به بازی هایت دقت میکنم،
عروسکهای انگشتی و چند تا تکه اسباب بازی ِ تو قابلمه جاشو رو انداختی توی قابلمه ات و هی میگذاری پشت سطلی که به عنوان گاز سرو ته گذاشته ایم و چیک زیرش رو روشن میکنی و دو ثانیه مکث، میگی پُقت درش رو برمیداری ، هیجان زده میگی داقه، دو ثانیه صبر میکنی، غذا رو تو بشقابهای صورتی فسقلی میگذاری و میخوریم، و دوباره از اول همه رو توی قابلمه میریزی و همان کارهای قبلی، بدون کم و کاست.
ماشینهات رو میچینی، نشونم میدی و ازم میخوای قیافم رو به صورت علامت تعجب در بیارم، دوباره یه جور دیگه میچینی و دوباره علامت تعجب. خیلی وقتها حتی نوبت به علامت تعجب و خوشحالی من هم نمیرسه، از اول میچینی، یه وجب این ور تر میگذاری، دوباره دو وجب اون ور تر و همین طور ادامه داره.
هرررر چیزی که دم دستت باشه رو جمع میکنی تو پلاستیک های بزرگ. از اسباب بازی و دمپایی گرفته تا لباس و روسری و تشکچه ی تعویض پوشک و تکه های ظرف یکبار مصرف و رسید خرید و حتی میوه و ... میای این طرف اتاق، همه رو میریزی بیرون، ذوق میکنی بهشون، باهاشون بازی میکنی یا میکنیم، بعد دوباره مودَبَّد میکنی و همه رو تو پلاستیک میریزی و میای اون طرف اتاق، یا تو اتاق دیگه، یا تو خونه بازی ات.
کارهات چقدر شبیه خودمونه، ما آدم بزرگها که فکر میکنیم خیلی هدف مند کار میکنیم و انتظار داریم همه متوجه باشند که کار مهمی داریم.
ما آدم بزرگ ها که گاهی مثل یک نوار، بی کم و کاست هر روز تکرار میشیم و حواسمون نیست کسی که دو روزش مثل هم باشه، از زیانکارانه.
ما آدم بزرگها که داریم بزرگترین نعمت و بزرگترین سرمایه زندگیمون رو، عمرمون رو بی توجه به مبدا و مقصد هستی ، توی تسلسلهای خودمون هدر میدیم.