بوی عرق نعنای درخواستی بابا، به دخترجانم میرسه و بهانه گیری امشب شروع میشه
من شربت عسل میخوام.
من هم که نا ندارم روی پا بایستم به فردا موکولش میکنم.
و حالا چانه زنی شروع میشه:
فردا یادت میره (با ناله و اعتراض و بهانه گیری)
من: شما یادم بنداز
او: من که هیچی! کلا یادم میره. (با همون بالایی ها)
من: داداش حافظه اش خوبه. داداش یادمون بنداز
داداش: به بابا میگم یادمون بندازه
و بهانه گیری ادامه دارد
و نمیخوابد
و به نشانه اعتراض با زاویه ۹۰ درجه در تخت میخواب و پاهایش را به دیوار میزند (مثل بچگیای خودم)
و نق میزند
و سعی میکند گریه کند اما گریه اش نمیگیرد
در آخر
من: سارا بیا یه بغل بده به من
او: می آید، با اعتراض ضمنی
من، یکهو جرقه میزند فکری در ذهنم. تکه کاغذی برمیدارم
غر میزند: اینا وسایل داداشه...
رویش مینویسم: شربت عسل برای سارا
او غر میزند: خب اینو که نمیبینی
و میچسبانم به گوشی ام
غر میزند: نمیبینیش که
من: شما میبینی دستم، یادم میندازی
او: من که نمیتونم بخونم.
من: اینجا نوشتم سارا. شما اسم خودتو میبینی، میگی مامان چی نوشتی درباره من. بعد یادمون میفته
بغلش میکنم.
به او میگویم دوستش دارم.
و او یک دقیقه بعد غرق خواب است.
احساس میکنم فرایند برد-برد بوده. احساس پیروزی دارم. من راضی، او راضی...