آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

دیشب شب احیا بود. گل مامان تا صبح با مامانی بیدار بود و داشت با تمام قوا اون تو فوتبال بازی میکرد.

سحر وقتی بابایی از احیا اومد، براش گفتم چه پسر شب زنده دار ورزشکاری داره، و تمام صورت بابا پر شد از محبت به گل پسر عزیزمون.


خدایا به حق این شبای عزیز، به حق این ماه عزیز، خودت این هدیه دوست داشتنی رو در پناه خودت و در پناه شب های قدر حفظ و عاقبت به خیر کن.


مامان؛ شنبه 29 مرداد1390 ساعت 18:46 | لینک ثابت

رز
۲۹ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۶ ۰ نظر

وقتایی که نوشته های یه نفر رو میخونم که در موقعیت مشابه خودمه و میبینم چقدر بهتر از من، احساسش رو در  اون موقعیت مشابه توصیف کرده، غبطه میخورم. دروغ چرا؟ بدجوری میرم تو لک. به این فکر میکنم که لابد فلانی از من خیلی خوشبخت تره. فلانی عشقش رو یا بچه نداشتش رو از من بیشتر دوست داره که این طوری قشنگ حسش رو توصیف کرده. اما حقیقت این نیست. حقیقت امسلم ینه که اولا بعضیا بهتر مینویسن. خوب هر کسی تو یه چیزی استعدادش بیشتره و مثلا استعداد من تو پخت خورشت هویج بیشتره تا نوشتن. (مثلا عرض کردم! ) و دوم اینکه من خیلی وقتا میتونم خیلی خوب بنویسم. کلی جمله پشت سر هم ردیف سر میخورن تو ذهنم و اون موقع هاست که تنبلی من عود میکنه. میذارم احساسم از اون ور قبلم بریزه بیرون. میذارم ازم عبور کنه. مثل همون لحظه ای که توش هستم. و این قسمت دردناک تر ماجراست.

وقتی من میرم سونو گرافی و پاره تنم رو میبینم و هزار جور و با هزار تا وصف براش ذوق میکنم، و وقتی همه اون ذوق ها رو شاید تکه تکه برای باباش و خالش و دوستام تعریف کنم و خیلی هم عالی تعریف کنم و بذارم ازم عبور کنن، خب این درد داره. شاید امروز که جمعست و من یک شنبه پسرمو دیدم، نتونم به خوبی همون یک شنبه احساسمو توصیف کنم. چون شاید خیلی از احساسمو گذاشتم با ثانیه ها بگذرن و عبور کنن.

 

 

یکشنبه دیدمت عزیزم. بزرگ شده بودی. اونقدری که باورم نمیشد این تو باشی. خانوم دکتر داشت به زور به من حالی میکرد که چشمات کجاست و پلکت کجاست ولی من منتظر دیدن کل بدنت بودم تا بتونم بفهمم چی به چیه. گفتم خب کل بدنش کو؟ گفت بابا بزرگ شده. همه تن قشنگش که یهو تو مانیتور دیده نمیشه. آخه عسلم دفعه پیش که دیدمت کل قدت تو مانیتور جا میشد و من حواسم نبود که پسر مامان چقدر بزرگ شده تو این مدت.ماشاالله قدت شده 30 سانت عزیزم. لب هات رو تکون میدادی و انگار خواب بودی. اومد پایین تر، گردن کوچولوت و پایین تر ، یه عضو زنده پر تکاپو داشت بین قفسه سینت پیتکو پیتکو میکرد. معدت، لوزالمعدت و به قول خانم دکتر اونجایی که نباید نامحرم ببینه، که فهمیدیم مسافر کوچولوی ما گل پسره. شازده پسره. دست هات و پاهات. که رو به بالا گرفته بودی، درست به سمت شکم من نشونه گرفته بودیشون و من تازه فهمیدم چرا همیشه لگد هات رو از اون نقطه حس میکنم. فهمیدم همه اون ضربه ها هم لگد بود که فرود میاری تو شکم مامان که جات بازتر بشه. فهمیدم احتمالا وقتی گوله میشی  و یه قلمبه کوچولو از شیکمم میزنه بیرون ، وقتاییه که میبینی لگد افاقه نمیکنه و هر چی زور داری با پاهات فشار میاری تا خونه موقت کوچولوت بزرگتر بشه. شایدم فهمیدی اینجور وقتا محاله نوازشت نکنم و اینجوری میکنی تا ناز بشی. هر چقدر میخوای خودت رو گوله کن و شمک مامان رو مثل قلوه سنگ سفت کن که نازت خریدار داره عزیزم. خیلی هم خریدار داره. نوازشت میکنم تا دوباره ریلکس بشی و بازم شیطونی کنی و هرچقدر میخوای لگد بزنی.

به بابا میگم یه کچل دیگه میخوایم تحویل اجتماع بدیم. الاهی من دور بابایی این گل پسر بشم که کم مو و حتی بی موش یه ذره هم از محبتش تو دلم کم نمیکنه.

آره پسرم. تو پسری. قند عسل مامان و بابا. ایشالا که به حق این شب قدر عزیز، قدمت خیر باشه و زندگیت پر از خوبی و سراسر رضایت خدا عزیزم.

رز
۲۸ مرداد ۹۰ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر

یه وری لم دادم رو صندلی، و به قول خودم دارم تیوب سواری میکنم(به خاطر کمر دردم رو حلقه میشینم) و دارم وبلاگ یه همسر مهربون رو میخونم و رسیدم به قسمتای مامان شدنش. شکمم به علت لم دادگی و به علت شلوارم قلمبه زده بیرون و داری تکون میخوری. با یه دستم دارم نوازشت میکنم و یه دستم زیر چونمه و تو حال و هوای وبلاگ و قضیه شیر دادن صمیم به بچش دارم سیر میکنم.

بابایی اومده میخنده. میگه چه احساسی داری که حامله ای؟ (به خاطر قلمبیدگی شکمم میگفت!) گفتم وقتایی که تکون میخوره احساس دارم و بقیش نه. بیشترین حسم ناباوریه. گفت هنوز؟؟ گفتم هنوز. بابایی باور کرده داره بابا میشه. شاید به خاطر اینکه بابا شدن خیلی اتفاق بزرگی نیست. یعنی بزرگ هستا، ولی به اندازه مامان شدن بزرگ نیست.

داری تکون میخوری و هر دفعه که تکون میخوری همیشه نوازشت میکنم و برای عاقبت به خیری تو دعا میکنم عزیزم.

به بابا میگم تازه وقتایی که تکون میخوره هم باورم نمیشه یه پوست بینمون فاصلست و بچم تو بغلمه. فکر میکنم تو هنوز از تو بهشت تکون میخوری و این حرکت ها و بالا پایین پریدن شکمم فقط نمود ظاهری داره.

عزیزم دوست دارم. دوست دارم بغلت کنم و صورتم رو بذارم کنار صورتت. که نفست بخوره به صورتم. اونقت با تمام وجود پر بشم از احساس مادرانه. خیلی خوشبینم. مطمئنم خدا یه هدیه خیلی خوب و آروم بهمون میده. از سورپریز خدا کمتر ازین انتظار نمیره


رز
۲۱ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر

سلام کنجد مامان

یه هفته ای هست که تکون هات رو خیلی واضح حس میکنم گل قشنگم. حتی از رو شکمم هم پیداست. سه شنبه هفته پیش بود، دراز کشیده بودم و داشتم به شکمم نگاه میکردم و تصور میکردم که عزیز مامان الان کجاست و داره چی کار میکنه، که یهو یه چیزی مثل تق تق در خورد به شکمم و یه کوچولو اومد بالا. بعد دوباره و چند باره تکرار شد. تمام صورتم از خنده و اشک پر شده بود زندگی مامان. الان هم با یادآوریش و با هر بار تکونت از عشق به تو لبریز میشم و سرمست.

اونشب یه کمی از بابایی دلخور بودم و خیلی حالم گرفته بود. با هم حرفی هم نمیزدیم. بعد بابا دید من دارم همینجوری پیوسته میخندم و شکمم رو ناز میکنم.  بهش گفتم داری تکون میخوری، حضور تو خود به خود یخمون رو باز کرد، بابایی هم خنده رو لباش نشست ، تکون هات رو دید و اومد نوازشت کرد.

همه تعجب میکنن که چقدر زود داری ورجه وورجه میکنی! نکنه ازون بچه های خیلی شیطون بلا باشی که خونه رو به مسجد تبدیل میکنن بس که وسیله سالم نمیذارن بمونه تو خونه؟ اگه اینجوری باشه که خدا به دادمون برسه عزیزم!


مامان؛ دوشنبه 17 مرداد1390 ساعت 13:31 | لینک ثابت

رز
۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۳۱ ۰ نظر
سلام مامان جونم، الان چهار ماه و نیمته، دوران بارداری نصف شده.

پنجشنبه ششم مرداد، وقتی داشتم از قم برمیگشتم تهران، تو ماشین یه چیزایی تو دلم حس کردم و فهمیدم کوچولوی مامانه که داره تکوناش رو به من نشون میده.

و یه هفته هم هست که یه روح پاک و لطیف داری. بابایی میگفت باید برای بچمون جشن تولد بگیریم، آخه روح دار شده عزیز دلمون. الان بیشتر حست میکنم عزیزم.

امروز روز اول ماه رمضونه. من و شما که روزه نمیگیریم. طفلک بابا هم بی سحری موند امروز. تقصیر من شد، ساعت رو نمیدونم کی و چرا! خاموش کردم و خوابیدم، یهو دیدم داره بابایی بیدارمون میکنه که پاشو نماز بخون. خیلی شرمنده شدم. خدا کنه بهش سخت نگذره امروز.


مامان؛ سه شنبه 11 مرداد1390 ساعت 12:42 |
رز
۱۱ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۲ ۰ نظر