آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

پارک بانوان بودیم امروز.

من در دو گروه کاملا نامتجانس عضو بودم. که قبلا در موردشون حرف زده بودم و از قضای روزگار هر دو در فاصله ی دو سه متری زیر انداز پهن کرده بودند و من در بینشان نوسان میکردم.


و البته دامنه ی نواساناتم دست شما گل پسر بود، تقریبا تمام مدت 5 ساعته که اونجا بودیم، شما میرفتی و من به دنبالت.و به هر کدوم از گروه ها سرک میکشیدم فقط!

به دوستان میگم من که برسم خونه، یه عالمه فایل مبحث باز شده میاد تو ذهنم که به سرانجام نرسیدن!


و دوست عزیزم میگه: اینجوری نمیشه. بچه ها باید 5 ساله بشن تا بشینیم یه دل سیر حرف بزنیم!

یادم نبود ازش بپرسم منظورش بچه های چندممون هستند؟ :)


رز
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر

رفتیم خونه ی یکی از بستگان من باب صله رحم.

مه واره تو خونه روشنه. داره کسانی رو نشون میده که ورزش پارکور انجام میدن. با یه موسیقی تند همراهش.

نسبتمان اصلا طوری نیست که ازشون بخوایم صداش رو کم کنند.

حرکاتشون واقعا جالبه. همسر داره نگاه میکنه. منم بین بدو بدو های پسرک نگاه می اندازم.

آقای صاحبخونه به همسر میگه: بیا. اینم ماهواره. چیش بده؟

و خانم صاحبخونه میگه: ما نمازهامون رو میخونیم. ماه رمضون رو هم روزه گرفتیم. بللله! کانال های بد هم داره. ولی ما نگاه نمیکنیم. همین ها رو نگاه میکنیم فقط.

بعد با ذوق به هم میگن بزن شبکه ی فلان رو فلانی ببینه. 

شبکه ای که عروسک همه ی شخصیت های کشورمون رو ساختند و با آهنگ های تند، طوری اداشون رو در میارن و حرکتشون میدن که شان خودشون رو نشون میده.

باز هم اصلا در جایگاهی نیستیم که بخوام بحثی رو شروع کنم. اینجا احتمال مفسده نمیره، اطمینان به مفسده میره!!

سکوت میکنم و سعی میکنم بدون جلب توجه با پسرک بیشتر بازی کنم.



با خودم فکر میکنم.

نماز میخوانند و روزه میگیرند. تمام.


تمام آنچه از مسلمانی میخواهیم همین است؟!!

تکلیف تعالی چه میشود؟ تکلیف خیلی خیلی خیلی چیزها ی دیگر چه میشود با این حساب؟

رز
۲۷ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۶ ۰ نظر

هر روز بارها و بارها کمدت رو باز میکنی و از من آمبالی* هایت را میخواهی!





*اسباب بازی!

رز
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر

چرا شروع یک کار جدید، ایــــــــــــنقدر برام سخته؟!

چند هفته است که میخوام یه ترجمه رو شروع کنم.

دستم نمیره. دلم هم. حوصله ام هم.

امان از این اینرسی سکون.

رز
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۹ ۰ نظر

خودت از ماشین بابا پیاده میشوی. عقب عقب.

دست در دست هم بن بست خانه ی مان را طی میکنیم و میرسیم به خانه.

روی پنجه هایت می ایستی. انگشتت رو روی قفل میگذاری و میگویی: این! یعنی لیل (کلید) قرار است بیاید اینجا. 

کلید می اندازم و وارد حیاط میشویم.

سراغ آیدا دختر ده ساله ی همسایه را میگیری. میگویم آیدا خانه ی شان است و خودت نتیجه میگیری که لالا. 

با کمک من از پله ها یا علی گویان بالا میرویم. توی راهرو کف زمین مینشینی تا کفش هایت را در بیاوری. 

می آییم داخل خانه.


انگار نه انگار که شما همان پسرک چند ماه قبل هستی که برای اینکه درگیری به حداقل برسد، کفش هایت را وسط کوچه یواشکی در میآوردم (سوار بر کالسکه یا توی بغل) تا دم در فقط غصه ی ددر از دست رفته را بخوری، و غصه ی دوری از پاچ هایت اضافه نشوند.

انگار نه انگار که همین چند سطر کوتاه، دردسری بود برایم. چقدر اذیت میشدیم سر این قضیه که شما هرگز نمیخواستی برگردی خونه، حتی اگر از صبح تا خود شب بیرون بوده باشیم. فکر میکردم این روزها هرگز نمیگذرند. مثل بقیه وقت هایی که کوچکترین گره ای به نظر کوته بینمون ناگشودنی میان. 

و حالا گذشته. تمام شده رفته و شاید اگر من این را نمینوشتم مدتی بعد کلا به فراموشی سپرده میشد.


یاد خودمون می افتم و جریان عمر. چقدر حرص و جوش میخوریم. چقدر غصه. چقدر درگیری. 

و بعد ...میگذره. تموم میشه و میره و فقط اثرش باقی میمونه. اثری که ما از خودمون در اون لحظات سخت به جا گذاشتیم. میشه کلافه بشیم و بوم رو بشکنیم.

و میشه که صبوری کنیم و بهترین اثر رو خلق کنیم.

رز
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۸ ۰ نظر

بعضی بازی ها را که با شما میکنم، یاد بچگی هایم و لحظاتی که بابا همان بازی را با من میکرد، دلم را میبرد.

یکی همان یا دائم ... که در پست قبل گفتم. همیشه دستم هایمان را از پشت سر بابا دور گردنش حلقه میکردیم،بابا جلو عقب میرفت و برایمان یا دائم میخواند.


گاهی به حالت سرسره میایستاد. دستهایمان را میگرفت و ما (من. بقیه را نمیدونم) از پاهایش بالا میرفتیم و در آخر طی یک حرکت آکروباتیک چرخ میزدیم و با دستهایی پیچ خورده برمیگشتیم روی زمین.


روی برآمدگی پاهایش میایستادیم و تاتی تاتیمان میکرد. فکر کنم این بازی رو با مامان انجام میدادیم.


کمرخاروندن های شب های تابستان، توی بالکن. نقاشی هایی که با ناخن روی پوست سفید کمر بابا میکشیدیم. شیطنت هایی که میکردیم موقع خاروندن. قلقلک هایی که میدادیم. که حالا گاهی دوباره گل میکند ولی دیگر دلم نمیآید بابا جانم را خط خطی کنم و قلقلک بدهم.

موهایی که با موچین از گوش بابا میکندم و همیشه گوشش تمیز بود. که باز هم خجالت میکشم این روزها. و آقای همسر هم که حتی نمیگذاره نزدیک گوشش بشم!


می ایستاد وسط اتاق. دستمون رو میگرفت و می میچرخیدیم دورش. بعد که یه نیم دور میزدیم دست رو عوض میکرد که کامل دورش بگردیم.


بابا جان شما خورشیدی و ما همه زمین. به حق که شایسه است شبانه روز دورت بگردیم و از نورت روشن شویم. بتاب باباجان. همیشه بر تاریک وجود تک تکمان بتاب.

رز
۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۴۳ ۰ نظر
سر سفره میایی پشت سرم، شکمت را تکیه میدهی به پشتم و شروع میکنی: دا آ اَ اَ:  (یا دائم....*)


چراغ ها را خاموش کرده ایم، چراغ قرمز روشن خاموش بشو ی لپتاپ نظرت را بدجوری جلب کرده:
 چیهه؟ آمبووش (چ) (خاموش) و حداقل بیست بار تکرار میشود این سوال و جواب تک نفره.

سوار بر ماشینت توی اتاق و پیش بابا مشغول بازی هستی. با ناامیدی کامل میرم سراغ لپ تاپ که یه چیزی رو چک کنم. طبق انتظار بعد از چند ثانیه میای پیشم. دین دین میخوای بکنی. با کلی کلنجار موفق میشم دکمه خاموش رو بزنم. صفحه که سیاه میشه، میگی: آمبوش. بَدّه . (خاموش. بسه ) و لپتاپ را میبندی. 

کارتون تلوزیون تمام میشود.  میگویی: آلــیه! (به جای تموم شد میگی خالیه!)



دعای یا دائم الفضل علی البریه... الی اخر. 
رز
۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر

بعضی آدم ها برای آدم چند تا جمله ی خبری بیشتر نیستند و بعد تمام میشوند:

فلانی شغلش بهمان است و همسرش بیسار است و مثلا فلان تعداد بچه دارد و تمام.

جمله های تو از آن آدم همین است.


ولی بعضی ادم ها، جمله هایی که میتوانی درباره ی شان بسازی، تمامی ندارد. اصلا جمله نیستند. نه این که رمان و این ها باشند ها، نه! یک جور خاصی هستند، گویی که هرگز تمام نمیشوند.

مثال میخواهی برای دسته دوم؟ 

مثلا مادر.

رز
۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر

حدیث کسا که میخوانم یک فکر بیش از همه مشغولم میکند و دلم را میسوزاند.

جبرئیل برای ورود به جمع اهل کسا از خداوند اجازه خواست، و بعد، از پیامبر هم اجازه خواست. این چنین خانه ی باحرمتی دارند اهل کسا.

آن وقت، روزگاری نه خیلی بعد، مردمانی می ایند پشت در همین خانه. می آیند و ...

دلم نمی آید بگویم چه میکنند. همه میدانیم. 

گفتنش در کنار ذکر کسا، سنگین تر و عظیم تر است.



اهل بیت تا همیشه تحت کسا هستند. 

کاش از وجودشون، از راه و روش و مرام و مسلک و همه چیزشون یاد بگیریم. مخصوصا خانواده دوست بودنشون. با دیدن صمیمیتی که توی گفتگوی اهل این خانواده به چشم می آید، دل آدم قنج میره.

رز
۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۴ ۰ نظر
از خواب که بیدار میشوی، معمولا مطلب یکی مانده به آخر یادت مانده است!

عمه خانه ی ما بوده و رفته و شما رفتنش را دیده ای و گذشته و بعد شما خوابیده ای. از خواب که بیدار میشوی دنبال عمه میگردی!

و قس علی هذا.
:)

رز
۲۳ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر