شب موقع خواب، در حالی که سه ماه تمام از شروع ترم و دانشگاه رفتن من میگذره:
- مامان! چرا اصلا منو با خودت نمیبری دانشگاه؟
---
مدام نامه مینویسی، و بعد برام میخونیشون. مضمون همه شون همینه:
- مامان جونم سلام. دلم برات تنگ شده، زود بیا!
شب موقع خواب، در حالی که سه ماه تمام از شروع ترم و دانشگاه رفتن من میگذره:
- مامان! چرا اصلا منو با خودت نمیبری دانشگاه؟
---
مدام نامه مینویسی، و بعد برام میخونیشون. مضمون همه شون همینه:
- مامان جونم سلام. دلم برات تنگ شده، زود بیا!
- مامان من یه فکری کردم برای دستشویی
اول به من برچسب بده،
بعد من بچسبونم
بعد به من بادوم هندی بده
و هیچ وقت هیچ وقت جیشم نگیره!
حین صحبت با مامان بزرگ با تلفن
- مامان، مامان بزرگ برام یه چکنه خریده!
دو روز بعد، تو خونه وقتی داری چکمه های اهدایی پلاستیکی ات رو امتحان میکنی:
- مثل آدم فضاییا راه میرم!
این روزها سه ساله پسری دارم که همه ی زندگی من است.
پسری که گاهی آنقدر حرفهایش قلمبه است که حیران میمانم، و گاهی آنقدر لجباز است که باز حیران!
و البته منصفانه فکر کنیم، پسر لجبازی ندارم، اما صاحب فکر است و برای خودش دلیل و منطق دارد. و گاهی که منطق هایمان با هم جور در نمی آید کمی اصطکاک میشود. و باز البته تر اگر من کمی از منطق ناطق خود، که هرگز ادعا ندارم لزوما منطقی تر از منطق پسرک است کوتاه بیایم و کمی بنشینم در نگاه سه ساله ی عزیز خانه ی مان، چقدر همه چیز بهتر میگذرد.
روز تولد سپهر، بیشتر از اینکه برای سپهر مهم باشد، برای من مهم است. آن روز، روز اکمال معجزه ی خداوند در حق من بود. روزی که من تا عرش خدا، باید سپاسگزار باشم و شاکر.
هر لحظه آن روز، برایم خاطره است و مهم.
شاید، مهم ترین روز زندگی من.