آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است


دریا

فدات بشم که بزرگترین غصه ات چرخیدن تو خواب و دمر افتادن، یا نرسیدن به شی مورد نظره.

ان شاالله غصه ات، غصه ی دین باشه و اون دنیا. ان شاالله دلت بزرگ باشه و قلبت دریا.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 16:10 | لینک ثابت

دست

دست من یکی از پرکاربردترین اسباب بازی های شماست. گاهی پستونکه، گاهی دندون گیر و هدف گازهای محکم لثه های بی دندون شما که نمیدونم چرا ماشاالله اینقدر قویند. گاهی جغجغه میشه، گاهی عروسک، دستهام شما رو نوازش میکنند، بغلت میکنند و میشن هادی جریان مادرانه.

شما و دستهای من قصه ها دارید با هم.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 16:0 | لینک ثابت

همه ی تو

وقتی تو بغلم آواز اعتراض میخونی

وقتی رو زمین بهانه میگیری و تا بغلت میکنم چند کلمه به نشانه ی رضایت از تو بغل بودن و شکایت از دوران! رو زمین بودن میگی

وقتی گرسنه و خواب آلود رو زمین میخوابونمت و تا بخوابم و بهت شیر بدم روضه میخونی و از چشمات انتظار رو میشه دید،

وقتی تو کریرت اونقدر دست و پا میزنی و شکمت رو میدی بالا که از پایینش سر میخوری و همه ی بدنت میاد بیرون و سرت میمونه توش و هیچ کاری نمیکنی جز اینکه با اَوو...اِِ ِ ا ِ .. منو صدا کنی

وقتی بابایی شما رو میاره تو آشپزخونه میذاره تو کریرت و من هنوز برنگشتم شما رو ببینم و شما با اَ اَ.. صدام میکنی،

وقتی میخوام پوشکت رو عوض کنم و شما هی میخوای بچرخی و هی با دستات چسب پوشک رو میگیری و تشکچه ی تعویضت رو بلند میکنی و میخوای کهنه ی خشک کردن پاهات رو به دهن ببری و مراسمی داریم با هم،

وقتی تو خواب -مثل همین الان- مک مک صدای شیر خوردن از خودت در میاری،

وقتی چند ثانیه بعد از اینکه خوابت برد پاهات رو میاری بالا و به سمت چپت - و همیشه هم فقط به همین سمت- میچرخی و میخوابی، و اگر سمت چپت پر باشه و نتونی بچرخی از خواب بیدار میشی،

وقتی تو خواب غلت میزنی و بیدار میشی و چشمت به من میفته و میخندی، یا چشمت به یه چیز جالب میفته و هنوز بیدار نشده دست میندازی که بگیریش

وقتی هستی،

وقتی نگاهت میکنم

وقتی بوت میکنم

وقتی لمست میکنم

پر میشم از احساس. دلم میخواد لحظه ها جاودانه بشن و فکر میکنم بهشت چی میتونه باشه غیر از ابدیت لجظه های شیرین من با شما تو این روزها.

و رضوان من الله اکبر

این روزها خوبن، چون شما و این روزها و همه چیز همه مون هدایای خدا اند.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 15:20 | لینک ثابت

باب بی دندون

الان موقع نماز برای اولین بار مهر رو تو دستم گرفتم، چون شما در حرکت غلت دو ضرب خودت رو به جانماز رسوندی (آفرین پسر حرف گوش کن زرنگ، در ادامه پست قبلی) و مشغول به دندون! کشیدن غنیمت به دست آورده شدی. البته با مقداری دعوا!

طفلک جانماز. هم داری میخوریش هم دعواش میکنی که چرا باب دندون(!) تر از این نیست.

