آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

کدوکدوی قلقله زن

لجظاتی پیش شما اولین غلت مستقل زندگیت رو زدی مامان جون. الانم داری لحافت رو گاز میزنی و کم کم داری کلافه میشه. چون همین چند لحظه پیش یاد گرفتی دمر بشی و هنوز بلد نیستی دوباره به حالت اولیه برگردی. پس تا اعتراضت بلند نشده بیام کمکمت کنم پسر قوی سالم باهوش ثبورم.

بهت  افتخار میکنم مامان جون. ان شاالله همیشه مایه ی افتخارما و اسلام باشی.

5 دقیقه بعد

عزیز ماهم! همین الان چرخیدن معکوس رو هم یاد گرفتی. من الان یک مامان ذوق زده ی خوشحالم. خدا حفظت کنه نازنینم.

داری تلاش میکنی سینه خیز بری، ولی فعلا که حاصل تلاشت جمع شدن پتو زیرت و کلافگی شماست.

از دیروز هم یاد گرفتی لثه هات رو با شیر مامانی امتحان میکنی! میخوای ببینی چقدر قوی اند! با همه بازی، با شیر مامانی هم بازی؟!


مامان؛ پنجشنبه 31 فروردین1391 ساعت 16:25 | لینک ثابت

دالی بازی

امروز یه بازی جدید کردیم با هم. یعنی قبلا هم این بازی رو میکردیم ولی شما به این خوبی دل به بازی نمیدادی!

دراز کشیدم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و شما رو خوابوندم روی پاهام، طوری که سرت بین زانوهام باشه و پاهات روی ساق پاهام.

بعد پاهام رو میاوردم پایین و زانوهام رو کمی از هم باز میکردم و شما منو میدیدی، همزمان میگفتم بیییغغغ. یا یه چیزی تو همین مایه ها. چند ثانیه به من با شادابی نگاه میکردی و شما هم میگفتی بییییغغغغ (بازم یا یه چیزی تو همین مایه ها)

سعی کردم ازین برازی قشنگ فیلم بگیرم. اما حاصل تلاشم فیلمی شد از خودم، با صدای دوتامون! شرمنده دیگه گل پسرم. تصویرت خیلی تو فیلم نیفتاد!

حالا باید با حضور بابایی این بازی رو تکرار کنیم که هم باباییی تو شادیمون شریک بشه هم یه فیلم درست و حسابی از سپهر آقامون بگیره. ان شاالله


مامان؛ چهارشنبه 30 فروردین1391 ساعت 13:16 | لینک ثابت

شهرگرد

پسر چهار ماه و بیست و یک روزه ی من!

دیشب یه تجربه ی جدید دو نفره داشتیم. یه شهر گردی حسابی، اونم مستقل ، دوتایی.

دیروز با دوستام قرار گذاشته بودیم بریم پاساژ تیراژه. رفتنی با آژانس رفتم و اونجا کلی تو کافی شاپ نشستیم و حرف زدیم و یه کمی آخراش با شما کشتی گرفتیم. بعدش بلند شدیم چهار طبقه پاساژ رو گشتیم،(ازون کارایی که از من بعیده! بی هدف تو مغازه ها گشتن!!) بچه به بغل. 5 نفر آدم بزرگ یه بچه فیسقول رو که شما باشی رو بهانه میکردیم میرفتیم لباس بچه گونه میدیدیم. به قول افسانه قدیم یه خانم بود با 5 تا بچه. الان 5 تا خانم همراه یه بچه اند!

برگشتنی جو استقلال و «من میتوانم» منو گرفت. -البته کمی هم صرفه جویی- گفتم با وسایل نقلبه ی بسیار عمومی اعم از مترو و بی آر تی برگردم. تا آزادی با اتوبوس اومدم، غافل از اینکه بارندگی های شدید اخیر خظ چهار مترو رو تعطیل کرده.

خلاصه دوباره یه دور دیگه هم سوار اتوبوس و بعدشم سوار تاکسی شدم و بعد یه پیاده روی حسابی سپهر به بغل داشتم که در مجموع 2 ساعت طول کشید تا برسم خونه و حالم حسابی جا اومد.

ساعت 5 و ربع رسیدم خونه، داغ بودم و نمیفهمیدم، فکر میکردم  حالم خوبه! بلند شدم برای اولین بار با دنگ و فنگ قلیه ماهی درست کردم . ساعت نزدیکای 9 شب که شد تازه فهمیدم حالم چه طوره! تک تک سلولهای بدنم خوابشون میومد.

خدا رو شکر کمردرد نگرفتم، ولی حیلی خسته بودم که شکر خدا امروز صبح اونم برطرف شد و خاطره ی شیرین یه روز مستقلانه برامون موند.

پ.ن: کنارت خوابیدم و داری سعی میکنی خودکار رو ازم بگیری. شکمت رو از روی لباس آهسته گاز میگیرم و تو میگی : گیییییغغغغغ. صدایی که من عاشقشم.


مامان؛ سه شنبه 29 فروردین1391 ساعت 12:19 | لینک ثابت

سخت خوب من

تا به حال موقع کنار گذاشتن چیزی، این طور از صمیم قلب نبوسیده بودمش.

رویای شیرین ادامه تحصیل که داشت محقق میشد رو با تمام وجود بوسیدم و کنار گذاشتم.

