آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است


مامان آوازه خوان

این روزا درگیر امتحانام هستم. پسر 48 روزه ی من هر روز بزرگتر میشه خدا رو شکر.

دیروز برات قصه ی جوجه کوچولو رو که مامانش رو گم کرده بود تعریف میکردم. (با ادای کامل صداهای حیوانات محترم مزرعه!) و شما با دقت گوش میکردی. کم کم هرچی شعر و قصه از بچگی و بزرگسالی بلد بودم و فراموش کرده بودم، داره یادم میاد و برات میخونم تا آروم باشی. اگر باهات حرف نزنم، فورا حوصله ات سر میره و گریه میکنی.


مامان؛ یکشنبه 25 دی1390 ساعت 20:5 | لینک ثابت

خواص نعناع

از ساعت ده که بیدار شدی تا الان یک ریز میخوای تو بغل باشی. خدا بهم رحم کنه اگر بغلی بشی.

***

دیروز گذاشتمت پیش مامان بزرگ و رفتم دانشگاه امتحان بدم. امتحان قبلی رو با شما و مامان بزرگ رفتیم دانشگاه. این دفعه مامان بزرگ گفتن چرا بچه رو ببریم تا اونجا، میم خونه نگهش میدارم. تو برو امتحانت رو بده و برگرد. خیلی برام سخت بود دوری از شما. ولی به خاطر آسایش شما و البته بیشتر مامان بزرگ قبول کردم.

برات شیر دوشیدم. اندازه ی همون دفعه که رفته بودیم دانشگاه، و شما طی سه مرحله نوش جون کرده بودیش. اما دیروز همه ی اون شیر رو یک جا خورده و خوابیده بودی. مامان بزرگ هم نگران که نکنه بیدار بشی و گرسنه باشی. امتحانم رو دادم و تو تاکسی دربست بودم به سمت خونه. نزدیکا بودم که گفتن بیدار شدی. به مامان بزرگ گفتم قطره ی  ویتامین آ د ت رو بده که مشغول باشی تا من برسم. وقتی رسیدم دیدم اوضاع هنوز قرمز نشده و در حد زرد مونده. داشتی بهانه میگرفتی و دهنت رو به امید پیدا کردن شیر این طرف و اون طرف میانداختی.

مردم از نگرانی تا رفتم و برگشتم پسرم. اما خدا همیشه کمک میکنه.

شما که همیشه صبحا بیقراری میکردی، دیروز صبح رو خوابیده بودی. برگشتنی نزدیکای خونه دیدم تا تاکسی بره خیابون ایران رو دور بزنه تا بیاد تو کوچه شاید طول بکشه. سر کوچه پیاده شدم و تا خونه دویدم.

خدا رو شمر به موقع رسیدم و شیر خوردی. مامان بزرگ و بابابزرگ رفتن. یه کم خوابیدی و دوباره بیدار شدی و مشغول بهانه گیری و بغل سواری بودی که مامان بزرگ اینا برگشتن. برامون ترنجبین و بادرنج خریده بودن. بردیمت حموم و اونا رفتن و شما هم خوابیدی. یه نفس تا 12 شب!! فقط بیدار میشدی شیر میخوردی دوباره میخوابیدی. یه بار هم جات رو کثیف کردی. (البته بعدش تا 2:10 نصفه شب و امروز از 10 تا حالا داری جبران میکنی!)

حالا از قطره ی ویتامینت بپرس! میدونی به جای ویتامین چی خورده بودی؟

: یه میلی لیتر عرق نعناع! (روزی در حد 2یا3 دهم میلی لیتر بهت عرق نعناع میدم، برای دل دردات.) وقتی فهمیدم چه اشتباهی شده، فهمیدم چرا اینقدر آروم تا شب خوابیدی!

البته مامان بزرگ تقصیری نداشتن. عرق نعناع رقیق شده رو تو ظرف ویتامین ریخته بودم، فقط فکر میکردم دم دست نیست که مامان بزرگ اشتباهی بگیرن. مامان بزرگ میگفتن وقتی داشتی میخوردی اخمات میرفت تو هم! تعجب کردم که شما که اینو دوست داشتی. بعدا فهمیدم که چرا اخم میکردی و البته حق هم داشتی گلم!


مامان؛ چهارشنبه 21 دی1390 ساعت 13:6 | لینک ثابت

نیمه شبانه

بی خوابی زده به سرت. درست ساعت 12 که میخواستم بخوابم بیدار شدی.

ظاهرا کم کم داری کوتاه میای که بخوابی. تو این حدود 2 ساعت شونصد بار شیر دادم بهت به این امید که بخوابی. اما زهی خیال باطل! در ضمن با همین نیت خداپسندانه 3 بار هم جات رو عوض کردم. البته بهتره بگم شما با نیت شب زنده دار کردن مامانی 3 بار جای مبارک رو کثیف کردی.

دیگه داشتم تلو تلو میخوردم از شدت خواب آلودگی. (هنوز هم البته!) آب و کمپوت آناناس هم چاره نکرد. ناچار به راه حل پفیلا متوسل شدم. خوب بود. برای چند دقیقه خوابم رو پروند.

