آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است


ماچ

دو روزه احساس میکنم خیلی بزرگ شدی پسرم. ماشاالله. سر سفره درست نمیتونم بشینم. شکمم چین میخوره! حوصلم سر میره. احساس میکنم با کله میای تو معدم. سر نماز هم همین طور. البته توفیق اجباری میشه صاف بشینم بلکه یه کمی جا برای هر دوتون باز بشه : تو و معده بنده خدا.

امشب وقتی داشتم شام درست میکردم بابایی اومد با دستای یخ تازه وضوگرفتش یه عالمه نازت کرد و برای اولین بار بوست کرد. بوسه بارونت کرد مامانی. اولین بوسه ات رو از بابایی هدیه گرفتی عزیزم. نوش جونت. ایشالا همیشه قدر این بابایی به این ماهی رو بدونی و خدا برای هر دومون حفظش کنه.

اول برات نوشتم شبت به خیر. اما از اوضاع و احوالت اینطور به نظر میاد که تازه اول سرحالیته. پس گلم بازیت رو بکن تا مامانی لا لا کنه. فقط دست به چیزای خطرناک نزن!

از من شب بخیر عسل مامان


مامان؛ دوشنبه 14 شهریور1390 ساعت 0:50 | لینک ثابت

مامان دانشجو

بازم طبق معمول گذاشتم خبر قشنگ بیات بشه، بعد بزارمش اینجا.

خبر اینکه نتیجه یکی از کنکورای ارشد اومد و طبق انتظارم همون انتخاب اولم رو قبول شدم. حالا دیگه بقیش به کرم استادا و آموزش دانشکده ربط داره. که بتونم یه ترم رو بخونم و امتحانا رو دیرتر یا زودتر بدم، یا اینکه دو ترم رو کامل مرخصی بگیرم و بعد یه کمی بزرگ تر شدن گل پسر شروع کنم درسم رو.

خدا کنه اون یکی کنکور هم نتیجش قبولی باشه.

توکل به خدا.


امروز رفتم جیز شدم. آزمایش خون و ادرار. خانومه برای هر بار خون گرفتن مدت مدیدی دنبال رگ میگشت و بعدشم به صورت دردناکی خون میگرفت. ولی خدا رو شکر فعلا که تو جاش از کبودی و درد قابل توجهی خبری نیست.

یه لباس به نظر خودم گشاد هم گرفتم، مثلا بارداری. ولی با این منوال باید دوباره لباس بگیرم. بعد پوشیدن فهمیدم اونقدرها هم که تصورش رو میکردم گشاد نیست. خلاصه اینکه کلا اطلاع دقیق و ثابتی از سایزم ندارم!


آقای پدر هم امروز ساعت 4 اومد خونه، با حالت پریشون. ظاهرا سرما خورده. خدا کنه زودتر خوب بشه. الاهی آمین.


مامان؛ شنبه 12 شهریور1390 ساعت 16:45 | لینک ثابت

این مکالمه دیشب من با یکی از دوستام بود

:

مهگل:
مرضیه بی صبرانه منتظر دیدن حالات و احساساتت بعد بچه داری هستم.میخوام بر مبناش تصمیم بگیرم.

من:

خوب از کجا معلوم بچه من و تو مثل هم بشه؟

شاید بچه من خیلی با ادب و متین باشه و از همون روز اول بگه مامان لطفا شیر بده، بعدشم ازم تشکر کنه. بگه مامان لطفا منو ببر دستشویی بعد دوباره باز تشکر کنه.
بعد من هی تعریف کنم بعد تو گول بخوری! بعد بچه بیاری بعد بچت ناجور از آب در بیاد!

بعد اصلن برعکسشم رو که فکرشو نکن!


ببین مامان جون، حالا این تو و این ادعاهای من! خودت ببین چی کار میکنی و چه جوری روسفیدم میکنی.

بوس بوس


مامان؛ دوشنبه 7 شهریور1390 ساعت 17:35 | لینک ثابت

شست پا

پسرم، عسلم

دو سه روزیه رسما شکمم رو سوراخ میکنی، فکر کنم با انگشت شست پات!

خدا به داد ماه هشتم نهم برسه!


مامان؛ شنبه 5 شهریور1390 ساعت 1:36 | لینک ثابت

چوب خدا

سر بارداری خاله سمیه همش سر به سرش میذاشتم که شمکت مثل این خربزه مشهدیا میمونه که از وسط نصف کرده باشن گذاشته باشن رو دلت! و هی هی هی بهش میخندیدم!

یکی دو روز پیش خونه مادر جون اینا، مادرجون با ذوق و شوق ازم خواستن که شکمم رو نشونشون بدم. لباسم رو یه ذره تنگ گرفتم به تنم که ببینن. خوشحال شدن و گفتن چه خوشگله و کلی محبت کردن. بعد در حضور عمه جون در وقت مناسبی بازم گفتن که به اون هم نشون بدم! گفتم محدثه دیده و آخه دیدن نداره و خجالت میکشم و اینا. بعد مامان گفتن دیدی محدثه چه خوشگل بود؟ شکل خربزه هم نبود که میگفتی!

اولش یه ذره ته دلم همچین خوشحال نشدم در مورد به کار برده شدن این لفظ در مورد شکم فندقی 5 ماهم که هیچ کی باورش نمیشه یه بچه با وزن مناسب اون تو داره فوتبال بازی میکنه. بعدش یاد دو و نیم سال پیش افتادم و خودم و خاله سمیه و شوخی های به جای خودم در مورد شکمش!

گفتم ای روزگار! راست گفتن چوب خدا صدا نداره ، بعضی وقتا هم مزه خربزه میده!!

تازه سمیه سر 9 ماه ملقب به این لقب آبدار و شیرین شد، من در 22 هفته و 3 روزه ای کنجدم (5 ماه و کم روزه ای ) خربزه شدم!

باید زودتر از ساحت سمیه  طلب حلالیت کنم و گرنه خدا عاقبت من و این میوه بهشتی که  گذاشته تو دامنم رو به خیر کنه.


مامان؛ پنجشنبه 3 شهریور1390 ساعت 2:15 | لینک ثابت

کنجد فهیم

عسلی من اون یه روزی و یه شبی که خونه مادر جون بودیم برای حضور در مراسم آش نذری پزون هر ساله شون، میفهمید مامانی سرش شلوغه و نمیتونه جلوی همه ناز و نوازشش کنه. همه شلوغیاش رو نگه داشت برای دیشب و امروز که برگشتیم خونه خودمون. تا فقط من باشم و بابایی و لگد های پسرمون.

دلم برات تنگ شده بود پسرم، این یه روز و خورده ای که کمتر شلوغی میکردی، و البته هی نگرانت میشدم.

تازه میخواستم به مادرجون هم نشون بدم چه نوه شلوغی داره که تو آبروداری کردی و به جز چند تا لگد پراکنده (اونم فقط محض جمع شدن خیال مامان  ) بقیش رو آروم و بی سر و صدا یه گوشه تو بغل مامانی نشستی و با اسباب بازیات (احتمالا دل و روده من! و دوستت (جفت خودت!) بازی کردی.


مامان؛ سه شنبه 1 شهریور1390 ساعت 18:59 | لینک ثابت

رز
۳۱ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۴۲ ۰ نظر