دیروز با من و من و تردید گفت که خانومشون گفته فردا مامانت باید بیاد مدرسه. گفتم چی کار کردی مگه؟ گفت هیچی! مشقامو می نوشتم.
دید قانع نشدم، گفت: قبلش شلوغی.
دل توی دلم نبود.در طول ۱۸ سال دوران تحصیلم هرگز مامانم رو نخواسته بودند! یا من یادم نمیاد.
پدر فداکار جور منِ شب زنده دار به خلطر سرفه های پسرک رو کشید و به جای من رفت.
وقتی برگشت میگفت: خانومشون داشت به من دلداری میداد و عذرخواهی نیکرد که رفتم. گفته بوده درسش خیلی خوبه ولی با اینکه زنگ نقاشی دارند زنگای دیگه هم همش نقاشی میکشه.
خندیدم. اشاره کردم به خود اقای پدر گفتم بهش قضیه رو گفتی؟!