آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

به بازی هایت دقت میکنم،

عروسکهای انگشتی و چند تا تکه اسباب بازی ِ تو قابلمه جاشو رو انداختی توی قابلمه ات و هی میگذاری پشت سطلی که به عنوان گاز سرو ته گذاشته ایم و چیک زیرش رو روشن میکنی و دو ثانیه مکث، میگی پُقت درش رو برمیداری ، هیجان زده میگی داقه، دو ثانیه صبر میکنی، غذا رو تو بشقابهای صورتی فسقلی میگذاری و میخوریم، و دوباره از اول همه رو توی قابلمه میریزی و همان کارهای قبلی، بدون کم و کاست.

ماشینهات رو میچینی، نشونم میدی و ازم میخوای قیافم رو به صورت علامت تعجب در بیارم، دوباره یه جور دیگه میچینی و دوباره علامت تعجب. خیلی وقتها حتی نوبت به علامت تعجب و خوشحالی من هم نمیرسه، از اول میچینی، یه وجب این ور تر میگذاری، دوباره دو وجب اون ور تر و همین طور ادامه داره.

هرررر چیزی که دم دستت باشه رو جمع میکنی تو پلاستیک های بزرگ. از اسباب بازی و دمپایی گرفته تا لباس و روسری و تشکچه ی تعویض پوشک و تکه های ظرف یکبار مصرف و رسید خرید و حتی میوه و ... میای این طرف اتاق، همه رو میریزی بیرون، ذوق میکنی بهشون، باهاشون بازی میکنی یا میکنیم، بعد دوباره مودَبَّد میکنی و همه رو تو پلاستیک میریزی و میای اون طرف اتاق، یا تو اتاق دیگه، یا تو خونه بازی ات.



کارهات چقدر شبیه خودمونه، ما آدم بزرگها که فکر میکنیم خیلی هدف مند کار میکنیم و انتظار داریم همه متوجه باشند که کار مهمی داریم.

ما آدم بزرگ ها که گاهی مثل یک نوار، بی کم و کاست هر روز تکرار میشیم و حواسمون نیست کسی که دو روزش مثل هم باشه، از زیانکارانه.

ما آدم بزرگها که داریم بزرگترین نعمت و بزرگترین سرمایه زندگیمون رو، عمرمون رو بی توجه به مبدا و مقصد هستی ، توی تسلسلهای خودمون هدر میدیم.


رز
۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر
َشونه ام رو از سرم برمیداری و برعکس میزنی به سرم، 
میگی: مامان میجیه ی دیگه دودی! (مامان مرضیه ی دیگه شدی)
و صدات رو کلفت میکنی و میگی:
لَـلام مامان میجیه ی دیگه! (سلام)
رز
۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۱ ۰ نظر

میگی:

تا اینو بُگویَم، داییم سرد بشه!

(تا اینو بخورم، چایم سرد بشه)


میگی:

یه مقدار خسته شدم، میخوام بگایم


در حال انجام کار، میگم ه ه ه ...

میگی:  دی دود؟ (چی شد؟

میگم خسته شدم.

میگی: خب بِگاب!



وسایل رو جمع میکنی تو پلاستیک

میگی: دایم مو دَ بَّد میکنم. (دارم مرتب میکنم)

رز
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر
وقتی ازت ناراحت میشم و اخم میکنم، یا خدای نکرده داد میزنم، یا به هر نحو ابراز ناراحتی میکنم، چند لحظه یا دقیقه سکوت میکنم و نگاهت نمیکنم.
بعد که این مدت سپری میشه و میخندم، یا باهات معمولی حرف میزنم، برمیگردی میگی: خوب شدی؟


یه چیز تو این مایه ها که من اصلا از هیچی خبر ندارم و نمیدونم چرا یه وقتایی با خودت درگیری پیدا میکنی مامان جون!!!!!
رز
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۶ ۰ نظر

به ده لایه رَئییم

(بسم الله الرحیم )


بیسمی اللهی الروحمان احد

(ترکیب بسم الله الرحمن الرحیم، و کفو احد، با صوت )


الاهو اکبک (الله اکبر)

دوبان الله (سبحان الله)

لا اله الل الله

مالک یوم الدین

کفو احد


اِتالا (انشاالله)

میگم: فلان چیز تموم شده

میگی: بابا اتالا میگَیه؟ (بابا ان شاالله میخره)


میگی: بریم فلان جا، یا فلان کارو بکنیم

میگم: انشاالله

میگی: نه الان!



ماتالا (ماشاالله)

میگم: وقت جاروبرقیه

میگی: من ماتالا بودوگ دودم، میتونم جائوبقیو بیایم! (من ماشاالله بزرگ شدم، میتونم جاروبرقی رو بیارم)


میگم: بیا لباست رو عوض کنم، لباس راحتی بپوش.

میگی: ببین احدان ماتالا لباس راحتی بودیده! (ببین احسان ماشاالله لباس راحتی پوشیده)


میگم: هوا چه خوبه

میگی: ماتالا ئَوا ابریه! (ماشاالله هوا ابریه)

رز
۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۷ ۰ نظر
از خواب سه ساعته ی عصرگاهی بیدار شدی،
اومدی تو اتاق پیش من، سرت رو میگذاری روی تخت و میگی:
یه مقدار خسته شدم، میخوام استراحت کنم!




داریم لوبیا پاک میکنیم، هر از گاهی بابایی از روی بی حوصلگی برای دراز کردن دست، لوبیای پاک شده رو پرت میکنن توی سبد. با لحن مامان گونه و مهربون ولی کشدار میگی:

پرت نکن بابا! فقـــط توپـــو پرررت مـــیکنیم!



به فاصله ده دوازده سانتی بین تختت تا پنجره اشاره میکنی و میگی:
برم اونجا ژیندیگی بکنم؟ (زندگی)



میری سراغ گلمون که دچار خزان شده (و دیشب فهمیدیم خاکش هزارپا تولید کرده و همونا دارن پدر این زبون بسته رو در میارن)
با لحن فوق مشفقانه میگی: 
حالت خوبه؟ چرا برگات میریزه؟ بابا دارو بخره، خوب بشی.
رز
۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر

دلمو زدم به دریا و خمیر پیرلشکی درست کردم

رز
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۲۴ ۰ نظر

میخوای با تمام قوا بکوبی روی کیبورد لپ تاپ، مانع میشم. عصبانی میشی و من رو میفرستی دنبال نخود سیاه:

برووو! برو دالن!

طبق معمول برای یادآوری لطفا و برای تلطیف فضا، صدام رو نازک میکنم و میگم: مامان لطفا برو سالن!

اخم میکنی و میگی: دومبند نیمیگم! داحت دودم از دوما! برو دالن دنقاندین بگد!

(عمرا کسی متوجه بشه اینا یعنی چی!)

(لطفا نمیگم، ناراحت شدم از شما، برو سالن نقاشی بکش!!!!!)


رز
۱۰ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۹ ۰ نظر


یه مامانِ کوچووولو کشیده که حرف نمیزنه، چشم ننانه (نداره)، و اینم لپشه! (وسط دایره ی مربوط به من، اون خط خطی ها لپن!) 

یه دِبیه بودووگ گیگیدم (یه سپهر بزرگ کشیده)

و اینم بابای بووودووگ 

رز
۱۰ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۵۶ ۰ نظر

میگی: خوشحالم داری قران میخونی برام


بابا میگه: سپهر جان میخوام بخوابم. لطفا چراغو خاموش کن!

میگی: باشه! بزار بپر بپرم تموم شه بعد!



رز
۰۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر