سه ماهگی دخترم
موند پیش باباش، مامان و داداش تو الودگی شدید هوا رفتند کلاس قران. با دلشوره و دست گاز گاز کردن مامان از نگرانی و استرس.
سه ماهگی همراه است با غووغووو حرف زدن موقع خوشحالی، دو دست را تا حد امکان در حلقوم فرو بردن، و گاهی در اثر اصابت انگشت به ته حلقوم، عق زدن، شب ها خوابیدن و روزها چند روز در میان خوابیدن، صدا کردن وقتی تنها میشه، کاملا شناختن من،
سه ماهگی مصادف است با تلاش من برای نخوردن دخترک، از فرط شیرینی و محبتش.
اپلیکیشن نصب کردم، برای خواب نوزاد. انواع صداهایی مثل ماشین و سشوار و جاروبرقی و صدای قلب و صدای شکم مادر رو اینا رو داره.
صدای شکم مادر داره پخش میشه. به این فکر میکنم که برای سارا باید لابه لای صدای قلب و آب و اینا، باید چند تا هوااار داداشش رو هم ضبط کنیم که میگه: ساااااارااااا از تو دل مامان بیا بیرون.
حالا صدای جیغ و گریه و فریاداش که در اون دوران به اوجش رسیده بود، بماااااااااانددددددد.
پ.ن. بعد اشپزی و خانه داری و درس خواندن و صله رحم و .... فقط مونده بود بچه داریمون هم با موبایل بشه😂
دخترک سه ماهه ام، مدتی است از ملافه یا پتوی رویش میگیرد و سعی میکند بلند شود.
میگی : همین طور که دارم با اتوبوسم بازی میکنم برام قصه بگو.
مشغول ظرف شستن، شروع میکنم:
یه اتوبوس بود که کارش جابه جا کردن مردم بود...
میپری وسط حرفم: خب کار همه اتوبوسا جا به کردن مردمه!
وسط حرف جدی و تذکرگونه ام، میخندی. طبق اعلام قبلی، میگم من حرف نمیزنم باهات.
چند بار اصرار میکنی و من سکوت کرده ام.
بعد صدای زنگ از خودت درمیاری: زییینگ زییینگ، مامان ها با بچه هاشون حرف بزنن!
سارا با صدای بلندی، شکمش کار میکنه. میگی: به به! قدم نورسیده مبارک.
وقتی سر نماز هستم و دخترک گریه مبکنه، بیشتر از دخترک، نگران پسرک مهربانم هستم که با قربان صدقه رفتن برای خواهرش سعی میکنه ارومش کنه. نگرانم موفق نشه و برنجه.
لبه تخت نشستم و مشغول دوخت اثر هنری-نمدی جدیدم هستم. پسرک اون طرف تخت نشستخ و نقاشی میکشه. دخترک هم بینمون دست و پا میزنه و سعی میکنه جفت دستاشو تا مچ فرو کنه تو حلقش. هر از گاهی هم عق میزنه، چون انگشتش میره در حلقومش.
یکهو متوجه میشم دخترک دیگه دست و پا نمیزنه. به علاوه سنگینی نگاهی هم حس میکنم. سرم رو میچرخونم. دخترک با لبخند گشادی خیره شده به من.
لبخندی که یعنی من میشناسمت و دوستت دارم.
امروز به یه نتیجه ای رسیدم.
سپهر زیاد با سارا به اصطلاح ور میره. دستشو میگیره، پاشو میگیره، جوراباشو در میاره، صورتشو میچسبونه به صورتش، کریرش رو شدید تکون میده و و و...
خب من میدونم اینا از سر علاقه و کمی کنجکاویه. اما خب، گاهی کلافه کننده میشه. مخصوصا وقتی تو خواب مثلا بغلش میکنه!
اما نتیجه امروزم این بود که مگه همه این کارا رو (اگه بهش اجازه بدیم) با من و باباش نمیکنه؟!
خدا رو شکر که پسرم .، خواهرش رو به عنوان یکی از اعضای ثابت خانواده قبول داره و مسئولانه دوستش داره.
سپهر با کف پایش، سر سارا را نوازش میکند، دارم با خودم مشورت میکنم که تذکر بدم و نهی اش کنم با نه، که میبینم سارا داره میخنده!
اون راضی، این راضی، من چه کاره ام این وسط؟!