آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است


احتمالات

اونقدر که به صدا حساسی و حتی صدای فیس فیس شیشه پاک کن از تو اتاق شما رو بیدار میکنه، و صدای راه رفتن بابایی از کنارت حواست رو پرت میکنه و نمیذاره شیر بخوری (و البته از کودکی که وقتی تو شکم مامانی بوده تماس نوک ورق کاغذ با شکمم باعث واکنش و انقباض شدیدش میشده کمتر ازین انتظار نمیره) چند روزه به این فکر میکنم اگه ما تو یه خانواده ی شلوغ بودیم شما سو تغذیه، سو خواب و سو سرویس بهداشتی میگرفتی!

و البته یه احتمال دیگه هم وجود داره و اون اینکه نسبت به شلوغی مقاوم میشدی و بی خیال.

و البته احتمال دومی خیلی بیشتر از اولیه.



مامان؛ شنبه 31 تیر1391 ساعت 16:53 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

رمضان

ماه خوب مهمانی خدا آمد پسرم.

رمضانی که دیر می آید و زود میرود. و چقدر من دلتنگ رمضانم.

دعا کن خدا من را هم به مهمانی خودش بپذیرد.

دعا کن در این ماه من روزه باشم، و شما نه!

دوست دارم شیری که در تمام روزهای این ماه از وجودم به تو مینوشانم، با زبان روزه باشد. 

که برکت این مهمانی نصیب شما هم بشود.

دعا کن خدا کمکم کند.


مامان؛ شنبه 31 تیر1391 ساعت 13:15 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

از مبل، صندلی، پای بابایی، و رورئکت میگیری و تنهایی بلند میشی. 

هنوز نمیتونی کامل تعادلت رو حفظ کنی و با زبون خوش خودت بشینی سرجات.

موقعیت های خطرناکی هر لحظه به وجود میاری. 

فکر کنم تا اطلاع ثانوی و حتی ثالثی باید خودمو ببندم بهت!!


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 17:43 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

نع ناع

بابایی نگران: مرضیه این شیشه توش چی بود؟؟ سپهر خوابوندش ازش خورد 

مامان نگران میره میبینه منظور بابایی شیشه گنننددده عرق نعناع بوده که در ناکجا گوشه ای از اتاق گذاشته بودتش. (درش رو هم خود سپهر باز کرده بود)

مامان خوشحال: عرق نعناع بود!

مامان خوشحال رو به سپهر خوشحال که لبخند فاتحانه ای بر لب داره: خدا رو شکر خود کفا شدی پسرم، عرق نعنات رو هم خودت میخوری.  مامانی بدو برو سوپت رو هم خودت بپز!

این گفتگوها در حالی انجام میشه که عطر نعنا فضای اتاق رو نعناعی کرده.


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 16:53 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

قریبی

الهی دور پسر نازم بگردم که امروز پشت سر مامانی صدای گریه اش به کوچه میرسید.

باید میرفتم جایی. دیدی آماده شدم و چادر سرمه خوشحال و خندان تو سه راهی در بیرون- در اتاق- سالن نشسته بودی که از هر راهی بخوام برم خفتم کنی.

دستهات رو خوشحال بالا آوردی و اومدی بغلم. بردمت حیاط. یه دوری زدیم و برگشتیم خونه شما بغل بابایی و من رفتم بیرون.

صدای جیغت تا دم در حیاط و توی کوچه اومد.

ببخشید مامانی که تنهات گذاشتم.

وقتی اینجوری میبینم، بیشتر و بیشتر خودم رو به هر لحظه در کنارت بودن ملزم میکنم.


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 1:33 | لینک ثابت | 5 نظر 5 نظر

هر کسی کار خودش...

تو ماشین بغل مامان بزرگ خوابت برد. 

مامان بزرگ میگن ماشین براش مثل ننو میمونه.

یادم می افته که ماشین برات ننو ست،

ننوت برات اسباب بازیه

و اسباب بازیهات برات خوراکی اند!

خیلی عالیه. همه چیز سر جای خودشه.


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 1:25 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

بدون شرح

دوست دارم مامانی جونم.

