پسرکم، خوب پسری است.
پسر مودبی است که حتی وقتی خواب، هوش اش را ربوده، زمزمه میکند: ببخشید پشتم به شماست و بعد رویش را از من میچرخاند.
و عاشق شنیدن این جمله از من است که : راحت باش پسرم.
اما اگر من بخواهم رویم را برگردانم و بگویم ببخشید پشتم به شماست، زمزمه کنان میگوید: اشکال داره، اخه من احترام دارم.
پسرکم، وقتی دخترخاله اش کاری از او بخواهد که میداند نباید بکند، گاهی میگوید نه! آخه مامانم ناراحت میشه.
و همین پسرکم گاهی ترها، میگوید: مامانم نبینه!
پسرکم شب که میبیند سرفه امانم نمیدهد برایش بیشتر قصه بخوانم، دست به دعا برمیدارد: خدایا فردا حال مامانم خوب بشه، الهی آمین.
پسرکم آش خوشمزه ی مامان پز را که میخورد، به تاسی از بابای قدرشناس و مهربانش ، دعا میکند: خدا مامان رو حفظ کنه.
چقدر دلم میخواد آوای تک تک جملاتش را هم میتوانستم بنویسم.
و همین پسرکم ، وقتی اولین بار ته چین خوش قیافه و خوش مزه را مزه مزه میکند میگوید: مامان ماشاالله آشپز شدی!
پسرک چهار سال و یک ماهه ام، یاد گرفته مار و پله بازی کند. و چقدر زودتر از انچه فکرش را میکردم قوانین بازی را یاد گرفت.
پسرکم قران را خوب حفظ میکند، و هنوز با شرم بسیار برای معلمش کلمه به کلمه میخواند. و وقتی معلمش میگوید قاری خوبی میتواند بشود، قندهای اب شده در دلم، دریاچه ای درست میکنند
خدایا شکرت.
از دست و زبان که بر آید
کز عهده شکرش به در آید؟