آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است


مسابقه

این روزا موقع تعویض لباس و پوشک مسابقه ی سپهر بدو-مامان بدو داریم با هم،

به این صورت  یا این صورت: 

ولی عزیز ماهم  بعد تعقیب و گریزهای فراوون در هر صورت مامانی برنده است  چون که نمیشه که ل خت و عو ر بمونی عزیزم! 


مامان؛ چهارشنبه 31 خرداد1391 ساعت 18:7 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

لایستوی

فرنی که ارد برنج رو با آب بپزی بعد شیر اضافه کنی، با فرنی ای که ارد رو تفت بدی بعد توش شیر بریزی یکی نیست!

به سه علت:

1) اولی رنگش سفیده، دومی کرمی

2) اولی بوی فرنی میده دومی بوی حلوا

3) اولی رو وقتی میخوری گل از گلت میشکفه و بی صبرانه منتظر قاشق بعدی هستی، دومی رو وقتی میخوری اخمات میره تو هم و با تعجب به من نگاه میکنی!

(میخواستم ببینم اگه میشه، برای مواقع ضروری، مثل همین مسافرت اخیر کویر و جنگلمون که دسترسی به امکانات رفاهی نداشتیم، ارد برنج تفت داده داشته باشم. شدنش که شد، ولی بیشتر شبیه کاچی شد!!)


مامان؛ چهارشنبه 31 خرداد1391 ساعت 11:28 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

قرار من

شما هنوز جزیی از وجود من هستی عزیزم، و احتمالا تا همیشه.

وقتی ازت دور میشم، یک تکه از وجودم ازم جدا میشه و من بی قرار اون تکه جدا شده.

خدا شما رو برای ما حفظ کنه مامانی جون.


مامان؛ چهارشنبه 31 خرداد1391 ساعت 10:22 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

مناجات

خدایا تو که اینقدر خوب و مهربون و خالق و همه چیز هستی، چرا نمیگی دگمه ی خاموش این دلبندان ما کجاست؟!


مامان؛ سه شنبه 30 خرداد1391 ساعت 0:53 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

بیدارالود

امشب با خودم میگفتم عجب که سپهر زود خوابیده. و زود شما ساعت 10:30 شب است. و خودم رو سرزنش میکردم که چرا شبای دیگه شما رو زود نمیخوابونم! (حالا انگار وقت خوابیدنت دست منه! جو گرفته بود دیگه منو)

بعد ساعت 12 شب درست در لحظه ای که بابایی داشت رختخواب ها رو پهن میکرد، و شما در حال شیر خوردن و کاملا تو خواب بودی، تاکید میکنم کاملا خواب بودی، یک جمله ی من به بابایی باعث شد با صدای هَه شروع به اظهار نظر کنی!

و در واکنش به خاموش شدن چراغ ها بخندی!

و نتیجه اینکه الان خیلی خوشحال داری بابایی رو طواف میکنی و قربون صدقش میری و سعی میکنی خواب بسیار راحتی براش فراهم کنی.


مامان؛ سه شنبه 30 خرداد1391 ساعت 0:19 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

ابعاد استاندارد!

رسما تو خواب رفتی تو دیواره ی پایین مبل!

بعد به من میگن چرا بچه رو نمیذاری تو تخت!

خوب عزیز من اگر تخت سپهر دو متر در سه متر بود و دیواره هاش هم بالش بود نه نرده، چشم!

والّا!!


مامان؛ دوشنبه 29 خرداد1391 ساعت 23:37 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

دست بالای دست

عاشق دست بالایی وقت شیر خوردنتم!

که وقتی اون یکی دستت زیرت زندانی شده، برای جبران حصر اونم که شده، دو برابر فعالیت میکنه و با همه چی بازی میکنه:

گوش خودت رو میکشه، موهات رو میکشه، لباسای من، گردنبندم، با دستام بازی میکنه،

اگه ملافه ای چیزی دم دستت باشه اونو هرچند وقت یه بار به دهنت میبره و یه گازی به اون میزنی وسط شیر خوردن،

همینجوری میزنه اینور اونور. رو پات، رو بدن من.