خیلی خیلی زیاد


مامان؛ جمعه 30 تیر1391 ساعت 0:57 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

نشسته بودم کنارت و داشتی بازی میکردی. با توپ و با سیم مودم و پرده ی دم در.

برگشتی و نگاهم کردی. 

لبخند زدی بهم. مثل خیلی وقت های دیگه.

به چشمات دقیق شدم. 

انگار اولین بار بود میدیدمت.

باورم نمیشه.

شما پسر منی؟


مامان؛ چهارشنبه 28 تیر1391 ساعت 23:36 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

قصه ی شب

قصه ها اونجوری که موقع رویدادنشون فکر میکنیم قراره تعریفشون کنیم، پیش نمیرن.

دیشب از مهمونی که برمیگشتیم با خودم مرور میکردم که برات بنویسم که امروز آبروداری کردی و سر سفره به یه تکه نون بربری خودت قانع بودی، و تو طول غذا داشتی با اشتها اون رو میخوردی، و البته میمالیدی به سر تا پات. (روی ملافه ی خودت) به طوری که بعد از غذا یک لایه ی نازک خمیر نون بربری از صورتت تا پاهات رو پوشونده بود!

بله نون بربری خودت رو میخوردی و فقط یکی دوبار نتونستی چشمهات رو به روی چشمک برگهای سبز و خوشگل ریحان ببندی و دست دراز کردی که بگیریشون.

و این گونه ما خوش و خرم برگشتیم خونه، در حالی که شما از شدت خواب آلودگی صدات در نمیومد.

رسیدیم و شما داوطلبانه شیر خوردی و بدون هیچ مقاومتی خوابیدی.

 ساعت یک ربع به یک بود که چشمای من داشت گرم میشد. با جیغ بلندی از خواب پریدی.  ازونایی که آدم فکر میکنه بچه خواب بد دیده.

ولی قربون شکل ماهت برم. گریه ی خواب بد یه دقیقه میشه، دو دقیقه میشه، یه ربع میشه، نه یک ساعت و ریع که!

وسط گریه ها دیدم ریتم نفس کشیدنت عوض شد. یعنی اصلا ریتمی وجود نداشت. تا میومدی نفس بکشی گریه امانت نمیداد. خیلی خیلی ترسیده بودم

جیغ زدم و بابا رو بیدار کردم. (بابایی سیستم خواب هوشمنده داره عزیزم. تا وقتی ضرورت ایجاب نکنه از خواب بیدار نمیشه)

گفتم سپهر داره نفسش بند میاد. بردیمت تو حیاط، بعدشم تو کوچه. یه کمی آروم شدی، برگشتیم خونه، دوباره همون برنامه ها

به زور یکی دو قطره آب ریختم تو حلقت

زنگ زدیم آژانس بیاد ببریمت دکتر*

تا آماده بشیم ، یه باد گلو وسط گریه هات زدی.**

رفتیم تو کوچه.

به سلامتی آزانس نیم ساعت بعد اومد، وقتی که شما ده دقیقه ای بود که بعد از کمی ادامه ی گریه، و بعد از هق هق های بعد از گریه، تو بغل مامانی خوابت برده بود.

آژانس رو رد کردیم و رفت، اومدیم خونه و گذاشتمت تو رختخوابت. 

حالا نوبت مامانی بود.

تمام بدنم میلرزید و هق هق میکردم.

از فکر اذیتی که شدی.

از فکر اونچه ممکنه بعد ازین اتفاق ها سر آدم بیاد.

از یاد دختر عموی سه ماهه ام که سال های سال پیش چنین شد و شبش صبح نشد،

«نصیبه» ای که نصیب عمو و زن عمو نبود.

تصاویر شکنجه ی مردم میانمار هم جلوی چشمام بود.

شب سختی بود مامان جونم. خیلی خیلی ترسیدم.

خدا رو شکر بخیر گذشت.

---

* وقتی ماشین دم در نباشه و یه خیابون اونورتر تو پارکینگ باشه اینجوری میشه دیگه! یعنی انگار ماشینی وجود نداره.

** نون بربری سنگین بود و شما هم زیاد خوردی و ظاهرا دلت درد گرفته بود عزیزم. باد گلو که زدی آروم شدی.

ـــــــــــــــ

خدایا ما را به آنچه طاقتش را نداریم آزمایش نکن.


