روزهای بارداری دارند یک به یک عبور میکنند و من اعتراف میکنم خیلی وقتا یادم میره باردارم
بارداری بی علامتی دارم خدا رو شکر. به جز اشتهایم که زیاد شده و به جز دلم که گاهی درد میکند از بس هوای نازنین درونش را نداشتم، چیزی اذیتم نمیکند و من خیلی خوشبختم.
(فردا نوشت: اوه! حس بویایی قوی را فراموش کرده بودم. بوی برنج دودی محبوبم برایم یک فاجعه شده است و اسپری همسرم که محبوب من بود، به نظرم فقط بوی الکل میدهد.)
بقیه اش میماند حس خوب زایندگی، حس خوب مادری از نو، و دل ضعفه برای بوییدن نوزادی دیگر از جنس خودم و همسرم.
پسرک هنوز نمیداند. ولی انقدر به دعایش یقین دارد که به تناوب برای دخترمان نقشه میکشد. و فقط و فقط دختر!
که با من به مسجد خواهد رفت و پسرک با پدرش. ( میگوید دخترا با خانما- و با اشاره به خودش - اقاها با اقاها)
که پس کی این دختر میاید توی دل قشنگ من؟
و به مامان بزرگش هم گفته ما دعا کردیم خدا بهمون یه دختر بده.
و مامان بزرگ که گاهی پیگیری میکنند سرنوشت دخترمان را!
به پسرک میگوییم پسر هم خوب است داشته باشیم. میگوید: من هستم دیگه!