آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

اذان صبح، بعد از نماز من، از جات بلند شدی و هراسان خودت رو چسبوندی به من. بغلت کردم و رفتیم توی تختت. کنارت دراز کشیدم تا بخوابی. خودت رو میچسبوندی به من که بغلت کنم. در آغوش گرفتمت و تازه هر دومون داشت خوابمون میبرد که بابایی اومد و چراغ خواب رو خاموش کرد. مثل فشنگ از جا پریدی. هراسان میپرسیدی مامان چی بود؟ مامان بریم. مامان کجا فرار کنیم هیولا نیاد؟ و قلبت سریعتر از قلب گنجشک میزد و خیس عرق شده بودی. خوابوندمت توی تخت خودمون، بین خودم و بابا، بغلت کردم و سعی کردم جریان خواب دیدن رو برات تعریف کنم. که گاهی ادم خواب میبینه و فقط خدابه، واقعی نیست.

طول کشید تا خوابت ببره. مدام ازم میخواستی در اتاق رو ببندم تا هیولا نیاد.

صبح مشغول بازی بودی که یکهو یاد کابوس دیشب افتادی. میگفتی مهتاب تو لالایی اومده بود. ملافه بالش بیدار شده بود میخواست منو اذیت کنه. منو بردی روی تختت، تکه ای از متقال که از لای روبالشی بیرون افتاده بود رو نشون میدادی و میگفتی این هیولا شده بود و میخواسته اذیتت کنه.

با هیجان بارها و بارها تعریف کردی برام:ملافه بیدار شده بود، منو ترسوند، من فرار کردم. من از ملافه ترسیدم، فرار کردم. ملافه منو میترسوند، میخواست اذیتم بکنه...


چقدر خوب میتونستم بزرگی ترست رو درک کنم جان مادر. وقتی هنوز بعد از گذشت حدود 24-5 سال هنوز یادمه که خرگوش سفیدی شده بودم و به همراه حیوانات دیگه از گرگ فرار میکردیم، ولی عاقبت گرگه پاش رو بالا آورد تا بگذاره روی من و همونجا بود که از خواب پریدم. از خواب پریدم و گفتم: غذای سنگین خورده بودم، خواب بد دیدم. و غذای سنگین اون شب ما، املت بود! :))

رز
۱۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر
سر سفره، در حال نون خوردن:
- بابا این نون رو شما خریدی؟
بابا: بله 
- بَح بَح چه نوونی!
(منظور به به غلیظه!)


---
در حال نگاه به من، که یه شال جدید رو سر میکنم.
این از کجا اومده؟
مامان جون بزرگ داده.
با ذوق: بح بح، چه خوشگله. مباااارکت باشه!
__
با بابا داریم بحث جدی میکنیم درباره استفاده نابجای فردی از احادیث ائمه. میگم امام صادق فرمودن...
طبق عادتت که حرف رو از میانه میگیری و خودت ادامه میدی، با همون هیجانی که در لحن من هست میگی:امام صاقد علیک السلام....و برای خودت ادامه میدی . کاربرد درست و به جای علیه السلام برام عجیب و خوشحال کننده بود، چون من نام ایشون رو بدون سلام ذکر کرده بودم.
__
بابا بزرگ خونمون بودن. افطار که شد، بهت گفتن:برو به بابا بگو بیاد افطاری بخوره. رفتی بابا رو صدا زدی:بابا بیا افطار میل کن!
رز
۰۵ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر

کی گفته زیر بچه لحاف پشمی بندازی، که وقتی نجس شد، به این فلاکت بیفتی؟ 

حالا هر چند روی اون لحاف پشمی، یه پتوی دیگه هم کشیده شده باشه، دلیل نمیشه مایعات نفوذ نکنه به لایه های زیربن و زیرین تر و بدبختت نکنه! 


رز
۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۵ ۰ نظر
رز
۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۹ ۰ نظر

از عید نوروز تا همین چند روز پیش، روزهای سختی رو گذروندیم با پسرک.

الان که چند روزی از اون روزها میگذره و ان شاالله هرگز تکرار نشن، وقتی برمیگردم و نگاه میکنم، میبینم که ما یه مرحله از رشد رو پشت سر گذاشتیم. من و سپهر، هر دو رشد کردیم.

هنوز هم گاهی سپهر بهانه میگیره و هنوز هم گاهی من عصبانی میشم، اما هر دو به یقین رسیدیم که نه سپهر با گریه و پرخاش به خواسته اش میرسه، نه من با عصبانی شدن.

سپهر یک گام بزرگ به سمت بزرگسالی برداشت و من، یک گام سخت به سمت صبوری. 

حالا وقتی سپهر بهانه چیزی رو میگیره، کمتر میل به پرتاب کردن داره (چیزی که مدتی حربه اش شده بود و با این کارخسارت جانی و مالی متوجه خونه و خودش کرده بود، و البته که هرگز با این کار به خواسته ایش نرسید)، کمتر جیغ بنفش میکشه و من کمتر سرزنش میکنم و داد میزنم.

الان که مینویسم خودم تعجب میکنم! من که میدونم داد و بیداد و عصبانی شدن هرگز نتیجه نداره، چرا تکرارش میکردم؟ و احتمال اینکه باز هم تکرار بشه ، هست؟! 

انسان موجود عجیبیه و البته که بین دانستن و عمل کردن قرن ها فاصله است.

یکی دو بار خیلی طولانی گریه کرد، و من سعی کردم عصبانی نشم و به توصیه غیر مستقیم یک مادر، سکوت پیشه کردم. گفتم تا وقتی گریه میکنی من صحبت نمیکنم. 

و سپهر گریه کرد و گریه کرد و تکرار کرد و تکرار کرد و تکرار کرد: با گریه بریم مسجد، با گریه بغلم کن، با گریه فلان کارو بکن... تا خوابش برد. و من فقط سکوت کردم.

و بعد وقتی از خواب بیدار شد، با خوشحالی اومد گفت: مامان دیگه گریه نمیکنم، و خواسته اش رو دوباره و این بار با آرامش مطرح کرد.


حالا ، چند روزیه که خیلی بیشتر از بودن با سپهر لذت میبرم. قبلتر هم لذت میبردم، اما ترس از آتشفشان خاموش کوچک خانه ی مان، در وجودم کمین کرده بود.

این روزها با سپهر هوب بال (فوتبال) بازی میکنیم و تیله بازی و ماشین بازی و آجر بازی و دوخرچه ! بازی و اوریگامی (متلّت درست کنیم بازی!) و خوش میگذره. 

هنوز هم، بعد از اون مرحله سخت گذار، گاهی خسته میشم و گاهی بهانه میگیره، اما ظاهرا بهتر زبون هم رو متوجه میشیم.


خدایا شکر ، به عدد تمام آفریده هایت شکر، به عدد تمام نعماتت شکر.

رز
۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۲ ۰ نظر