که خانم های بغلی بی مُهر و من خجالت زده نشم. با هم قنوت گرفتیم.

رکعت سوم: از کنارم رفتی عقب. تا وقتی پشت سرم احساست میکردم مشکل چندانی نبود. بعد کمی عقب تر رفتی.

رکعت چهارم: آخرهای نماز رو نیتم رو فرادا کردم و سریع سلام دادم. دیدم چند صف عقب تر خانم مسن همسایه که قبل از نماز سلام و علیک کرده بودیم باهم، و به خاطر پا درد روی میز و صندلی نماز میخونه، در حال نماز یقه ات رو گرفته که ازون فراتر نری. در حقیقت داشتید با هم کشتی مسالمت آمیز میگرفتید، به قدری که من فکر کردم بنده ی خدا به نماز نرسیده و مشغول مواظبت از شماست. خدا خیرش بده، لطف کرده بود به ما.

برای نماز عصر رفتیم عقب، صف آخر. که پشت سرمون به اندازه یک صف جای خالی بود و یه خانم با سجاده ی پهن خارج از صف ایستاده بود اونجا. یه چهارپایه ی پلاستیکی برات گذاشتم که باهاش مشغول باشی، مُک عروسکت رو هم بهش چسبوندم.

نماز عصر:

رکعت اول: چهار پایه برات جذاب بود. سعی میکردی هلش بدی.

رکعت دوم: جذابیتش تموم شد. رفتی عقب. با یه کتاب دعا برگشتی که لابه لای کاغذهاش پر از نشانه بود که هر ان امکان داشت همه شون بریزن بیرون. با لطایف الحیلی ازت گرفتمش و زیر جانمازم قایمش کردم.

رکعت سوم: رفتی عقب، با یه تسبیح پاره شدنی برگشتی. ازت گرفتمش و گذاشتم کنار کتاب دعا که بعد نماز تحویل خانم پشت سری بدمشون. تسبیح خودم رو بهت دادم.

رکعت چهارم: با تسبیح و چهارپایه مشغول بودی. کمی هم این طرف و اون طرف رو بررسی کردی. از چشمم دور نشدی خدا رو شکر.

و السلام.


خودت حساب کن یحتمل چندبار صورتم از قبله برگشته و چند بار کل بدنم!


پ.ن. می ارزد. به سختی و حواس پرتی و کلنجار رفتنش میارزد، اگر خدا بخواهد و شما بچه مسجدی باشی.

نوشته شده در دوشنبه 16 بهمن1391ساعت 14:51 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زبان مادری
دیروز یکی از آشناها که بعد از چندین ماه شما رو دیده بود، میگفت: ترکیبی از خودت و باباشه.

گفتم: وااقعا؟ یعنی بهش میاد ممکنه پسر من هم باشه؟!

گفت: آره، لحن حرف زدنش شبیه خودته!!

(منظورش همین حرفایی بود که به زبون کره ای میگی)

جانم. قربون لحن حرف زدنت برم مامان جونم.

----

چند روزه کاملا هدفمند بابا رو صدا میکنی. دنبالش میری، یا بهش اشاره میکنی و صداش میکنی. در اینجا جا داره از خودم! تشکر کنم که اونقدر بابایی رو با لفظ بابایی و باباجون صدا کردم که یاد گرفتی.

همچنان «مامان» م آرزوست.

نوشته شده در یکشنبه 1 بهمن1391ساعت 15:28 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مچ
ای مادرانی که بچه آورده اید، بر شما باد به خریدن شلوار مچ دار برای کودک نو سینه خیز، نوچهاردست و پا و نوپایتان، باشد که رستگار شوید.

نوشته شده در یکشنبه 1 بهمن1391ساعت 15:22 توسط مامان
رز
۳۰ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۴۵ ۰ نظر