آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

گفتم دعای دولـت تو ورد حافـــظ اسـت

گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند

----

پسرم بیا دعا کنیم امسال، همان سال موعود فرج باشد.

دعا کنیم امسال سلامتی و عاقبت به خیری برای همه باشد.

پسرم، پاره ی تنم عیدت مبارک.

نوشته شده در چهارشنبه 30 اسفند1391ساعت 1:6 توسط مامان| 4 نظر 4 نظر

شایدتر هم داشتن وبلاگی که مامان برای آدم نوشته باشد و تعداد خوانندگان آن، در آینده یک پرستیژ باشد برای نوجوانان آینده و اگر ننویسیم خِرِمان را بگیرند که پس کو وبلاگ من؟!!!
نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند1391ساعت 15:33 توسط مامان| ثبت نظر ثبت نظر

پسرم اگر بزرگ شدی و دوست نداشتی از این که خاطراتت را پیش از خودت، دیگرانی خوانده اند چه کنم؟!

شاید اسباب کشی کنم، به سوی خاطره نویسی بدون انتشار عمومی.

شاید.

نوشته شده در یکشنبه 27 اسفند1391ساعت 2:30 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

یکی از نیازهای اساسی شما، که حتی نیاز به خواب و خوراکت رو تحت تاثیر قرار میده، نیاز به آرامشه.

نیاز به رها بودن، به حال خود بودن. 

از نوزادیت هم همین طور بودی. یادته برات تعریف کردم روز اول عید سال 91 رو؟ که چقدر گریه کردی؟ اون موقع نزدیک 4 ماهت بود، و دقیقا از شلوغی دورت خسته شده بودی.

یک ماه قبلش، توی مهمونی بله برون عموجون هم همین اتفاق افتاد، و نتیجه این شد که من در طول مدت مهمانی یا توی اتاق داشتم عوامل مختلف گریه ات رو بررسی میکردم، یا کنار هود عزیز، به صدای روح بخشش گوش میدادیم.

هنوز هم وقتی شلوغی اطرافت از مدت مجاز تجاوز میکنه، کل سیستمت میریزه به هم و فقط صدای بهانه گیری ازت ساطع میشه!

امروز وقتی بعد از 12 ساعت تنها شدیم، شدی همان سپهر همیشگی، در حال بالا رفتن از سر و کول من و مبل و بدو بدو کنان و حرف زنان.

به بابایی میگم: نیاز داره به حال خودش باشه.

بابایی میگه: دقیقا!

و ادامه میده: مثل خود ما.

و من میگم: دقــیقاً!!

نوشته شده در یکشنبه 27 اسفند1391ساعت 1:13 توسط مامان| یک نظر یک نظر

نمیدانم چه طور جرئت کردم عشق ابدی و ازلی ات، پتویت را میگویم، در مقابل چشمانت به لباسشویی بیندازم!!

در طول مدت شستشو سعی میکردی از شیشه عبور کنی و به عشقت برسی! 


مجبور شدم بساط خانه تکانی را دوباره راه بیندازم تا عشق بر آب رفته‌ات از سرت بیفتد.

اسپری و دستمال و بالا رفتن از صندلی سور و ساتی برایت به ارمغان آورد. 

من روی این صندلی بالا میپریدم که دستم به قسمت های بالای دیوار برسد، شما هم روی صندلی خودت بالا میپریدی! 

نردبان هم که فکرش را نکن. بار آخری که نردبان را آوردم و بالایش رفتم تا پرده را در بیاورم، وقت پایین آمدن باید مواظب می‌بودم پاهایم را روی دستهایت که یک پله بالا آمده بودی نگذارم. تازه اون موقع زورت به پله اول میرسید هنوز. عصر همان روز، یا فردایش بود که پله ی آخر هم فتح کردی، با اسکورت مامان. 

خب مسلما وقتی من بالای نردبان باشم، اسکورتی هم در کار نخواهد بود، بنابراین همان امن تر که پای نردبان به خانه باز نشود و همچنان من روی صندلی بپرم بالا و پایین.

من دستمال خودم را میکشیدم، و شما... شما در اولین فرصت دور از چشم من، حساب جعبه ی دستمال کاغذی را که به لطف صندلی بهش دسترسی پیدا کرده بودی، و دستمال های داخلش را رسیدی. 

من پتوها را شستم و پهن کردم، شما هم با دستهای چرب تازه غذا خورده نوازششون کردی.