بعد یهو میفته پایین، و این یعنی نوید رضایت دادن شما به خواب!


مامان؛ دوشنبه 29 خرداد1391 ساعت 23:34 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

اطلاعیه

با حل مساله ای که دیروز فکرم رو مشغول کرده بود، و البته با ناهار آماده از دیروز در یخچال، زندگی زیباتر و درس خوندن با بچه داری و خانه داری آسان‌تر شد. :) البته کمی!


مامان؛ دوشنبه 29 خرداد1391 ساعت 19:18 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

رؤیا

کمی بعدتر نوشت پست واقعیت!

هر ترکیب دو تایی ازین سه کار، خیلی سخت نیست،

یعنی بچه داری+ خونه داری

بچه داری+ درس خوندن

یا درس خوندن+ خونه داری.

و از این سه ترکیب ممکن، سومی که امکان نداره.

اولی خالی هم دوست ندارم.

اگه میشد دومی بشه، چی میشد؟

به این صورت که من از صبح که بیدار بشم خونه تمیییز باشه، کمدها مرتب باشه، آشپزخونه مرتب باشه، غذای خودمون و سپهر آماده باشه، لباس ها شسته و تا کرده باشه و قس علی هذه. و لازم نباشه من به هیچ کدوم ازینا فکر کنم و نگرانشون باشم.

بعد من درس بخونم و به سپهر برسم.

اونقده خوبه، اونقده خوش میگذره، اونقده دوست دارم.


مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 18:47 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

هتل

در ادامه پست قبل باید بگم که خوش (میخوام چندین تا خوش بنویسم ، اما به خاطر رعایت نکات ادبی متن! پرهیز میکنم) به حال اونایی که مامانشون نزدیکشونه و البته کارمند نیست.

برای این دسته از آدم ها، درس خوندن + خونه داری + بچه داری یعنی هتل.


***

سپهر عزیزم، در هر صورت برات بهترین ها رو میخوام. شما عشق، امید و زندگی منی.



مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 18:13 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

واقعیت

واقعیت اینه که خیلی خیلی خیلی سخته

درس خوندن + خونه داری + بچه داری خیلی سخته

دارم اذیت میشم، به خصوص اینکه تمام سعی ام اینه که درس خوندنم روی زندگیم سایه نندازه،

سخته

اما نخوندنش روحم رو آزار میده

بغض داره گلوم رو میخراشه

خدایا خودت کمکم کن.


مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 18:9 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

آپشنال

چه طور ممکنه ایـــــــــــــــن همه آپشن تو یه موجود قرار داده شده باشه که هر کدومشون یک به یک و به وقتش فعال میشن؟

باز کردن دهان نزدیک سی**نه مادر==> t>=0

دراز کردن دست موقع دیدن چیزی==> t>= 2 months (مثلا)

رفتن به سمت شی مورد نظر (سینه خیز)==> t بین 6 و 7 ماه مثلا

رفتن به سمت شی مورد نظر (چهار دست و پا) ==> t بین 7 تا 8-9 ماه

رفتن به سمت شی مورد نظر (راه رفتن) ==> t بزرگتر یا مساوی 11 ماه (مثلا)

باز کردن دهان هنگام نزدیک شدن قاشق به دهان وقت گرسنگی==> t بزرگتر از 6 ماه

باز نکردن دهان هنگام نزدیک شدن قاشق به دهان وقت سیری==> t بزرگتر از 6 ماه

گریه موقع احساس ناراحتی

احساس گرسنگی و نارضایتی قبل غذا و احساس سیری و رضایت بعد از غذا

و ...و....و.......................


اوووه! تازه هر کدوم از اینا آدم تا آدم فرق میکنه، برای هر موجود یه دنیا آپشن منحصر به فرد !

خدایا تو چقدر بزرگی؟ چقدر توانایی؟ چقدر خلاقی؟؟؟


مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 15:8 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

کشفیات

خوش به حالم!

همین الان نحوه ی باز کردن کشوی کمدت رو کشف کردی!

همه جا رو بالشت گذاشتم،

دیگه داره بالشتامون تموم میشه، باید بریم از در و همساده بالشت قرض بگیریم!!

البته دیری نخواهد پایید که کنار کشیدن بالشت و بالا رفتن ازون رو هم یاد خواهی گرفت عزیزم ماهم.

هر چی فکر میکنم که اونوقت باید چی کار کنم عقلم به جایی قد نمیده.

البته که خدا کریم و مهربان و راهگشاست.



مامان؛ یکشنبه 28 خرداد1391 ساعت 14:11 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

خواب پیمایی

وقتی تو خواب گرسنه ات میشه، بیدار نمیشی گریه کنی، بلکه با چشمان بسته به راه میفتی!

قبلا پات رو میکوبیدی زمین، اونقدر محکم که با هر بار کوبیدن 20-30 درجه ای میچرخیدی،

بعدا قل میخوردی،

الان هم که مثل این فیلم پلیسی ها که میخوان خیلی کار مهمی انجام بدن، خودشون رو میندازن زمین، قل میخورن و سینه خیز میرن! همون جوری!!

بعد میری میری به بن بست که میرسی تازه گریه میکنی.

خب بچه جون همون اول پاشو گریه ات رو بکن دیگه!!


مامان؛ پنجشنبه 25 خرداد1391 ساعت 21:12 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

عبادة

عاشقانه به بابایی خیره میشی و لبخند میزنی و ذوق میکنی.

خیلی خاص. این نگاهت فقط مخصوص باباییه.

عبادتت قبول عزیزم*.


-------

*«یَا عَلِىّ: نَظَرُ الوَلَدِ اِلَى والِدَیهِ حُبَّا لَهُمَا عِبَادَة»

اى على، نگاه محبّت آمیز به پدر و مادر عبادت است.


مامان؛ پنجشنبه 25 خرداد1391 ساعت 20:30 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

مناسبزاسیون

تازه که ازدواج کرده بودیم خاله های بچه کوچیک دار همش میگفتن خونتون مناسب بچه کوچیک نیست. خب طبیعتا خونه تازه عروس رو که برای بچه نمیچینه آدم.

این روزها روزبه روز خونمون بیشتر مناسب بچه کوچیک میشه:

دمپایی‌ها بالا، روی مبل و میز.

گیرنده ی دیجیتال یک طبقه بالاتر،

بالشت ها جلوی میز تلوزیون، که سر و صورتت نخوره به لبه های میز،

یه بالشت جلوی تختت، که نری زیر تخت، سرت بخوره به لبه ها!

جاروشارژی بالای جاکفشی،

میز کوچک، جلوی پریز برق، که سیم لپتاپ رو نکشی بخوری!

پلاستیک بازیافتی ها در هوا!

و البته توفیق اجباری مرتب نگه داشتن (فعلا صرفا زمین!) و جارو کردن بیشتر خونه برای جلوگیری از تناول بیش از حد گرد و خاک!

و اینها فقط در مرحله ی سینه خیزه.

برای مراحل بعدی هم باید آماده باشیم.


و البته نشون به اون نشون که جورابی که پیچیده بودم دور شیر گاز که سرت نخوره بهش رو در اورده و در جای مناسب تری!! (حالا من نمیگم عزیزم، ولی تو فکر کن مثلا دهان مبارکت) تعبیه کرده بودی!!!


مامان؛ پنجشنبه 25 خرداد1391 ساعت 20:16 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

معارف

تولد و رشد هر نوزاد یک دوره ی کامل خداشناسی عملی ست

اگر بیندیشیم.


مامان؛ پنجشنبه 25 خرداد1391 ساعت 16:37 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

العطش

بعد از سوپ تشنه شده بودی.

آب آوردم برات و نوشیدی

جرعه جرعه و با اشتها.

دست هات رو توی آب فرو میکردی و صدای هَههه از خودت در میاوردی و کیف میکردی


کاش علی اصغر هم آب داشت...


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 23:35 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

تفاوت

من در حالیکه دستم بنده به زهرا که در حال بازی با احسان و با کادوهای تولد مشترک سه سالگیشون هستن:

زهرا جون لطفا تلفن رو بذار سر جاش. (گوشی تلفن کمی اونطرف تر تلفن روی زمین رها شده، توسط امیر علی یک سال و 5 ماهه)

زهرا: نه! ما داریم سوار ماشین میشیم. (کوله پشتی های هدیه ی تولدشون بر پشت،میخوان سوار بر ماشین خیالی بشن)

من با لحن بازیگونه: خانووم! لطفا قبل از اینکه سوار ماشین بشین میشه تلفن رو بذارین سر جاش؟

زهرا: بی گفت و شنود به سمت تلفن میره و تلفن رو سر جاش میذاره.

نتیجه: مشاهده ی تفاوت ژرف بنشین و بفرما و ...!


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 22:32 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

آن تایم

بعد از چند ساعت تلاش و بهانه گیری و کشیدن موهای مامان و انجام تمام بازی های ممکن بالاخره قبول میکنی درست شیر بخوری و خوابت میبره، من هم چشمام گرم میشه.

درست همون موقع تلفن زنگ میزنه.

بی بروبرگرد، ممکنه ساعت 11 صبح خوابت ببره یا 6 بعداز ظهر، فرقی نداره، همون ساعت، وقت به صدا در اومدنه تلفنه.

در بهترین حالت فقط من بیدار میشم، در حالت های دیگه هر دومون!

و این برنامه ی هر روزمونه!


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 15:47 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

نخ گفتار

خوردن هر چیزی صدای خاص خودش رو داره

مخصوصا وقتی به نخ، ریشه ی فرش، ریشه های پتو یا بندهای بلوز من میرسی یه جور خاصی باهاشون حرف میزنی، یه چیزی شبیه «اینق َ» البته نه با ولوم اینقه گفتن های نوزادا موقع گریه کردن.

طوری که اگر نبینمت هم میفهمم باز یه چیز ریش ریش پیدا کردی.


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 14:35 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

حضور

جانمازم رو پهن میکنم و شما با عجله و خوشحالی خودت رو میرسونی به جانماز

مهر رو تو دستم میگیرم و شما تسبیح و جانماز رو به دهان

نماز میخونم و شما با جای نماز من بازی میکنی و غلت میزنی و میخوریش

میخوام سجده کنم و شما داری جای سجده ی من بازی میکنی و باید تو هر رکعت بغلت کنم و کمی اونطرف تر بذارمت

به سجده میام و شما چادرم رو همچون غنیمتی ارزشمند میچسبی و به دهن میبری

سلام نمازم رو میدم و بهت لبخند میزنم و شما با یه لبخند عریض جوابم رو میدی.

این چنین با حضور قلب و با حضور شما نماز میخونم این روزها.


الهی ان کان فیها خلل او نقص من رکوعها او سجودها...


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 14:6 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

پر وااز

عشق منی

با دو تا اسباب بازی جدید نیم ساعتی هست سرگرمی.

قل میخوری و سینه خیز میری و میذاریشون دهنت و باهاشون حرف میزنی.

چه جوری احساسمو بهت بگم سپهرم؟

احساس خوشبختی میکنم، میخوام پرواز کنم

از اینکه سالمی از اینکه سرحالی، صبوری، مهربونی، شادابی.

خدا رو شکر. خدایا هزار هزار هزار بار شکرت.

از دست و زبان که برآید؟


مامان؛ چهارشنبه 24 خرداد1391 ساعت 10:10 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

صبورم

چشمات از بی خوابی قرمز شده. بی خوابی دیروز و دیشب و امروز، ناشی از واکسن.

هنوز صبوری میکنی.

انگشت شست به دهان، در حال کوبیدن پا به زمین و آواز خوندن و ذوق کردن به چراغ.

دوستت دارم عزیز صبور کوچولوی من.


مامان؛ سه شنبه 23 خرداد1391 ساعت 17:38 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

مسألتن!

سوالی که برام هی پیش میاد اینه که چرا تو دوران بارداری کم برات نوشتم؟!

و سوال دوم اینکه پخش مجدد نداره آیا؟!


مامان؛ سه شنبه 23 خرداد1391 ساعت 17:32 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

اشتباهی

این قطره ای که کمی پیش خوردی استامینوفن بود عزیز دلم نه نوشابه انرژی زا!

و قطع تب و درد  و ایجاد خواب آلودگی کارکردهای استامینوفنه. بیش فعالی جزو اثرات مستقیم یا اثرات جانبیش نیست گل مامان!

واکسن 6 ماهگی با دو هفته تاخیر. تا الان بی حال بودی و تب دار. الان هنوز تب داری ولی بسیار باحال!


مامان؛ دوشنبه 22 خرداد1391 ساعت 23:50 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

اعتیاد

چند خط از کتابی که باید برای استاد خلاصه کنم میخونم و یه چیزایی مینویسم و دوباره دستم نشانگر رو میبره به سمت آیکون فایرفاکس و وبلاگ شما.(و البته وبلاگ دوستان)

معتاد شدم به وبلاگت. همون طور که خیلی پیش از اینها به خودت معتاد شدم.

و البته کلیک کردن و باز کردن وبلاگ ها بسیار آسان تر از خلاصه کردن 300 صفحه کتاب زبان انگلیسی راجع به آمار ریاضیه.


مامان؛ یکشنبه 21 خرداد1391 ساعت 17:23 | لینک ثابت

بهشت

این روزا تازه میفهمم چه جوریاست که «ولدانٌ مخلّدون» یکی از نعمتای بهشته.


مامان؛ شنبه 20 خرداد1391 ساعت 16:55 | لینک ثابت

ابدیت

عزیزم هر وقت خیلی خیلی دوستت دارم ترس برم میداره. ترس از اینکه این روزها بگذرن. ترس از نبودن

بعد یاد گذرا بودن این دنیا میفتم و اینکه میل به جاودانگی ما اون دنیا ارضا خواهد شد،

بعد دلم پر میشه از دعا، از تمنا، از خجالت که چی کار کردیم تو این دنیا، که توقع تکرار و ابدیت لحظه های خوب رو تو اون دنیا داشته باشیم.


یه مدته دلیل این همه ولع برای ثبت لحظه لحظه ی اوقات خوشمون، مخصوصا با بچه رو پیدا کردم. و اون همون میل به جاودانگیه. سعی میکنیم از هر لحظه، هر کار جدید و قشنگ، هر صحنه ی دوست داشتنی عزیزمون عکس و فیلم بگیریم که به خیال خودمون جاودانش کنیم.

اما نمیشه. مطمئنا نمیشه، چون هیچ چیز جاودانه نیست، غیر از خودش.


مامان؛ شنبه 20 خرداد1391 ساعت 14:25 | لینک ثابت

حال استمراری

زیر میز و در حال کشیدن و خوردن سیم ها

لبه ی فرش و در حال خوردن ریشه فرش ها

دم روروئک و در حال خوردن پایه ی اون

تو بغل مامان و در حال خوردن سر شونه یا لباس یا روسری یا گردنبند مامان

رو زمین و در حال خوردن اسباب بازیهات، یا پایه ی پنکه یا دمپایی های مامان

تو ماشین و در حال خوردن دسته ی کیف

خلاصه ی احوال شما: در هر جا در حال خوردن!

و البته استثنائا موقع شیر خوردن و در حال فرار از بغل مامان!


پ.ن. البته اون حال ها ، در حالیه که به حال خودت رها بشی، و صد البته مامان سعی میکنه شما رو به حال بهداشتی تری هدایت کنه.


مامان؛ جمعه 19 خرداد1391 ساعت 23:36 | لینک ثابت
رز
۳۱ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۰۶ ۰ نظر