پسرکی دارم بهتر از برگ درخت
که با خیال راحت بهش میگم: لطفا کلم رو از بخچال بیار، برای ساندویچ خرد کن. و میدونم که میتونه این کارو بکنه.
که بهش میگم نهار پاستا داریم. و وقتی از خوابوندن دخترک فارغ میشم میبینم ظرف سبزیها را اورده، ترخون مرزه ها را سوا کرده و خرد کرده تا در پاستا بریزیم. قابلمه رو هم اب کرده گذاشته روی گاز.
بلده میز رو بچینه.
نیمروی صبحانه رو تمام و کمال بپزه و سرو کنه.
وقتی دستم بنده، یه اشاره که : پسرم ابجی رو سرگرم کن، براش کافیه تا صدای خنده جفتشون بلند بشه.
یه: "دستشویی کردی؟" خطاب به دخترک، حین تماشای تلوزیون کافیه تا وسایل تعویض پوشک رو جلوم حاضر کنه.
یه ر ای واای سپهر چرا همه تخم مرغا رو ریختی تو این ظرف" کافیه تا بره تو اتاقش و یک ربع بعد با یه نقاشی قشنگ، برای عذر خواهی برگرده پیش من.
یه "یه ماه دیگه تولد ساراست" کافیه تا هر روز کنتور بندازه و ذوق کنه براش و به همه اعلم کنه فلان روز دیگه تولد خواهرمه.
یه " یه هفته دیگه تولد عمه است" کافیه تا روزشمار تولد رو نصب کنه روی خودش و بدوبدو برای عمه کاردستی و نقاشب آماده کنه.
پسرکم امسال پیش دبستانی میرود و من با توکل به خدا، خیالم از بابت پسرک مسوولیت پذیرم جمعه. ان شاالله. لاحول وولاقوه الا بالله