منم دلم نیومد این غنیمت غلتی رو تصرف کنم و از دستت بگیرمش. بالاخره غنیمتی گفتن، جنگجویی گفتن، سپهری گفتن.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 13:25 | لینک ثابت

ضمیر اول شخص مفرد

ضمیر ناخودآگاهت خیلی خوب سینه خیز میره، و ضمیر خود آگاهت دمر دراز میکشه و دست و پا و نفس نفس میزنه و فکر میکنه خیلی جلو رفته! چون چند ثانیه یک بار دستات رو ستون میکنه و وقتی میبینه به هدف سانتی متری هم نزدیک نشده جیغ اعتراضش بلند میشه.

تو خواب به راحتی سینه خیز میری و غلت میزنی و در حالی که رو شکم خوابیدی دور خودت میچرخی. اما وقتی بیداری برای انجام هر کدوم از اینها اکثرا فقط دست و پا و جیغ میزنی. حالا آخرش آیا موفق بشی، آیا نشی!

البته صبحا وقتی من هنوز نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم، حرکاتت بسیار موفقیت آمیز تره و همون طور که قبلا گفتم تو رختخواب خودت و ما شنا میکنی. فقط من هر از گاهی چوب کبریت میذارم لای پلکام و پتویی بالشی چیزی رو از راهت کنار میزنم. انگار وقتی من هستم به امید من جیغ جیغ میکنی که به واسطه من به هدفت برسی . و صد البته جیغ کشیدن خیلی راحت تر از سینه خیز رفتنه.

امیدت به خدا باشه مامان جان، نه به خلق خدا! (که یکیش مامانی باشه)


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 10:10 | لینک ثابت

با با

برای بابایی...

بی تو بی‌شمار «بی» بی مهابا در من سقوط میکنند.

با تو باران باران «با» با طراوت با من بازی میکنند.


مامان؛ یکشنبه 31 اردیبهشت1391 ساعت 1:0 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

حال خوب من

امروز حال مامانی گرفته است و تنها چیزی که باعث میشه لب و دلم خندون بشه دیدن روی ماه شماست.

شما حال خوب منی مامان جان.


مامان؛ جمعه 29 اردیبهشت1391 ساعت 16:5 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

نقطه سر حوصله

نمیدونم بعدها شما این روزمرگی ها رو که مینویسم دوست خواهی داشت یا نه، یا اصلا آیا حوصله ی خوندنشون رو خواهی داشت؟

اما کلمه کلمه این ها، لحظه لحظه زندگی مادرانه من رو شکل میدن، زندگی ای که شما در اون نقش اول رو بازی میکنی و سعی میکنم با ثبتشون لحظه های شیرین مادر بودنم رو جاودانه کنم.


مامان؛ چهارشنبه 27 اردیبهشت1391 ساعت 15:15 | لینک ثابت

آینده شیرین

با دیدن هر پسر بچه ای ذوق میکنم و سال های مختلف آینده ی شما جلوی چشمام میاد.

همین الان پسر بچه ای زنگ خونمون رو اشتباهی زد که چیزی ازش دیده نمیشد جز یه مقدار از موهای سرش. بقیش پایین آیفون مونده بود. لبخند روی لب هام دوید.


مامان؛ چهارشنبه 27 اردیبهشت1391 ساعت 15:0 | لینک ثابت

ادامه نظم!

دیشب اونقدر خوابم میومد که تمرکز نداشتم جمله بندی کنم. بالاخره یک و نیم اینا کوتاه اومدی و خوابیدی. میخواستم بگم که خوشحال بودم برنامه ی خوابت مرتب شده و سر شب میخوابی. دیشب و پریشب ساعتای 8 خوابیدی. اما پریشب ساعت 1:30 و دیشب ساعت 11 شیپور بیدار باش زدی و در برابر چشمان ملتمس مامان، با چشمانی نه چندان سرحال و با اصواتی نه چندان خوشحال از خواب بیدار شدی و یکی دو ساعتی بیدار بودی.

قربونت بشم مامانی. همون 11:30- 12 شب که قبلا میخوابیدی خوب بود ها !

***

دیروز صبح تقریبا از 7 تا 9 تنهایی برای خودت بین من و بابایی سینه خیز شنا میکردی و قل میخوردی و جیغ میزدی و باب الش و پتو و من و بابا که سر راهت قرار میگرفتیم دعوا میکردی.

فدات بشم نصفه نیمه سینه خیز میری و البته سر و صدایی که ایجاد میکنی خیلی بیشتر از مسافتیه که طی میکنی!

***

قرار شده 8 خرداد امتحان ریاضیات مالی جا مونده از ترم پیش به علت قدوم مبارک شما رو بدم، تا ببینم این مرخصی دو ساله که قولش رو دادند، به عمل هم میرسه یا در حد حرف و اخبار تلوزیونه.

اگر شد که چه بهتر، اگر هم نشد فدای یه تار موت پسرم، فدای یک لحظه آرامشت، فدای یک لبخند قشنگت عزیز مامان


مامان؛ سه شنبه 26 اردیبهشت1391 ساعت 11:0 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

نظم

خواب پشت پلک های من و شما منتظره. شما که داری چشم هات رو میمالی و باهاش (سوم شخص غایب مجهول، و شاید به احتمال زیاد خودم!) دعوا میکنی. منم به زور چشمام رو باز نگه داشتم که مغلوب خواب نشم.
چقدر سر شب داشتم با تصور مرتب شدن خواب شما، مقدم خیالی نظم رو به زندگیمون گرامی میداشتم!


مامان؛ سه شنبه 26 اردیبهشت1391 ساعت 1:0 | لینک ثابت

لبخند

خدایا شکرت که پسرم جواب هر لبخند من رو با لبخند میده، حتی اگر در خواب برای چند ثانیه چشم هاش رو باز کرده باشه.


مامان؛ چهارشنبه 20 اردیبهشت1391 ساعت 9:0 | لینک ثابت

زهرا تو وبلاگ نینیش نوشته...

خوشحالم که احساسات مادرانه ام و توصیفشون تونسته کمی از نگرانی های یک مادر آینده رو که طبیعتا آینده ی با بچه براش -کم یا خیلی- مبهمه کم کنه.

***

راضیه (پیامک) : سپهر چی کار میکنه؟ خودت چی کار میکنی؟

من: ما هم مشغولیم. سپهر بغل سواری میکنه، من هم سپهر رو بغل میکنم :) ;)


مامان؛ سه شنبه 19 اردیبهشت1391 ساعت 21:10 | لینک ثابت

نه!

دیروز با بابایی سه تایی رفتیم رای دادیم، یه دوری زدیم و اومدیم خونه. بیشترش هم بغل بابایی بودی و همون طور که قبلا گفتم الکی کالسکه رو میروندیم. وقتی برگشتیم خیلی خسته بودیم. بابا که از صبح رفته بود سرکار منم که از صبح سرکار بودم.

امروز صبح برای نماز که بیدار شدیم، بغلت کردم و داوطلبانه بهت شیر دادم. شما هم از خدا خواسته تند تند تو خواب خوردی و گذاشتمت سر جات.

بعد گفتم پوشکت روهم عوض کنم که یه وقت نم ندی. ولی کاش میذاشتم نم بدی.

پوشک با خوبی و خوشی در خواب عوض شد ولی آخرش یه صدای کوچیک باعث شد با چشمای گرد و صداهای تعجب آمیز از خواب بیدار بشی. ذوق زده بودی. به چراغ، به دیوار، به لوستر خاموش به همه چی ذوق میکردی و احوالشون رو میپرسیدی: غغغغغ؟؟ اوغغغغ!!! و....

یه کمی که کاملا سرحال بازی کردی و منم به شدت خوابم میومد با نیت خداپسندانه! تصمیم گرفتم دوباره بهت شیر بدم بلکه بخوابی. شما هم استقبال کردی. هی شیر میخوردی هی وول میزدی هی دوباره شیر میخوردی.

منم با خودم میگفتم طفلک بچم! چقدر گرسنه شده بود. آخی! بچم شبا بلند نمیشه شیر بخوره ضعف میکنه ها! و همین جوری هی خوشحال بودم که تونستم گوشه ای از گرسنگیات رو پر کنم.

بعد یهو جیغ زدی. بلند شدم و بغلت کردم. بغل کردن همانا و آمیخته شدن سرتاپای خودم و لحاف به مخلوطی از شیر و پنیر فرد اعلا همان.

نگو از همون اول وول خوردنات به خاطر سنگینی دلت بوده و لابد اینکه استقبال میکردی هم مونده بودی تو رودربایستی مامان!

بچه جون از همین الان باید توانایی «نه» گفتن رو کسب کنی عزیز مامان، حتی در مواقع لزوم به مامان.


مامان؛ شنبه 16 اردیبهشت1391 ساعت 10:10 | لینک ثابت

دیروز روز در مجموع خوبی بودی. بازم یه تجربه ی جدید دوتایی داشتیم. مامانی و سپهر در بغل و ساک سپهر بر دوش مامانی رفتیم پارک شهر که پیاده روی قابل توجهی بود که شکر خدا از پسش بر اومدم.

ناهار مهمون خاله سمیه و احسان بودیم تو پارک. یه آلاچیق پیدا کردیم و دوساعتی اونجا بودیم. خاله سمیه و احسان به خرگوشا غذا دادند و ما از کمی دورتر نگاه کردیم. آخه مامانی به حیوانات از نزدیک ارادت خاصی نداره. ممکن بود آلودگی اون ها هم برای شما مضر باشه، به همین خاطر ما به همون فاصله اکتفا کردیم.

بعدشم یه کمی پیاده روی و بعد رفتیم خونه خاله سمیه.

بابایی این روزا و طی چند ماه گذشته خیلی سرش شولوغه. من و شما هم حسابی حوصله مون سر میره. یعنی شما کلافه ی خواب میشی. روزی چند بار و هر بار به مدت طولانی. و بعد از تلاش های من و پیاده روی های طولانی تو خونه به خواب میری که اغلب بیشتر از یه ربع نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه. مدت زمانی که طول میکشه تا بخوابی اغلب چند برابر مدت خوابته.

به خاطر همین کلافگیات سعی میکنم هر روز یه ساعتی بریم بیرون که حال و هوای هردومون عوض بشه. البته گاهی خستگی نمیذاره تو کالسکه بند بشی و من با یه دست شما رو بغل میکنم با یه دست دیگه کالسکه رو تو این کوچه و خیابونای ناهموار و ناصاف با پیاده روهای عجیب و غریب میرونم.

بلند بشم تا بیدار نشدی لباسهات رو بشورم و یه نظمی به خونه بدم.

قراره بابایی امروز بعد مدتها زود بیاد خونه. باید ببرمت حموم که بعد از ظهر که مامان بزرگ اینا میان تمیز باشیم.


مامان؛ جمعه 15 اردیبهشت1391 ساعت 16:10 | لینک ثابت

خودکفا

گفتم که برنامه ای داریم با این میل وافر شما به غلتیدن و خود را از خواب بیدار نمودن!

در ادامه ی برنامه ی امروزمون در همین زمینه، با خودم گفتم تا خوابت نپریده رو پام بذارمت تا بخوابی (مامان خوش خیال که هنوز از خوابوندن شما روی پا ناامید نشده! نهضت ادامه دارد، حتی اگر شب و روز سپهر تو بغل بخوابد!)

رو پام گذاشتمت و داشتم تکونت میدادم و شما تو خلسه خیره به من بودی و همین جوری گرمای مادر و فرزندی بود که از باسن شما به پای من منتقل میشد و من غرق در این گرمای محبت آمیز داشتم دست و پا میزدم! چند دقیقه بعد طبق معمول حوصله ات سر رفت. خواستم بلندت کنم که دستم خورد به منبع گرمای محبت و تازه فهمیدم چی شده!