مامان؛ چهارشنبه 28 تیر1391 ساعت 20:33 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

ام پی مالتی!*

وقتی گریه هات برای خواب از چند دقیقه میگذره و به یک ساعت به درازا میکشه، و چاره ای ندارم جز بغل کردن و راه بردنت، در حالی که نه دستهام دیگه جونی داره، نه پاهام، و نه کمرم، همه ی آرزوهام کمرنگ میشن. فقط یک آرزو پررنگ میمونه و هی پررنگ تر میشه: آرزوی خوابیدن شما.


(* ام پی تری- ام پی فور و ... ام پی مالتی، همه ی آرزوها در یک آرزو خلاصه میشن.)


مامان؛ چهارشنبه 28 تیر1391 ساعت 13:5 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

پناه

پناه میبرم به خدا، که اطرافیانم مرا با گناه کبیره ی تهمت بشناسند.

(رونوشت به نظرات پست درک نامتقابل)


مامان؛ سه شنبه 27 تیر1391 ساعت 16:14 | لینک ثابت

العجل

دست هام دلم و همه ی وجودم میلرزه مامانی جونم

عکس هایی دیدم از ظلم به مسلمانان میانماری.

کاش میشد همه شون دروغ باشه. کاش میشد آدم تصور کنه اون بچه ها، اون زنا و اون مردای مسلمون درد نکشیدن، عذاب ندیدن و نمیبینن.

کاش صاحب این دنیا بیاد، مامان جونم دعا کن. تو پاکی. دعا کن آقامون بیاد.

دعا کن آقای همه بیاد. 

این دنیا ازین بدتر چی میخواد بشه؟!


خدایا چی کار باید بکنیم؟*

____

* مَنْ اَصْبَحَ لا یَهْتَمُّ بِاُمورِ الْمُسْلِمینَ فَلَیْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً یُنادى یا لِلْمُسْلِمینَ فَلَمْ یُجِبْهُ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ 

هر کس صبح کند و به امور مسلمانان همّت نورزد، از آنان نیست و هر کس فریاد کمک خواهى کسى را بشنود و به کمکش نشتابد، مسلمان نیست. (پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم)


مامان؛ سه شنبه 27 تیر1391 ساعت 15:7 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

متحرک

وقتی خوابت سبک میکشه، حالا ممکنه به خاطر یه صدای کوچیک مثل کشیدن پرده باشه، یا گرسنگی، یا هر چیز، همه ی اقدامات حرکتی رو که بلدی انجام میدی.

تا وقتی نوزاد بودی و فقط بلد بودی دستات رو حرکت بدی، دستات رو میاوردی بالا، همراهش هم پتو 

بعدا یاد گرفتی غلت بزنی

بعد سینه خیز

الانم تا خوابت سبک میشه اول چند دور غلت میزنی و تشکت رو چند دور میپیچی دور خودت، یکمی هم کله خیز!!! میری جلو، تا برسی به بن بست، بعدش با چشمای بسته بلند میشی میشینی!

خدا رحم کنه وقتی دوییدن یاد بگیری مامانی!


مامان؛ سه شنبه 27 تیر1391 ساعت 14:43 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

درک نامتقابل

میتونم درک کنم که دیگران چقدر دوست دارن چیز میز* بذارن دهان شما.

ولی دیگران نمیتونن درک کنن من چقدر دوست ندارم این کار رو بکنن.

شاید از خود خواهی من باشه. نمیدونم! اما حس خوبی ندارم هر کس هر چیزی دستش میاد میخواد بذاره دهان شما تا قیافه ی شما رو موقع خوردن اون ببینه!

خوب غذا خوردن کودک خیلی قشنگ و خواستنیه درست، ولی اگر هر کسی هر چیزی بذاره دهان شما اولا شما به ریزه خواری عادت میکنی، ثانیا هنوز خیلی چیزا برات مناسب نیست، ثالثا کنتور میزان تغذیه ات از دستم خارج میشه.

دوست ندارم دیگه.

---

* دقیقا چیز میز، نه غذای خودت! از هندونه و خیار بگیر تا شربت انبه و نون برنجی!! 

(بدون توجه به جلز ولز کردن من که میوه براش زوووده.)


مامان؛ دوشنبه 26 تیر1391 ساعت 20:8 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

واقعا بچه هم بچه های قدیم!

من یادمه پسر عموی 18 ساله ام وقتی نوزاد بود تا مدت ها چشم هاش رو نمیشد دید! یعنی همیشه بسته بود. خب این کودک مسلما دیرتر هوشیار میشه و خواسته هاش متناسب با اون دیرتر شکل میگیره، تا فرزند دلبند من که شما باشی که تو بیمارستان با چشمانی تمام باز دنبال دست مامانی چشم هات رو میچرخوندی.


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 22:49 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زندگی امروزی ما

اگه مامانی رو بشناسی، میدونی اونقدر غده که حالا حالا ها به روی خودش نمیاره تحت فشاره. هر چی میخواد باشه. 

ولی مامانی تعارف که با هم نداریم، به کارای خونه نمیرسم. اصلا نمیرسم.

بدجوری عادت کردی به اینکه پیشت باشم. بشینم یا دراز بکشم. روی صندلی و مبل هم قبول نداری. باید رو زمین پیشت باشم، یا رو هوا! (تو بغل) پیش هم. یعنی تا بلند میشم از کنارت اعتراض که حتمیه. اگه بی حوصله باشی گریه و التماس هم چاشنیش میشه.

از کنارت رد بشم و برم که گناه نابخشودنیه!

تو آشپزخونه رفتن رو که نگو و نپرس.

آخه مگه من شما رو این جوری عادت دادم ؟! اصلا مگه قرارمون این بود؟! (میدونم زبان حالت اینه که زرشک!! کدوم قول و قرار؟؟ :دی)

سوال: واقعا قدیما چجوری به کاراشون میرسیدن؟ در حالی که نه فریزری بود، نه سبزی پاک کرده خرد کرده ای، نه ماشین لباسشویی، نه پوشک کامل، نه حتی اجاق گاز و لوله کشی آب؟؟

جواب های احتمالی:

- قدیمیها زرنگ بودن و ما تنبل هستیم!

- قدیمیها میذاشتن بچه گریه کنه و التماس کنه ولی ما نمیذاریم!

- بچه های قدیم میذاشتن ماماناشون کار کنن ولی بچه های ما طاقت دیدن زحمت کشیدن ما رو ندارن!

- بچه هم بچه های قدیم!!

- مامان هم مامانای قدیم!

- قدیمیها در مورد بچه اول یا حتی بقیه ی بچه ها، پیش اقوام شوور بودن و همه همدیگرو بزرگ میکردن و یه نفر غذا میپخته. در مورد بچه های دیگه هم بچه بزرگتر بقیه رو بزرگ میکرده.

- قدیم خونه ها بزززرررگ بوده و اونقدر سر و صدا بوده که یه صدای تق و توق بچه رو بیدار نمیکرده،بنابراین وقت خواب بچه به کاراشون میرسیدن. اما الان خونه ی ما فیسقول است و آرام است و تق مساوی با بیدار شدن فرزند دلبندمان است.

- همه موارد


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 22:42 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

فر(ش/نی)

فرنی میخوری، 

با دو تا دست و تمام صورتت و از انصاف نگذریم کمی هم با دهانت.

بعد با دستای فرنی دارت گلای فرش رو میگیری و بهشون فرنی میدی بخورن! منم با ذوق نگاهت میکنم. 

چه دل گنده ام من :)

----

یادم باشه ازین به بعد اول روفرشی، بعدا غذا. حتی برای شما فرزند عزیز!


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 13:29 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

سین جیم

خودم رو سرزنش میکنم و نگرانم که جواب بابایی رو برای این اتفاق چی بدم. که شاید کوتاهی از من بوده باشه. 

کاش برای خطاهای عمد و سهو ریز و درشتمون حداقل همین قدر نگران جواب به خدا بودیم.


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 13:3 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

یا سریع الرضا...

نشستی کنار کشوی پایینی کمدت، بیرون کشیدیش ، داری لبه اش رو میخوری


داشتم این رو مینوشتم که به همین جا ختم بشه. و بیام بغلت کنم و ازونجا بردارمت. به دلم یک هو نگرانی افتاد، یک دفعه با صورت رفتی تو لبه ی کشو.

جیغ بدی زدی، 

دویدم و بغلت کردم، 

اشکت سرازیر شد،

اول فکر کردم لبت خورده، نگاه کردم دیدم چیزی نشده و خیالم راحت شد

زود آروم شدی. تراس رو دیدی و عروسک های وصل به پرده رو و خندیدی.

کمی بعدتر چشمم به گوشه ی چشمت افتاد که ورم کرده و قرمز شده.

خدا چقدر مهربونه و راحمه که چشمت نیم سانت اونورتر بود

خدا چقدر مهربونه که فراموشی رو گذاشته تو وجود آدم

خدا چقدر مهربونه که اندکی ، قطره ای از دریای «سریع الرضا» یی خودش رو تو وجود پسرم گذاشته.

خدایا ممنونم.


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 13:0 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تعالی

وقتی برای اولین بار دستت رو آوردی جلو که اسباب بازیت رو بگیری،

وقتی سینه خیز رفتی،

وقتی غذا خوردن رو شروع کردی،

و وقتی نشستی

و هر بار که یه کار جدید یاد میگیری، هر چند خیلی کوچیک که به چشم دیگران شاید اصلا نیاد، 

هر بار و هر بار با خودم میگم پسرم بزرگ شده.

میبینی پسرم؟ برای بزرگ شدن، لازم نیست کارای خارق العاده بکنی. هرچند هر کدوم ازین ها به نظرم یه کار خارق العاده است.( از کجا میفهمی که الان وقتشه بشینی و دوران دراز کشیده بازی کردن تموم شده؟!)

برای بزرگ شدن، اولین قدم اینه که هر روزت بهتر از دیروزت باشه.


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 12:23 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

انرژی مثبت

دیروز شدیدا به این اعتقاد رسیدم که بچه ها آرامش درونی، انرژی مثبت، یا هر اسم دیگری که بشه رو این خصلت خوب ذاتی بعضی افراد گذاشت رو خیلی بیشتر از بزرگترها درک میکنن.

دیروز پشت سر  مامان مهربون نرگس عزیز، که یه خانم دکتر مهربون برای بچه ها هم هستن گریه کردی! درحالی که شاید مجموع مدت آشناییت باهاشون دو دقیقه بود و بعد رفتی بغلشون و چنان با آرامش سرت رو روی شونه شون گذاشتی که اگر چند ثانیه بعدش با لبخند و اشتیاق بغلم برنمیگشتی، سنسورهای حسادتم شروع به پیغام دادن میکردن!!


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 11:46 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

شناس

تو مهمونیا، احساس میکنم شما شناسنامه ی منی.

یه جور مدرک شناسایی معتبر بین المللی.

نمیدونم قبلا بدون شناسنامه چطور میرفتم مهمونی؟!


مامان؛ یکشنبه 25 تیر1391 ساعت 11:26 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مطنطن

تا نیم ساعت بعد از تعویض پوشکت،  آن بوی روح بخش همچنان در بینی ام طنین انداز است!

----

چند روز بعد نوشت: اینم بخشی از زندگیه. مینویسم که وقتی بزرگ شدی یادت باشه چی بودی.

که هیچ وقت غره نشی (نشیم).
که بدونی (بی هیچ مزد و منتی) پدر و مادر یعنی چه.
نه ازین جهت که قدرشون رو بدونی و خوش به حالم بشه، نه عزیزم.
برای این میگم که دونستن ارزش پدر و مادر برای خودت خوبه. برای این دنیات و برای آخرتت خوبه نازنینم.
برای کسب رضای خدا، به رضایت پدر و مادر نیاز داری مامانم.


مامان؛ چهارشنبه 21 تیر1391 ساعت 19:24 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ژلک

از حالت دراز کش، بلند میشی و میشینی ، البته نشستنت به بچه ژله بیشتر شباهت داره، تا نشستن کودک آدمیزاد!

و البته امروز با کمک بالش، بلند شدی و از لبه ی مبل گرفتی و ایستادی و داشتی به شیوه پاندول ساعت حفظ تعادل میکردی.