***

مامان جون به زهرای خواب آلود در حال بهانه گیری: زهرا! سپهر بزرگ شده، تپل شده.

دقایقی بعد، زهرا سرحال شده و یاد حرف مامان جون افتاده: مامان جون سپهر تپل شده، مثل شما شده.

***

زنعموی بزرگ مامان خواب دیده یه صدای خوب قرآن خوندن میاد. دقت کرده بود دیده بود شما بودی که قرآن میخوندنی، تو همین نوزادیت عزیزم. انشاالله که با قرآن محشور بشی عزیز دلم.

***

بالاخره خوابیدی عزیزم و ساعت داره دو و هشت دقیقه رو نشون میده. شبت بخیر عزیزدلم.


مامان؛ چهارشنبه 21 دی1390 ساعت 1:43 | لینک ثابت

زنبور بی عسل

بچه داری وقتی بچه خوابه و درس خوندن وقتی امروز امتحانت رو خوب دادی و تا امتحان بعدی یک هفته فاصله هست چقدر شیرین و سادس!

وقتی خوابی با خودم فکر میکنم ببین کاری نداره! ببین به کارات میرسی. و وقتی بیداری و گریه میکنی، مخصوصا وقتایی که طول میکشه تا علتش رو بفهمم ، وقتی کمرم و دستم درد میکنه از بغل کردن و راه بردنت، میفهمم چرا بهشت زیر پای مادران است.

پ.ن توضیح تیتر در صورت لزوم: بچه داری وقتی بچه خواب است به چه ماند؟ لابد به زنبور بی عسل!


مامان؛ سه شنبه 20 دی1390 ساعت 21:28 | لینک ثابت

چله

امروز در ساعت های منتهی به چهل روزگیت تغییرات مثبتی مبنی بر بزرگ شدنت دیده میشه.

اولا که آروم تر بودی امروز شکر خدا.

ثانیا بیشتر از قبل زل میزنی تو صورتم و به حرفام گوش میدی و با حرفام آروم میشی. تازه یه چشمه هایی از واکنش به صحبت کردن هم تو چهرت دیدم امروز

از همه مهمتر درست 5 ساعت مونده به چهل روزگیت چنان با قدرت و ابهت دستشویی کردی که درجا از پشت پوشکت زد بیرون! پوشکی که هیچ وقت نم نمیده. البته این ضربه ی نهایی رو بعد حدود نیم ساعت تلاش صدادار باد دار و آب دار! زدی. بعدشم تا کارت تموم شد اعتراضت شروع شد که: مـــــــــــــــامـــــــــــــــان بــــــــــدو منــــــــــــــــو بشــــــــــــــور (البته لطفا!)

هیچی دیگه گل پسرم. چهل روزگیه افتخار آمیزت مبارک باشه.

الان بابایی رفته ماشین رو بیاره که به همین مناسبت بریم خونه ی مامان بزرگ و سورپریزشون کنیم.

بعدا نوشت: شما اولا و تا قبل این تاریخ مورچه مورچه دستشویی میکردی، یعنی به محض تعویض پوشک دوباره یه نمه زرد میشد این طفلی! به خاطر همین مامانی ندید بدیدت از یهو دستشویی کردنت ذوق کرده بوده (13 اردیبهشت 91)


مامان؛ یکشنبه 18 دی1390 ساعت 19:15 | لینک ثابت

خداحافظ تعطیلات

بعد دو هفته استراحت خونه ی مامان جون اینا، امروز بابا اومده دنبالمون که فردا بریم سر خونه و زندگیمون. الان مامان جون و بابابزرگ و بابایی رفتن حرم و من و شما موندیم خونه. دو روز دیگه امتحان پایان ترم اصول بیمه دارم و دارم ناخونای کوچولوت رو که بلند شندن روی برگه های جزوه ی اصول بمیه میگیرم.

نگران امتحانم هستم. اما عزیزم همّ و غم و دغدغه ی و فکر اصلی من شمایی و راحتی و سلامتی جسم و جان شما.


مامان؛ پنجشنبه 15 دی1390 ساعت 20:0 | لینک ثابت

شیدایی

آروم خوابیدی و من غرق تماشای توام. وقت شیر خوردنته. خوابت سبک میشه، آروم چشمات رو باز میکنی و یه کمی میگردونی، دوباره پلکات روی هم میفتن. چند ثانیه بعد دوباره باز میکنی چشمای قشنگت رو، دوباره به خواب میری. چند دقیقا با این حالت که من اسمش رو شیدایی گذاشتم میگذره. یواش یواش صداهای مربوط به "ننه ننه من گشنمه" ازت خارج میشه. صداهایی که اگه به دادشون نرسم بیشتر و بلندتر و در نهایت بعد چند دقیقه به گریه تبدیل میشن. همزمان دهنت رو باز و بسته میکنی و سرت رو میچرخونی و دنبال شیر میگردی. اگه بیدار باشی دستات رو پیدا میکنی و میخوری، اما الان خوابی و دستات زیر پتواند.

بلندت میکنم و بهت شیر میدم. سیر میشی. حالا وقت بلند شدن و بادگلو زدنه. بغلت میکنم و بلند میشم کاغذ و قلم بیارم برای ثبت این لحظه ها. این لحظه های پر آرامش و پر از محبت.

پ.ن. اوقات خوشی داریم. سرشار از مادر و فرزندیه


مامان؛ پنجشنبه 15 دی1390 ساعت 2:15 | لینک ثابت

چای مادرانه

مادر بودن گاهی یعنی یه لیوان چای داغ برای خودت بریزی و منتظر خنک شدنش باشی، نوزادت به نشانه ی گرسنگی آماده ی گریه بشه. مشغول شیر دادنش بشی و نوزادت وقتی سیر بشه که چای تو یخ کرده باشه.

تو به مادر شدنت فکر میکنی و با عشق چای رو دوباره گرم میکنی


مامان؛ جمعه 9 دی1390 ساعت 19:50 | لینک ثابت

ماهگرد

درست یه ماه پیش همین لحظه ها بود. منتظرت بودم. یه انتظار مبهم و دردناک، اما پر از امید، پر از احساس مادری. عجله داشتی برای اومدن، و اضطرابِ ٍ "چه خواهد شد؟" همه ی وجودم رو گرفته بود. انتظارمون برای اومدنت طولانی شد. اوضاع خیلی خوب نبود و من نگران میوه ی درخت وجودم بود. میوه ای که برای به ثمر نشستنش نزدیک 9 ماه زحمت کشیده بودم. لحظه به لحظه و با هر نفس به فکر بودم و مواظب خوب بزرگ شدنش، سالم بودنش. به فکر تغذیه ی روح و جسمش بودم.

میوه ی من رسیده بود، آماده ی چیدن بود.

.

.

.

نوزاد یه ماهه ی من خوش اومدی به این دنیا و به زندگی ما.

(بعدا نوشت: در قسمت خط چین ها قرار بوده ادامه مطلب نوشته بشه که احتمالا به دلیل سپهر! نوشته نشده)



مامان؛ پنجشنبه 8 دی1390 ساعت 20:30 | لینک ثابت

مادر تفضیلی

روزها به سرعت میگذرند و شما به سرعت بزرگ تر میشی و من و شما بیشتر به هم عادت میکنیم، بیشتر باهات آشنا میشم. زبون گریه هات رو بیشتر میفهمم و مادرتر میشم.


مامان؛ چهارشنبه 7 دی1390 ساعت 11:50 | لینک ثابت

بازگشت

در پی استقلالی که تو پست قبلی ادعا کردم، چهارشنبه به علت ضعف و بی حالی و سیاهی رفتن چشم و چرخیدن اتاق و آنچه درون اون بود به دور سرم، دوباره برگشتیم قم.

قضیه این بود که دوشنبه به غیر از یه بشقاب آش ظهر و یه بشقاب شب چیز دیگه ای نخوردم، یعنی وقت نکردم بخورم. و سه شنبه رو به موت شدم به شرح بالا. دیگه بابای مهربون سپهر گفت که دوباره یه هفته به صورت استعلاجی برگردم قم، که واقعا نیاز داشتم بهش. تو اون چند روزی که تهران تنها بودم کارم شده بود گریه. ناخودآگاه گریه میکردم. احساس ناتوانی و عجز میکردم. خیلی زود بود برام مستقل شدن و صبح تا شب تنها بودن و شب تا صبح با دل درد نوزاد سر کردن.

این چند روزه که قم هستم فقط فکر شیر دادن به سپهرم و اکثرا بقیه کاراش یعنی آروم کردن و تامین نیازش به بغل و حتی گرفتن آروغش و حتی گاهی عوض کردن پوشکش رو بابا و مامان انجام میدن. خدا بهشون طول عمر با عزت و سلامتی بده انشاالله. تو این چند روزه کمی تونستن درس بخونم. امتحانام نزدیکه و من به لطف خدا امید دارم.

***

سپهر 27 روزه ی من، امروز داشتی شیر میخوردی. یه دفعه وسطش ول کردی و زل زدی به من. خیلی دقیق و متفکرانه. به این فکر افتادم که منو میشناسی یا نه، و اینو باهات درمیون گذاشتم. گفتم عسلم منو میشناسی؟ آقا سپهر، سپهر مامان، مامانی رو میشناسی و همین طور خیلی صمیمانه داشتم باهات حرف میزدم و تو گوش میکردی. یک دفعه جیغ بلندی کشیدی به نشانه اعتراض. نگو اون موقع که من فکر میکردم به شناسایی مامانی مشغول، داشتی به این فکر میکردی حالا یه اشتباهی شده، شیر از دهن من دراومده! شما که مامان منی نباید دوباره با زبون خوش بذاریش دهنم؟ حتما باید جیغ بزنم؟!!


مامان؛ دوشنبه 5 دی1390 ساعت 15:45 | لینک ثابت
رز
۰۱ دی ۹۰ ، ۰۱:۵۳ ۰ نظر