بله گل پسر عزیزم، نم داده بودی و لباسات و شلوار من و بالش همه خیس شده بودند.

یکی دو ذره فکر کردم که پات رو بشورم، لباست رو عوض کنم چی کار کنم که در نهایت طی یک عملیات ژانگولر تنهایی بردمت حموم.

آسونتر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. البته با تشکر از سپهر عزیزم که طی مراحل نم دادن، تصمیم گیری، حموم کردن، لباس پوشیدن (خودت و خودم) آروم بودی که مسلما این آرامش نقش تعیین کننده ای در درجه ی سهولت این امر خطیر داشت.

و امروز با این اقدام شجاعانه ی در خورد تحسین من در تاریخ بچه داری مامانی ثبت شد. و مامانی یک قدم دیگه در صنعت بچه داری به خودکفایی نزدیک شدم.


مامان؛ چهارشنبه 13 اردیبهشت1391 ساعت 17:30 | لینک ثابت

ده دقیقه است تو کریرت خوابیدی* و زل زدی به ماشین لباسشویی. ظاهرا خیلی برات جالبه .

تا این ماشین مهربون جذابیتش رو از دست نداده برم نمازمو بخونم.


* این در حالیه که در حال عادی بند نمیشی تو کریر و خودت رو سر میدی پایین


مامان؛ چهارشنبه 13 اردیبهشت1391 ساعت 13:5 | لینک ثابت

مکارم اخلاق

داریم با هم حرف میزنیم. چشم در چشم هم.

تمام تلاشت رو میکنی و اصواتی از ته گلوت در میاری شبیه اییییغغغغ غییییی عِییی

همراه با خنده و دست و پا زدن.

کم کم دارن به اعتراض تبدیل میشن

***

پسر خوش اخلاق خنده رویی هستی ماشاالله.

تقریبا امکان نداره با لبخند بهت نگاه کنم و جوابم رو با خنده ندی.

دوستت دارم خوش اخلاق کوچولو.


مامان؛ سه شنبه 12 اردیبهشت1391 ساعت 20:20 | لینک ثابت

کدوکدوی قلقله زن 2

از وقتی یاد گرفتی بغلتی برنامه ای داریم ها!

دمر میشی، یه کمی بازی میکنی و پتو یا تشک زیرت رو گاز گاز میکنی، اما خیلی زود خسته میشی و جیغت در میاد. بلدی دوباره به پشت بخوابی ها! ولی فکر کنم یادت میره ازین قابلیتت استفاده کنی. یا اینکه نگهش داشتی برای روز مبادا! لابد با خودت میگی تا مامان هست و جیغ هست چه نیازیه من خودمو اذیت کنم؟!

حالا باز این خوبه. تو خواب هم غلت میزنی و بعدش نمیدونم بدنت خشک میشه یا دچار وارونگی میشی که با گریه از خواب بیدار میشی.

مثل همین الان که دیدم دمر شدی، دوباره به پشت خوابوندمت ولی دوباره چرخیدی و همون جوری خوابت برد.

چه اصراری داری عزیزم برای غلتیدن تو اوج خواب آلودگی؟ چند دقیقه قبل مجبور شدم با دست نگهت دارم تا یه جا بند بشی و دوباره خوابت ببره. -هر چند بی فایده بود!!


مامان؛ سه شنبه 12 اردیبهشت1391 ساعت 16:36 | لینک ثابت

سفر

آخر هفته ی گذشته اولین سفر رسمی خانواده ی خوشبخت سه نفرمون رو تجربه کردیم. یه تجربه ی شیرین.

(البته با خانواده ی خوشبخت یه نفره ی خاله سمیه اینا میشدیم 6 نفر)

هر چند رفتنی 40 ساعت شد که نخوابیدم و عجیب اینجا بود که بیخوابی اذیتم نمیکرد، و هرچند همراه راننده بودن در شب و بیدار موندن با وجود لالایی شبانه جاده منو شدیدا به این فکر واداشت که این بار اول و آخره که با ماشین خودمون میایم چنین سفری، ولی تو مرند و برگشتنی اونقدر خوش گذشت و اونقدر همه چی قشنگ بودی که همون جا برای سفر تیر ماه به مرند و خرداد ماه به مشهد هم برنامه ریزی کردیم.

