آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

برای دومین آسمانم که هنوز نمیدانم سایه اش را بر سر زندگی ما افکنده یا نه...


پنجشنبه 9 مهر، شب عید غدیر از خدا خواستیم توفیق میزبانی یکی دیگر از فرزندان و ذریه امیرالمونین را به ما ببخشد و ما را لایق والدی یکی دیگر از بندگان صالح و پاک خودش کند.

تفال کرده بودیم به قرآن. فرموده بودند:

"از حرف مردم رویگردان و به دستور خدا عمل کن که انجام ندادنش نحس و شوم است."

صبح روز عید غدیر، شروع کردم به هر روز زیارت عاشورا بعد از نماز صبح.

پنجشنبه 16 مهر و روز مباهله، در حرم حضرت عبدالعظیم ختم قرآنی شروع کردم، به نیت تعجیل در فرج امام زمان، و به نیت فرزندی سالم و مومن.

از خدای مهربان هر چه خیر و نیکی است میطلبم، برای همه ی مسلمانان، و برای خانواده ی کوچک خوشبخت مان، که امیدواریم با آمدن دومین آسمانمان، روشن تر شود.


رز
۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۳ ۰ نظر

در حرم حضرت عبدالعظیم، آقایی به شما ادامس داده بود.

به بابا گفته بودی:

مگه ما فقیریم به ما آدامس میده؟ ما خودمون آدامس داریم.

رز
۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر

بعد از درگیری مختصر برای ماشین بازی که از شما اصرار و از من بی علاقه به ماشین بازی انکار، که صلح برقرار شده و داریم ماشین بازی میکنیم!

صدای بچه ها از مهد کودک دیوار به دیوار خونمون میاد، و من واقعا دلم میخواد چند ساعتی از صبح را با بچه ها مشغول باشی.

مقدمه چینی میکنم و میگم بازی کردن  خیلی دوست داری؟ 

- بله

دوست داری با دوستات بازی کنی؟ 

- بعضیاشون بله،ولی دوست ندارم برم مهد کودک! 

رز
۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۵ ۰ نظر

بابابزرگ، دارند به شما وعده یک "مک کوئین" خوب میدهند، که دارند با مامان بزرگ میگردند ولی هنوز چیز خوبی پیدا نکرده اند.

میدوی سمت اتاق. میدانم دنبال چه رفتی.

ماشین مک کوئین پلاستیکی ات را میاوری و با هیجان و کمی عصبانیت میگویی:

ببین مک کوئین دارم. نباید همش بخریم،  اسرافه. اقاهه میگه چندتا میخرین؟!

بابابزرگ درجا دستش را به نشانه شکرگزاری به سوی خدا بلند کرد و بعد گفت تشویق.همگی برایت دست زدیم. فکر میکنم من از همه خوشحال تر بودم. خیلی خوشحال. 

الحمدلله علی کل نعمه.


حرفی که چندسال بود میخواستم بگم و نمیتوانستم را هم گفتم. گفتم که نیم ساعت بازی شما با پسرک، یا امدنتان اینجا، برایش یک دنیا ارزش دارد و قابل مقایسه با هیچ اسباب بازی ای نیست. و الحق که مامان بزرگ همبازی عالی ای برای پسرکمان است.

که پسرک اسباب بازی زیاد دارد، و بیشتر از اسباب بازی، نیاز به بازی دارد.


رز
۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۴ ۰ نظر

در سالن سینما،

فیلم سه ساعته ی محمد رسول الله، که نه صحنه ها جذابیت دارند برایت، نه دیالوگ ها و نه لباس ها

بعد از تمام کردن آذوقه ها، شروع میکنی به بهانه گرفتن و وول خوردن و جا عوض کردن و ...

دست آخر میگویی:

سینما اومدن برای من خیلی سخته!

رز
۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۵ ۰ نظر

یکی از دغدغه هات شده داشتن یک خواهر کوچک. همیشه میگی مامان دعا کن. مامان کاش شما یه دختر کوچولو دنیا بیاریوو

اما هر وقت میگفتم خب دعا کن، خجالت میکشیدی از خدا و میگفتی شما دعا کن.

تا اینکه امروز بالاخره دعا کردی:

خدایا به ما یک خواهر کوچولوی ناز خوشگل بده.


الهی آمین.

رز
۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۸ ۰ نظر

در همه ی طراحی های قصه ات برای بازی ها یک جمله ثابته.


... بعد من آقا پلیس بداخلاق بودم، جریمه ات میکردم، بعد یهو میدیدی دارم گوشت رو ناز میکنم.

... شما خاله سمیه بودی، منم حنانه بودم، بعد داشتم گوشت رو ناز میکردم.

... شما خانم دکتر مهربون بودی، منو معاینه میکردی، بعد گوشت هم خیلی ناز بود.

... من اقای دکتر بودم، شما مریض بودی، معاینه ات کردم ، بعد یهو دیدی گوشتو دارم ناز میکنم.

.. من آقا ببره بودم... شما گوشت ناز بود.

...شما آقا ببره بودی، ولی گوشت ناز بود.

.

.

.


رز
۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۵ ۰ نظر

بعد از شام، برای خودم و بابا چای اوردم و برای شما که مایعات و هله هوله فراوون خوردی،  نه.

میگی پس برای من کو؟

توضیح میدم که شبه و دیگه شکمت اذیت میشه و این صحبتا

اعتراض میکنی که:

همه چیو خانوادگی بخوریم خوبه!

رز
۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۲ ۰ نظر