چنین کودکی هستی شما، که الان داری زیر میز، شست پای مامانی رو مزه مزه میکنی!!


مامان؛ چهارشنبه 21 تیر1391 ساعت 18:45 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

روزهای سپهری

بین لباس های تا شده و لباس های تا نشده، به لباس های شما نگاه میکنم که برای خودشون قسمت «لباسای سپهر» رو درست کردن، پیش قسمت لباس های مامانی و قسمت لباس های بابایی.

قبلا این قسمت اینجا نبود. هیچ جا نبود. 

امروز ما تو خونمون بین لباسای تا شده، قسمت لباسای سپهر رو داریم.

این یعنی سپهری داریم که این لباسا رو میپوشه.

سپهری داریم که وقتی غذا میخوره، غذاش رو لباساش ریخته میشه و اونا رو کثیف میکنه.

سپهری داریم که اونقدر رو زمین سینه خیز میره که لباساش کثیف میشن.


سپهری داریم که یک هو با جیغ از خواب میپره و بین نوشته ها فاصله میندازه 

و این ها همه شون خیلی خوبن.

---

بعدا نوشت: خدا رو شکرش رو تو دلم گفته بودم. اینجا هم بنویسم بهتره.

خدا رو شکر.


مامان؛ سه شنبه 20 تیر1391 ساعت 23:42 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

آرامش خونگی

اونروزی که برات از آرامشت تو خونه نوشتم یه منظور عام داشتم که همون آرامش و اینا بود، یه منظور خاص هم داشتم که گفتم شاید بعدها دوست نداشته باشی گزارش لحظه به لحظه ی کارکرد سیستم گوارشت مکتوب و منشور باشه.

ولی باور کن حیفه ننویسمش. 

پسر نازم، دیگه دارم به صورت علمی بهش فکر میکنم که آیا خونه ی ما ملیّن است؟ آیا خونه مون مسهل است؟ آیا خونمون چی هست؟!

چهار روز سفر بودیم و در این چهار روز دریغ از یه حرکت مثبت از سیستم گوارش شما، یعنی شب اول با ایجاد فضایی شبیه خونه (من و شما تنها تو اتاق، شما در حال بالا رفتن از سر و صورت من) به اندازه ی یک چهارم حد نصاب حرکت مثبت انجام دادی و دیگر هیچ!! هیچ هیچ ها!

البته درک میکنم که وقت نداشتی! یا تو بغل بودی، یا دو-سه- چهار نفر همزمان داشتن باهات حرف میزدن و میچلوندنت. فقط امیدم به وقتای خوابت بود، که اونم اونقدر خسته به بغل من میرسیدی که وقت و البته باتری نداشتی دستگاه گوارشت رو روشن کنی و کلا خودت هم خاموش میشدی.

بعد فکر کن که در 5 دقیقه اول ورودمون به خونه شکمت کار کرد، و عرض کمتر از یک ساعت بعد، یک باره دیگه،

یعنی من مرده ی این درک بالای شما از تغییر فضا هستم مامانی جون.


مامان؛ دوشنبه 19 تیر1391 ساعت 10:28 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مبارک

به برکت وجود شماست که میتونم به «بهشت زیر پای مادران است» امید ببندم.


مامان؛ دوشنبه 19 تیر1391 ساعت 10:14 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

غنچه

چند روزیه یه بازیه جدید کشف کردی به این صورت که لبهات رو به حالت «او» ی «هلوووو» نگه میداری.

ه و لام ش رو نمیشنویم، ولی اووو ش رو تا دلت بخواد میبینیم!

***

در همین زمینه مامان بزرگ از قول مامان بابابزرگ این لطیفه رو تعریف میکنن که مامانه میخواسته بره خرید، برای دخترش میخواسته خواستگار بیاد. مامانه به دخترش میگه خواستگارا پرسیدن مامانت کجاست نگو رفته خیییار بخره، بگو رفته هلوووو بخره! 

(با دقت به وسعت دهان هنگام ادای این دو کلمه میتوان به حکمت این داستان پی برد!)

بله گل پسر عزیز من هم تو کار هلووو ست، لباشم همچین غنچه و جمع و جوره که بیا و ببین. :)


مامان؛ دوشنبه 19 تیر1391 ساعت 10:13 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تکامل

خیلی برام جالبه که میدونی نباید به سینه خیز اکتفا کنی.

از هر فرصتی استفاده میکنی و تمرین میکنی روی چهار دست و پا ایستادن. 

البته هنوز دستها و زانوهات اونقدر قوت نگرفتن که بتونن بدن نازت رو حرکت بدن، فقط در حد چند ثانیه تعادل و بعد دوباره سینه خیز میشی و پیش به سوی جلو

یا از هر جای ممکن، به خصوص مامان و بابا میگیری و بلند میشی، بالا میری، میشینی، با یه دست که تکیه دادی به زمین، یا گرفتی از ما یا بالش، یا یه وری لم میدی و کیف میکنی از فتوحات این روزهات

یا با پاهایی بدون خم، و کمری که با پاهات زاویه ی 90 درجه ساخته خودت رو به حالت رکوع در میاری.

خیلی دوست دارم بشینم و تماشا کنم مراحل رشدت رو طبق برنامه ای که از ابتدای خلقتت در وجودت قرار داده شده و شما مو به مو به اون عمل میکنی.

پاینده باشی مامانی جونم.


مامان؛ چهارشنبه 14 تیر1391 ساعت 13:3 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

پچ پچ

صبح ها که بیدار میشی، و معمولا زودتر از من، تا مطمئن نشی که همه بیدار شدن و بیدار باش رسمی اعلام شده و تا چراغ ها روشن نشه با صدای پچ پچ حرف میزنی! به صورت هههه !!

چنین کنجد فهیمی دارم من! :)

فقط قربونت میخوای یه معامله کنیم؟ 

شما بلند حرف بزن، من قول میدم بیدار نشم یا کلا مشکلی پیش نیاد، فقط به شرطی که موهام رو بی خیال بشی نازنینم.

البته که موهام قابل شما رو نداره، فقط چه کنیم که اینا که میکشی اون ته مهاش وصله به یه جاهایی به نام عصب!!


مامان؛ دوشنبه 12 تیر1391 ساعت 19:15 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

اوکازیون

یکی از موقعیت های اوکازیونی که تو طول روز ممکنه برات پیش بیاد اینه که من دراز بکشم.

اگر آب هم دستت باشه میذاری زمین و دوان دوان (خیزان خیزان!) خودت رو میرسونی بهم و شروع میکنی به مامان نوردی، مسابقه طناب کشی با موهام، فرو کردن ناخن هات در اقصی نقاط صورتم ، مخصوصا لب ها و دهانم، و صد البته کیف کردن!!

نوش جون عزیزم!!


مامان؛ دوشنبه 12 تیر1391 ساعت 19:9 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

لقمه لقمه

چند روزیه با سر انگشتان مبارک (شما بخون با ناخن ها!) شخصا اقدام به لقمه گرفتن از محل ارتزاقت میکنی.

فقط نمیدونم چرا عضو مورد نظر زخم شده!

راستی گل مامان شیر رو جرعه جرعه بخوری بهتره ها، باور کن. 


مامان؛ دوشنبه 12 تیر1391 ساعت 19:5 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مامان ضایع میکنیم!

اصولا اگر بچه ها مامانشون رو ضایع نکنن اموراتشون نمیگذره. شما هم از این قاعده مستثنا نیستی مامانی جونم.

به مکالمه ی ساعت 10 شب من با عمه جون دقت کن: 

عمه: آخی خوابش میاد؟ چشماشو میماله

مامان: آره خوابش میاد ولی نمیخوابه! 

ع : آخه وقت خوابه بچه هاست دیگه

م: سپهر 12 میخوابه! یه بار ساعت 10 و نیم خوابید من کلی خوشحال شدم، بعد 12 بیدار شد تا 2 و نیم بیدار بود!

در اینجا کار مامانی تموم میشه، میاد به شما شیر میده و شما راس ساعت 10 و ربع تو بغلم در حال شیر خوردن میخوابی و تا الان که خوابی و شکر خدا خبری از بیدار شدن نیست. 

خب هم در مورد ساعت خوابت مامانی رو ضایع کردی، هم بیدار شدنت در صورت زود خوابیدن.