حالا چقدر عملی میشه، بمــــــاند!!


مامان؛ یکشنبه 10 اردیبهشت1391 ساعت 15:8 | لینک ثابت

صبح زود گردی

امروز دمدمای صبح ساعت 4:30 با صدای کوبیده شدن پای شما به پارکت ها و آواز خوندنت بیدار شدم.

نمیدونم کی، چرا! و چه جوری از خواب بیدار شده بودی و بی سر و صدا از مسیرهای صعب العبور و تنگه ای که من و مبل اینور و اونورش رو پوشش میدادیم رد شده و رسیده بودی به اونجا و خیلی شاد و خوشحال داشتی بازی میکردی. چشمات که به من افتاد لبخند رضایت از پیدا کردن هم بازی شادیت رو تکمیل کرد.

الحق که روی جنب و جوش رو کم کردی عزیز ماهم. خدا به داد من برسه!


مامان؛ پنجشنبه 7 اردیبهشت1391 ساعت 11:30 | لینک ثابت

امروز در حال تلوزیون دیدن خوابت برد. سرت رو بالش بابایی بود. تا بیام عکس بگیرم خوابت سبک شد و دنبال شیر بِِِخ بـِخ میکردی که دیگه دکورت عوض شد.

خوب، روش راحتی بود و خوب جواب داد. (البته اگه جواب بده!) اما نمیدونم کدومش برات مضرتره؟ نخوابیدن و جیغ زدن، یا به تلوزیون عادت کردن؟!

البته برنامش خوب بود. نماز ظهر و عصر بود و بعدش عزاداری برای حضرت فاطمه و البته فقط تصویری.

***

یکی دو روز پیش که برای خودت غلت میزدی و جیغ جیغ و بخ بخ میکردی به نوزادیت فکر میکردم. به اینکه چقدر ناتوان و ضعیف بودی و به این که خدا چقدر تواناست و چقدر مهربونه.

***

چند روزه پاهات رو کشف کردی. وقتی دراز کشیدی میاریشون بالا و میگیریشون و بعد با دست و پاهای بالا یه وری میشی که گاهی به غلت منجر میشه گاهی به بازگشت به حالت طاق باز اولیه.

وقتی هم تو بغلم نشستی میگیریشون و همزمان سرت رو میاری پایین تا بخوریشون. تا کنون تلاش من برای شکار این وصال زیبا (رسیدن دهان به شست پا!) توسط دوربین نافرجام مانده است.

***

نمیدونم تا حالا گفتم یا نه. یکی از بازی های بسیار مورد علاقت که یکی دو ماهیه کشف کردم پارچه بازیه. یه لباس، روسری، پتو، ملافه چادر و اگر چیزی پیدا نکنی تشکت رو میکشی روی سرت و دستات رو ول میکنی و ریتم نفس کشیدنت تندتر میشه و منتظر میشی تا بیام از روی صورتت بردارم و سلااام یا دالـــــی بگم

اونقدر هم در این فاصله تند تند دست و پا و نفس نفس میزنی که آدم فکر میکنه اون زیر داره خیلی بهت سخت میگذره. ولی اغلب - به جز موارد کمی که حال و حوصله نداشته باشی و دلت از یه جای دیگه پر باشه، که در این صورت به جیغ منتهی میشه- وقتی پارچه رو از روی صورتت کنار میزنم و میخندم، میخندی و خیلی ریلکس دوباره پارچه رو میکشی روی صورتت و بازی از اول شروع میشه.


مامان؛ دوشنبه 4 اردیبهشت1391 ساعت 14:35 | لینک ثابت
رز
۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۵۸ ۰ نظر