من هی تلاش کردم خانه را جمع کنم و شما هی پخش تر کردی اسباب های خودت و اسباب های داخل کابینت ها را.

خلاصه همکاری مستحکمی داشتیم و داریم با هم عزیز مامان.

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند1391ساعت 23:12 توسط مامان| 6 نظر 6 نظر

به استحضار عموم میرساند علت گریه ی نیم ساعته ی نیمه شب کودک پانزده ماه و نیمه هنوز* هم میتواند به علت بادگلو باشد، بدون توجه به اینکه گریه ی بادگلو برای نوزدای نهایتا چند ماهه است.

--------

* هنوز که میگویم، داستان دارد مادر جان. قصه ی شب را که یادت هست؟!! 

این بار اما، خیلی نترسیدیم. بالاخره تجربه ای گفتن، چیزی گفتن. باز هم گریه هات شبیه کسی بود که ترسیده باشه. باز هم چند قطره آب به کمکمون اومد. همه ی عوامل رو بررسی کردیم، ولی صادقانه هیچ جوره احتمال بادگلو به ذهنمون خطور نمیکرد. 

--------

بعد از اینکه سبک شدی، خنده هات برگشت،  «چیه چیه » گفتن هات هم، همه چیز آرام شد و زندگی زیباتر.


نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند1391ساعت 14:1 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

فقط در خانه ی بچه داری ممکن است آفتابه را رو میز پذیرایی ببینید!

نوشته شده در شنبه 19 اسفند1391ساعت 11:47 توسط مامان| 5 نظر 5 نظر

این مکالمه در طول روز بارها و بارها و بارها تکرار میشه:

سپهر: اِه اِه اِه...

مامان: فلان چیز رو میخوای؟/ فلان کار را بکنیم؟

سپهر: هِه هِه!

نوشته شده در چهارشنبه 16 اسفند1391ساعت 16:29 توسط مامان| یک نظر یک نظر

پسر مهربان و مودب ما بعد از اینکه چیزی را میخواهد، یا نمیخواهد و ما بهش میدهیم، و میگوییم بفرمایید، حتی وقتایی که نمیگوییم بفرمایید، مهربانانه نگاهمان میکند و میگوید: نَی نَی nay nay، حرفی بین نون و میم، یا چیزی شبیه به این.

هنوز هم باورمان نمیشه به این زودی تشکر کردن را یاد گرفته باشه.

ماشاالله.

نوشته شده در چهارشنبه 16 اسفند1391ساعت 16:27 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

با کودک 15 ماهه ای که زود عصبانی میشود، و برای نشان دادن عصبانیتش مامان را گاز میگیرد باید چه کرد؟

صبوری؟ بی تفاوتی؟ پرت کردن حواس؟ 

خب همه ی این ها را انجام میدهم و باز تکرار میشود، چه کنم؟!


پ.ن: تربیت روز به روز وارد فازهای مشکل تری میشود. خدایا توکلمان به توست. این بچه ها امانت های تو هستند، نزد ما. پس خودت همراهمان باش در امانت داری.

نوشته شده در یکشنبه 13 اسفند1391ساعت 16:5 توسط مامان| 7 نظر 7 نظر

1. هر چه میسابی و میشوری، مشخص نمیشود. هیچ کس نمی فهمد چقدر تمیز کاری کرده ای، تقدیر و تشکر پییش کش. ولی اگر ولش کنی به حال خودش، داد میزند که من تمیز نشده‌ام. (در مورد فواید خانه تکانی!)

2. هر چه بیشتر میگردی، از آنچه میخواهی یا میخواستی یا دوست داشتی به دست بیاوری دورتر میشوی!(در مورد سرچ مقاله برای پایان نامه)


الان یعنی تابلوه که امروز به ادامه خانه تکانی پرداختم  و امشب دوباره بساط «مقاله سرچ کنون برای ایده و رفرنس پایان نامه پیداکنون»!! به راه بوده؟!

نوشته شده در پنجشنبه 10 اسفند1391ساعت 1:18 توسط مامان| 7 نظر 7 نظر

1. چیییهه؟

2. کلاه

1. چیه؟

2. کلــاه

1. چیه؟

-2. کــلـــاهه

.

.

.

1. چیه؟

2. کــلـــاهه، کُ لــــا هه! اِ! هی میگه چیه چیه!!


- شماره 1 ، سپهر و شماره ی 2 زهرا بود. من و مامان زهرا نماز میخوندیم. 

- اون سه نقطه چندین بار تکرار همون سوال و جواب بود که برای اینکه حوصله ی خوانندگان مانند حوصله ی فرد شماره 2 نشه، خلاصه نویسی شد!

- بعد نماز نگاه کردم دیدم مورد سوال، کلاه نبوده، بلکه علت باز شدن کشوی لباسهای زهرا بود.

- مامان جون میگن سپهر خیلی زود چیه چیه هاش رو شروع کرده.

- این روزها بدون اغراق چند صد دفعه «چیه» میگی.

- تو خواب گاهی موقع غلت زدن هم یکی دو دفعه ای سوالی کلیدی ات رو تکرار میکنی.

- گاهی به اسم شی اشاره شده اکتفا میکنی. و گاهی چیه، یعنی برام توضیح بده این چرا اینجاست، این چی کار میکنه؟ چرا این، اینجوریه و ده ها سوال دیگه.

مثل امروز صبح که پرده دم در کمی جمع شده بود و تو به محض اینکه از خواب بیدار شدی، متوجهش شدی و با تعجب نگاهش میکردی و میپرسیدی چیه؟!!

نوشته شده در چهارشنبه 9 اسفند1391ساعت 15:39 توسط مامان| 2 نظر 2 نظر

در پست قبلی صحبت نماز خوندن شما شد. خوبه که برات بنویسم که علاوه بر مهر، سجده روی دستگیره ی دایره شکل دراور مامان جون اینا که از جا کنده بودیش، توی حمام روی در شامپو، و روی لیف کنفی (به جهت شباهت رنگش با مهر) هم قبوله!! 

البته فقط برای شما گل پسر من. :)

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند1391ساعت 14:19 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

مدتی پیش یه شب با هم در بازی میکردیم! بازی ساده ولی جذاب ابداعی خودت. در اتاق رو میبستی، بعد باز میکردی، بعد دوباره میبستی و سعی میکردی چفتش کنی و همین طور ادامه  میدادی. من بیرون اتاق نشسته بودم و هربار که در را باز میکردی میخندیدیم و من شادمانه میگفتم : سلاام.

این طوری بود که از اون به بعد، بعد از سی چهل بار باز وبسته کردن در و سلام بازی، سلام رو یاد گرفتی. هم لفظش رو، هم محل استفادش رو.

این روزها از اتاقی به اتاق دیگه که میای، از بیرون میای و چشمت بهمون می افته، بابا از بیرون میاد، حتی گاهی وقتی از خواب بیدار میشی و ما رو میبینی، سلام میکنی. 

بدون اینکه حتی یک بار هم بهت بگم: «سپهر بگو سلام!»

-------

راستش کاملا مخالف این جمله هستم. سپهر بگو فلان. سپهر گوشت رو نشون بده. سپهر الله بکن. سپهر اینجوری بازی کن. اینجوری نکن.

خدا رو شکر تا حالا هم خیلی کم مستقیما ازت خواستم کلمه ای بگی یا کاری رو انجام بدی. (البته اعتراف میکنم قبلا چند بار ازت خواستم بگی مامان! و شما هم نگفتی!!)

مادربزرگ سپهر به خواهرشون تعریف کرده بودند که مامان سپهر بهش الله گفتن رو یاد داده. ولی واقعیت اینه که من تا حالا یه بار هم ازت نخواستم سجده کنی یا الله بگی. صرفا نماز خوندم و گاهی ذکرهای بعد از نماز رو بلند گفتم و شما شنیدی.

به نظرم این راه بهتری است.

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند1391ساعت 14:14 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

با مامان بزرگ بیرون رفتید. مانکن های چادر به سر را نشان میدهی و میگویی «ماما».

لباسم را بر میداری و «ماما ماما» گویان میکشی روی زمین.

جورابم را از توی کمد بر میداری و میبری میدی دست بابابزرگ و میگویی «مــاااما»

حین شیر خوردن، چند لحظه مکث میکنی و لبخند میزنی به رویم و بارها صدایم میکنی «مــاما»

(بعد دستت رو به نشانه «الله محمد علی فاطمه حسن و حسین » به صورتم میکشی و اَلااا  اَلاه  میگویی.)

کنارم بازی میکنی و یادت می افتد به توانایی جدیدت. سرت را بلند میکنی و خوشحال ماما ماما صدایم میکنی.

عکسم رو در کنار خودت توی شیشه میبینی و با انگشت بهش اشاره میکنی و میگویی «ماما».

... و این منم که غرق در لذت «ماما» بودن، «جانم»، «عزیزم»، «بله پسر گلم»، را نثارت میکنم.

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند1391ساعت 0:49 توسط مامان| 5 نظر 5 نظر

چند روز بعد از تولد یک سالگی ات رفتیم آرایشگاه. آرای شگ اه کو دک ان.واقع در س ر ز م ی ن ع ج ا ی ب. مکانی که برای همچون مایی، یک بار رفتنش مساوی بود با توبه ی نصوح.

دو ساعت در ترافیک همت گیر کردیم،

خیلی دیر رسیدیم.

پانصد متر مانده به محل، شما خوابت برد و با پیاده شدن از ماشین و وارد شدن به آن مکان کذا، خوابت پرید.

برای رسیدن به آرایشگاه باید ورودی میدادیم. ورودی بابت خرد شدن اعصاب و روان از آن همه صدا.

هزینه ی آرایشگاه قابل اعتنا بود!

همه ی این ها به کنار، همه ی این سختی های قابل پیش بینی را به جان خریدیم که موهای شما با آرامش کوتاه شوند، اما سیل اشک و التماس و وحشت و گریه جاری بود طی مدت اصلاح.

هر چند نتیجه رضایت بخش بود، اما به نظرم به آن همه گریه ی شما نمی‌ارزید . 

خیلی زود دوباره موهات بلند شدند و فر خوردند و رفتند توی هوا. نهایتا دو دقیقه بعد از هر بار شانه زدن، موهات مرتب بود و دوباره همان آش و همان کاسه. حوصله ی من و بابا که همیشه از موهای نامرتب و بلند بچه ها، مخصوصا پسر بچه ها فراری بودیم، دائم سر بود.

(اگر کارتون Brave‌ رو دیده باشید، سپهر شبیه برادران سه قلوی مریدا شده بود! یعنی اینا)

خلــــــــاصه

امروز بردمت حمام. موهات رو که خیس کردم، خودم دست به قیچی شدم. یک عدد سر و بدن چرخان و سُرخوران زیر دست من ووول میخورد و منِ فوقِ ناشی هم آرایشگری میکردم. هر دو شانه هم در لحظات اول توسط شما ضبط شدند.

منت خدای را عزّ و جلّ که موهای شما حالت دارند و خودشان میدوند میروند بالا! و گرنه با آن موهای زیگزاگی روی پیشانیت (زیگزاگ نامرتب!) احیانا امشب را باید پشت در خونه میخوابیدم!

خلاصه متوسل شدیم به دعای کظم غیظ! (آل عمران134) (چپ چپ نگاه نکنید! من از بابای بچه ها! نمیترسم که! فقط جهت حفظ احترام بود!!)

بابا که اومد چند ثانیه ای نگاهش ماند روی موهای تمیز و شانه کرده و البته مرتب شما. بعد نگاهش سر خورد رفت روی تلوزیون. دستی به سر شما کشیدم و موهات رو به هم ریختم. بابا اعتراض کرد که چرا به هم میریزی موهاش رو؟

اینجا بود که (بنا به توصیه ی خواهرانه ی خاله جان شما) پشت چشم نازک کردم، قیافه ی قهرمانانه به خود گرفتم از بابایی در مورد تغییرات احتمالی شما پرسیدم.

بابایی فهیم، ناباورانه گفت یعنی کوتاه کردین موهاش رو؟

- بله +لبخند فاتحانه.

- با مامانم؟

- نه خودم تنهایی +لبخند قهرمانانه.

- +کمی تعجب + تشویق و تایید ضمنی + چهره ی رضایت آمیز + بیشتر کوتاه کن!

بنابراین بابایی رو سر شب خوابوندیم و با شما دوتایی اومدیم تو اتاق. شما شونه ها رو گرفتی دستت و من قیچی و برس رو. (کجای دنیا مو رو با برس کوتاه میکنن؟! :دی)

کناره ی گوش هات، پشت سرت و الخ رو مرتب نمودم، شما رو با نتیجه ای رضایت بخش‌تر خوابوندم و اومدم تا شرح رشادت هایم را برایت تعریف کنم پسر خوبم.

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند1391ساعت 0:39 توسط مامان| 4 نظر 4 نظر

دلم آبا* را میخواهد...

ساده زیستی اش، مهربانی اش، بزرگی اش، خانه ی مادربزرگی اش، آن احساس خودمانی خانه اش را.

هنوز بعد از یک سال و ده ماه شماره ی خانه اش روی گوشی ام ذخیره است، هنوز شماره خانه اش را حفظم. هر چند دیگر خانه ی آبا در کار نیست.

هنوز داغدار آبا هستم. هنوز یادش اشکم را جاری میکند. 

از وقتی آبا رفته، حس میکنم ریشه ی من هم از مرند کنده شده. دیگر مرند شهر آبا و اجدادی ام نیست. 


پ.ن : آبا، مادربزرگ پدری ام بود که به رحمت خدا رفت. داغ دوباره دیدنش، حتی دوباره شنیدنش به دلم مانده.

دیگر هرگز کسی را به این نام نخواهم خواند.

پ.ن : خدا مامان جون رو حفظ کنه. مادربزرگ مادری ام، که بسیار دلتنگش هستم. 

-----

چهلم آبا شرکت نکردم. به خاطر شما پسرم که سه ماه بود درون من مهمان شده بودی. دقیقا هم نمیدانستم مراسم چه وقتی است. عصر خواب دیدم مراسم ختم آبا است. همه بودند. آبا آمد توی آشپزخانه ی خانه اش. فقط من او را میدیدم و هق هق گریه میکردم. میدانستم رفته است. آرام بود و مطمئن. آمد مرا سخت در آغوش گرفت. گفت من هیچ کار ناتمامی در این دنیا ندارم. هر چه بوده انجام دادم. باقی را هم به آقای فلانی (یکی از روحانیون معروف، که نمیدانم دلیل اسم ایشان در خوابم چه بود) سپرده ام. از تو هم گفتیم پسرم. از اسم های انتخابیمان. گفت خوب است. بعد از انگشت خودش یه انگشتر فیروزه درآورد و در دست من کرد.

از خواب که بیدار شدم، به دنبال انگشتر میگشتم. دستانم را نگاه کردم، اطرافم را. نبود. باورم نمیشد که نباشد. بس که طبیعی و باورکردنی بود خوابم.

سالگرد آبا که صندوقچه اش را باز کردند، عمه ها انگشتر فیروزه ی آبا را فرستادند برای من. 

وقتی مطمئن شدم همه اش خواب بوده، زنگ زدم به مامان. گفت که مراسم چهلم که روز یکشنبه، به عادت همیشگی جلسات قرآن یک شنبه آبا برگزار شده بود تازه تمام شده. گفت که کتابچه های دعا را که بچه های آبا به یادش چاپ کرده بودند، بین خانم های مسن توزیع شده بود و چقدر همه دوست داشتند کتاب ها را. چقدر همه دعا کرده بودند برای آبا.

صفحه اول کتاب نوشته شده:

هدیه به روح بانویی پارسا،

در زندگی ساده گیر

و در عبادت، خستگی ناپذیر

با مردمان، مهربان

و از قیودات این جهان گریزان.

برای شادی و آمرزش روح حاجیه خانم ....

و همسرش حاج ....

این دو، که چشم ما بودند.

نوشته شده در پنجشنبه 3 اسفند1391ساعت 1:42 توسط مامان|

بوی بهار که می آید، دوباره زنده میشوم.

خدایا شکرت به خاطر بهاری که هر سال برمیگردد.

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند1391ساعت 17:57 توسط مامان|

نشسته ایم و داریم روی پارکت ها سر میخوریم. یعنی من شما را سر میدهم.

ازت میخواهم بنشینی تا من برم دستشویی. با جدیت سریع بلند میشی، دست منو میگیری و میبری دم در دستشویی. بعد اقدام به هل دادن در میکنی که باز بشه و بریم داخل!


پ.ن. 1: این روزها با دانسته هایت مدام من رو غافلگیر میکنی.

پ.ن. 2 : خیلی دوست دارم دست در دست هم راه برویم. گاهی خودت دست منو میگیری و من رو بلند میکنی و دور خونه قدم میزنیم با هم. هر دویمان کیفور میشویم. من بیشتر!

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند1391ساعت 0:19 توسط مامان| 3 نظر 3 نظر

رز
۳۰ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۳۹ ۰ نظر