حالا خوب شد یادم رفت این نکته رو در صحبتم با عمه جون اضافه کنم که سپهر تو بغل شیر نمیخوره یا حداقل درست شیر نمیخوره و باید دراز بکشم کنارش!


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 23:53 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تشکر

چقدر خوبه وقتی شب میخوای بخوابی آشپزخونه تمیز باشه ، ظرفا شسته (یک خروار!) و گاز و روی کابینت ها تمیز باشه. البته از کف فاکتور میگیریم و به سقف و ماکزیمم روی کابینت ها نگاه میکنیم و سوت میزنیم.

مخصوصا که یه شام خوشمزه هم درست کرده باشی.

و مخصوصاتر که مشقاتم نوشته باشی  و آروم و بی صدا تو پاکت منتظر باشن برسن دست استاد.

با تشکر از شما که زود خوابیدی و من تونستم ظرفا رو بشورم.

و با تشکر از عمه جون و بابایی که مواظب شما بودن که تونستم شام خوشمزه درست کنم

و مجددا با تشکر از شما که تو روز خوابیدی و تونستم مشقامو تموم کنم.

و با تشکر ویژه از شما که هستی،

 که روح زندگی مایی،

 که شادی و انرژی مایی،

که امید و آرزوی مایی،

که یه خنده ات رو با دنیا عوض نمیکنم.


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 23:45 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

پوست کلفت

از بس سینه خیز رفتی پوست آرنج دست راستت که عمود بر بدنت روی زمین میذاری میری جلو کلفت شده!

یه چیز تو مایه های دست انسانهای زحمت کش، ورژن کودکان!


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 19:25 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

بالا بالا بالاتر!

داری سعی میکنی از مبل بالا بری! 

لازم به یادآوریه که هنوز نشستن رو یاد نگرفتی عزیزم.



مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 18:10 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چند منظوره

میخوایم برات اسباب بازی بگیریم.

البته فکر میکنم اگه یه سری به مغازه لوازم پلاستیک فروشی بزنیم، بتونیم اسباب بازی های ارزان و مناسب و جذاب تر و چند منظوره ای برات تهیه کنیم.

اونقدر که با این چیزا سرگرم میشی، و البته خب به دلیل تازگی داشتن شونه. اسباب بازی های خودت برات تکراری شدن.

اسباب بازی های آموزنده ای از قبیل سبد پلاستیکی، زیر چای صاف کنی، بطری آب، و الخ! 

و البته جا داره از دمپایی هم یادی کنیم که فکر کنم حسرت یه بازی حسابی با یه جفت دمپایی رو به دلت گذاشته باشم.


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 18:9 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

کی بود؟

دیروز در پاسخ به صدای جارو برقی که گاهی وسطش بوق ناشی از شاید خرابی میزد، جیـــــــغ میزدی، و تا به سمتت بر میگشتم قیافه ی کی بود کی بود من نبودم به خودت میگرفتی! و گاهی یک لبخند محبت آمیز هم چاشنیش میکردی.


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 14:59 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

با من بخوان

قرآن میخونی،

اذان میگی،

صدای جاروبرقی در میاری،

منو صدا میکنی،

صدای بوق تلفن در میاری،

با مداحی تو تلوزیون هم خوانی میکنی،

قاشق بعدی غذات رو ازم میخوای،

ابراز علاقه میکنی،

ابراز ناراحتی میکنی،

و ...

همه و همه با جیغ!

برای هر کدوم ازین حرفا یه جیغ مخصوص داری. 

این زبون این روزای شماست که مامانی بلده این زبون رو.


الان داری میگی من خواااابممممم میاااااد !!


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 14:57 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

یک عدد مامان زرنگ خوشحال که مشقاشو زودتر از زمان مقرر تموم کرده در خدمت شماست مامانی جونم.

با خیال نسبتا آسوده و یه هفته ده روزی تعطیلات،

تا انشالله دوباره شروع کنم به خوندن برای امتحان بعدی و سرچ برای پروپوزال.

دوست دارم مامانی.


مامان؛ یکشنبه 11 تیر1391 ساعت 14:16 | لینک ثابت |
رز
۳۱ تیر ۹۱ ، ۰۲:۰۷ ۰ نظر