آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

کودکم آبله مرغان کرفته

چهره نازنینش آبله رو شده و تب و عوارض بیماری خواب ناز را از او ربوده. هر چند دقیقه یک بار در خواب ناله میکند و بیدار میشود



خدا را شکر که  می دانم پسرکم هست. که چند روز بعد جوش ها و تب و خارش و بیماری همه و همه ان شاالله میروند و جایش را میدهند به یک خیال راحت، باعث ایمنی پسرکم در برابر این بیماری طی سالهای عمرش.



خدایا صبر بده به مامان علی کوچولوی عزیز معصوم، که چند روزیه به جای آغوش مادر، در آغوش خاک آرمیده.

خدایا صبر بده به بابای علی که عذاب وجدان رهایش نخواهد کرد، بابت خواب رفتن حین رانندگی

خدایا رحم کن به مامان و باباش. خدایا کمکمش کن تا این درد رو بتونن تحمل کنن. 

خدایا سلامتی بده به همه خانواده شون، که دیگه تحمل بلای بیشتر ندارن


خدایا نمیدونم مامان علی تا الان فهمیده پسرش اومده پیش تو یا نه، به راستی جای علی، خوب جاییه، پسرک آرام بود و بی زبان. هنوز سه ساله نشده بود. پس الان جاش عالیه. میمونه دل بی قرار و تنگ و پاره پاره پدر و مادرش.

خدایا کمکشون کن. خودت مرهم دلشون باش.

رز
۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر

وقتی میگی مامان منو نبین، یعنی باید دو تا چشم قرض بگیرم و مواظبت باشم.

یا همین الان که اومدی و میگی: مامان دما بخواب! و زمزمه کنان که درو ببندم، در اتاق رو به روی من میبندی و میری ادامه تمیزکاریهات رو با قلم موی سیلیکونی مخصوص شیرینی پزی من بکنی!

و البته مامانت نیستم اگه ندونم هدفت از این جملات، قطعا خیرخواهی برای من نیست!نشون به اون نشون که شده چوب کبریت لای چشمای من بگذاری نمیذاری من بخوابم و باز به اون نشون که جدیدا شدیدا از تنهایی و تاریکی ابا داری.

التمیزکاری وماالتمیزکاری

قلم مو رو برداشتی، اول با اب ابسرد کن یخچال خیسش کردی و همه جا رو شستی! بعد ته ظرف بستنیت رو یافتی و با قلم موی اغشته به بستنی همه جا رو "شستی"!!!

و بعد رفتی از لای توری پنجرا ای که با بدبختی تمام چسبونده بودم و شما به اشارتی و به آب خوردنی کنده بودی، دستت رو برده بودی بیرون و قلم مو رو خاک مال کرده بودی و بر آن بودی یه دور هم با وضعیت اسفناک جدیدش همه جا رو بشوری!!!!



بعدنوشت: برای تزیین بیسکویتها به قلم مو نیاز داشتم. میگم سپهر قلم مو کو؟

میری یه سر مختصر به محل ارتکاب جرم میزنی، و برمیگردی، با لحن کاملا مشفقانه در حالیکه دستات رو به حالت حالا چی کار کنیم تکون میدی، میگی: نیست. هر طور صلاح میدونی. ان شاالله بابا یه دونه میخره!

رز
۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۳ ۰ نظر

تلفن زنگ میزنه

جیغ زنان میری سمت تلفن که خودت گوشی رو برداری.

مامام بزرگ پشت تلفنه. میگی: من داشتم شلوغی میکردم!



داریم درباره مهمونی دیشب صحبت میکنیم. مهمونامون مامان جون بزرگ، مامان جون و بابابزرگ بودند. بعد از کمی مکاشفه، میگی: مامان جون بزرگ از مامان بزرگ، بزرگتره.


تلفن رو برداشتی و چند تا دکمه زدی. اپراتور میگه: شماره مورد نظر موجود نمیباشد. میگی باشه و تلفن رو سرجاش میگذاری. و به من میگی: خانم گفت دبه سپهر با تلفن بازی نکن، خراب میشه!

رز
۱۳ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۴۱ ۰ نظر

داریم با خاله و دخترخاله از جلوی مسجد رد میشیم. به زهرا میگی: یادته اومده بودیم اینجا، مسجد آقاها، شمام نبودی؟!


رز
۱۳ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۳۳ ۰ نظر

بهانه گیری را تعریف کنید:


به نام خدا.

بهانه گیری عبارت است از یک عدد بچه خواب آلو که هیچی را ناگهان بهانه میکند و گریه میکند.


بیشتر توضیح دهید:

مثلا دستهای پسرک تا مچ خمیرآلود است. میگم: بیا دستهات رو بشورم، میگه باشه، بعدش هم آب بده. میگم باشه. 

هنگام شستن دستها چشمش به ظرف خالی شیر در سینک می افته. میپرسه: دوغ داریم شیر؟! میگم بله.

بعد از دست شستن میگم آب بدم یا شیر؟

میگه: آب بده بعد دوغ و شیر!

اب میریزی تو لیوان، گریه میکنه و میپره بالا پایین که نه!

آب رو سرجاش برمیگردونم و میرم یخچال رو باز میکنی که شیر بریزم، گریه اش شدیدتر میشه و بالاتر و پایین تر میپره و در یخچال رو میبنده و میشینه پشتش گریه میکنه!


آقا اجازه بیشتر توضیح بدیم؟!!!

رز
۰۴ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۱ ۰ نظر

با پسرک دراز کشیدیم رو تخت و کتاب میخونیم و صحبت میکنیم. یهو احساساتم غلیان پیدا میکنه و به صورت سوال: تو کجا بودی آخه نمودار میشه.

جواب میده: آیاک کتا ayak keta

میگم شهر کتاب؟

نه آیاک کتا

نمایشگاه کتاب؟

نه آیاک کتا

باشه ایاک کتا بودی

نه! دوما نگو آیاک کتا، بگو آییاااکِ کتا (در حال هجی و بخش کردن ایاکتا!)

آهان! آرایشگاه؟

بله!


*****

یه ملای مکتبی بوده، طفلک نوک زبونی حرف میزده. میخواسته الف رو یاد بده، به بچه هاش میگه بگین انننف! اونا هم میگفتن انف. میگه: من میگم انف شما نگید انف، شما بگید انف.

شده حکایت پسرک و ما!

رز
۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۴ ۰ نظر