بر هیچ کس هم منتی نیست. نه سر سپهرم، نه ایمانم، نه خدا و نه هیچ کس. امید به لطف خدا دارم و دستگیریش. دعا میکنم جای خالی این خواسته ی قلبیم رو با بهتریم چیزی که خودش برام و برامون رقم میزنه پر کنه.

سخت ترین و ان شاالله بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم. خدا ازمون راضی باشه.


مامان؛ یکشنبه 20 فروردین1391 ساعت 18:55 | لینک ثابت

تصمیم کبری

دیشب شاید بزرگترین تصمیم زندگیم رو گرفتم.

البته بعد از یک هفته بررسی کارشناسانه و مشورت با بابایی و مطرح کردن با خاله سمیه و مامان جون و بابابزرگ.

دیگه درسم رو ادامه نمیدم. به خاطر تو عزیز ماهم، که فکر میکنم رضایت خدا و مسئولیت من در همینه. ان شاالله خدا کمکمون کنه، تو رو بنده ی خوب خودش تربیت کنیم. من با خدا معامله کردم پسر نازنیم. درس و دانشگاه رو -البته ان شاالله فعلا- میبوسم و  کنار میگذارم و در عوضش عاقبت به خیری و سلامت دین و دنیای تو رو از خدا میخوام.

الهی آمین.

دوستت دارم عزیزم و برات بهترین ها رو از خدا میخوام.


مامان؛ شنبه 19 فروردین1391 ساعت 23:57 | لینک ثابت

هدیه ی تولد

به خاله سمیه میگم: سپهر اولش با یه طرف لبش میخنده، اگه موضوع خنده دار تر بود با اون طرف لبش هم میخنده.

خاله میگه: همه ی بچه ها یه کارای جالبی میکنن. اما نوع تعریف کردن تو باعث میشه کار سپهر جالب تر به نظر برسه.

(این حالا تعریف از خودم بود یا نوشتن خاظره ای از شما، بماند!)

امروز تولدم بود مامانی. ربع قرن سن از خدای مهربون گرفتم و امسال یه هدیه  ی ارزشمند به نام سپهر تو بغلم دارم.

خدا رو هر روز و هر لحظه به خاطر این هدیه ی بزرگ و با ارزش شکر میکنم.


مامان؛ شنبه 19 فروردین1391 ساعت 11:55 | لینک ثابت

تنت به ناز طبیبان...

قربان مظلومیتت برم یا امام حسین

چی کشیدی وقتی نوگل شش ماهت روی دستات پرپر شد؟

امروز واکسن چهار ماهگیت رو زدی عزیزم. تا چند ساعت اولش خوب بودی و ما خوشحال از اینکه این دفعه تب نکردی. اما بعد چند ساعت دردت شروع شد و ناله هات. تا از بغلم تکونت میدادم، حتی اگه تو خواب عمیق هم بودی از خواب میپریدی و گریه میکردی. گریه که چی بگم، ناله بود. چشم‌هات ملتهب شده بود.

مقاومت میکردم استامینوفن ندم بهت تا بعدا برات ضرر نکنه.  میخواستم تو بغلم آروم نگهت دارم. اما دیدم داری اذیت میشی. دیگه تسلیم شدم. با خوردن 5 قطره استامینوفت الان بهتری عزیزم.

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...


مامان؛ پنجشنبه 10 فروردین1391 ساعت 12:2 | لینک ثابت

علی اصغر

دیشب یه شب تاریخی بود در تاریخ عمرت. نه ازون جهت که اولین نوروز عمرت بود. ازون جهت که عیدت مبارک باشه عزیزم و صد سال به این سالها و ان شاالله سال خوبی باشه برای همه و ان شاالله سال ظهور امام زمان باشه.

دیشب اونقدر گریه کردی، اونقدر گریه کردی که بعد آروم شدن و خوابیدنت با آب قند و شیرینی و شکلات یواش یواش حال من جا اومد! تمام بدنم میلرزید از نگرانی. آخرشم نفهمیدیم چی شده بود. خوابت که میومد. حالا اگه مشکل دیگه ای هم داشتی -که فکر نمیکنم- و خود به خود رفع شد یا چی، الله اعلم.

خونه مامان بزرگ اینا رفته بودیم و خانم عموی تازه ات هم اومده بود و قرار بود مراسم نوروز و عیدی دادن و شام و اینا طی مراسمی اجرا بشه که البته طی مراسمی هم اجرا شد! اونم چه مراسمی، عزاداری تمام عیار بود.

انگار از شلوغی خسته شده بودی. آخرش دست به دامن علی اصغر امام حسین شدم. یاد دل بی قرار مادر علی اصغر افتادم و غصه خودم کمرنگ شد. ظلمی که به امام حسین علیه السلام و فرزندان و یارانش رفته بود جگرم رو سوزوند و  اشک رو روی صورتم جاری کرد. نذر علی اصغر 6 ماهه کردم که چیزیت نباشه و آروم باشی. همون لحظه تا یاد دردانه ی امام حسین علیه السلام افتاد به دلم، آروم شدی. آروم شدی و خوابیدی.

السلام علی الحسین

وعلی علی ابن الحسین

و علی اولاد الحسین

وعلی اصحاب الحسین


مامان؛ چهارشنبه 2 فروردین1391 ساعت 12:44 | لینک ثابت

تحویل

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال


مامان؛ سه شنبه 1 فروردین1391 ساعت 11:24 | لینک ثابت
رز
۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر