آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است


3

سلام مامان خوبم.

ممنون از زحمتی که برای شیر دادن به من کشیدید. روزهایی که قوایتان تحلیل رفته بود و جسمتان یاری نمیکرد. شما به خودتان سخت گرفتید تا بر من آسان بگذرد. اندامی که بارها خودم برآن خرده گرفتم یادگار آن فداکاری شماست.

من رو ببخشید.


برچسب‌ها: مامان من
مامان؛ جمعه 31 شهریور1391 ساعت 23:20 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

2

سلام مامان جون.

ممنونم برای درد و رنجی که برای تولد من کشیدید، که با اضطراب  برای دیر رسیدن بابا، نبود وسیله و سپردن بچه ها همراه بود.


برچسب‌ها: مامان من
مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 14:6 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

1

سلام مامان جون.

ازتون ممنونم به خاطر 9 ماه زحمتی که برای به وجود آمدن من کشیدید. ممنون که 9 ماه بی دریغ از جانتان به من بخشیدید. زحمتی که با وجود سه خردسال و در غربت صد چندان بوده.

عیدتون مبارک.


برچسب‌ها: مامان من
مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 14:4 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

مامانِ خوبِ من

میدونی سپهر جانم؟

نوشتن برای شما هنر خاصی نیست. چون غریزه ی مادرانه منو وادار میکنه هر لحظه ی شما رو ثبت کنم. یه بار هم قبلا گفتم، میل به جاودانگی بشر در این بین سهم زیادی داره. علاقه به خود نوشتن هم بسیار دخیله. یعنی من صرفا بر اساس غریزه و برای دل خودم این کار رو میکنم. 

چند روز پیش با الهام از اینجا تصمیم گرفتم برای مامان خودم بنویسم، برای مامان جون شما. برای تشکر از زحماتی که مامان من، و تقریبا همه ی مامان های دنیا بی دریغ و بی چشمداشت و تازه با عشق برای فرزندانشون میکشند.

زحماتی که منی که الان مادرم، البته فقط به اندازه ی دو تا 9 ماه ،(تقریبا) 9 ماه بارداری و 9 ماهی که از عمر شما میگذره، میفهممشون. تازه مادر یک فرزند با این همه امکانات کجا و مادر 4 خردسال پشت سر هم در اون غربت و نبود امکانات و گاهی نبود بابا کجا؟!

دیروز روز ولادت حضرت معصومه شروع کردم؛ برای مامان نوشتم که هم نام آن حضرته. برای مامان، که هر وقت در مورد مادریش فکر میکنم، اشک حلقه میزنه توی چشمام.

انشاالله خدا توفیق بده بهم که این کار رو به انجام برسونم، هر چند زحمتهای مامان ها، انجامی نداره.


مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 13:54 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

یادمان

یادته مامانی؟ 

خیلی کوچولو بودی، با یه بار شیر خوردن آنچنان عرقی میکردی که دانه های درشت عرق تمام سر و صورتت رو میپوشوند؛

و تا جریان شیر برقرار میشد، سرت رو میکشیدی عقب و شیر میپاشید به سر و صورت و موهات؛

و چون خیلی کوچولو بودی نمیتونستی همه ی شیر رو قورت بدی و از کنار دهانت میریخت تو گردنت، و با وجود انواع دستمال پارچه ای و کاغذی که امتحان کردم، همیشه یقه ی لباسها و کناره ی کلاه ها و روسری هات شیری بود؛

و بنابراین همیشه بوی ترشیده میدادی، حتی بعد از اولین شیر خوردن پس از حمام.

مطمئنا یادت نیست ماه من. منم اگر نمی‌نوشتم، بعید نبود دیر یا زود یادم بره. اون روزا چون خیلی ضعیف بودم، خیلی اون بو رو دوست نداشتم، ولی الان دلم لک زده برای اون بوی شیری که از تنت میومد مامان جونم.


مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 13:36 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

سنجاق

در سه حالت خودت رو میچپونی تو بغل من:

یا گرسنه اته،

یا خوابت میاد،

یا من کار دارم!!

و فراوانی حالت آخر از بقیه بیشتره.

و به این ترتیب پروژه ی دوختن ملافه ی لحاف، بعد از چند بار شروع و نیمه کاره رها شدن، به علت یک عدد سپهر در بغل چپانیده شده، با وصل کردن چند تا سنجاق قفلی برای نگه داشتن ملافه روی لحاف و موکول کردن دوختن آن به وقتی بهتر، سرهم بندی شد!!


مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 13:0 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

امشب به سلامتی سومین مروارید هم رصد شد. مبارکت باشه عزیزم.

پیشرفتت در راه رفتن به ماکزیمم سه چهار قدم رسیده. از خودت چه پنهون، از الان دلم برای چهار دست و پا رفتنت تنگ شده!

ساعت ده دقیقه به یک بامداد، درست وقتی که با خودم فکر میکنم که: ظاهرا خوابید، طفلک بچم چقدر خوابش میومد، (در حالی که تلاش های قبلی برای خوابوندنت نافرجام مونده بودند) درست همون موقع با چشمانی باز و بسیار سرحال، راه میفتی و میری و عروسکت رو پیدا میکنی و بهش میگی : ای! (شبیه یه جیغ خفیف کوتاه)



مامان؛ چهارشنبه 29 شهریور1391 ساعت 0:1 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

برای آخرین بار

به سلامتی و میمنت آخرین وسیله ی نگه دارنده شما هم از کار بی کار شد، بدین صورت که دیروز در پی تلاش برای رساندن دستت به بشقاب پر از نون خورده، در مقابل نگاه حیرت زده ی من و بابایی، خودت رو با کله از روروئکت بیرون انداختی.

هر چند شاید در مجموع به طور میانگین روزانه 2 دقیقه شایدم خیلی کمتر ازش استفاده میکردم، ولی همون یکی دو دقیقه وقتی نیاز مبرم به غلاف کردن شما داشتم خیلی به کارم میومد.

دیگه دوران خوشی مامانی به سر اومد پسرم! :دی


________

پ.ن : این اصطلاح غلاف کردن رو بابایی در مورد امیرعلی بسیار بسیار ناز و دوست داشتنی یک سال و نیمه که سرگرمی هیجان انگیزش گاز گرفتن کسانی بود که نمیتونستن از خودشون دفاع کنن، از جمله شما، به کار برد و این گونه به دهن من هم افتاد.

( داشت میومد سمت شما، با دندان هایی آماده گاز گرفتن، که بابایی فریاد زد: یکی امیرعلی رو غلاف کنه!)


مامان؛ دوشنبه 27 شهریور1391 ساعت 14:59 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

روز موعود

دیگه وقتش رسیده هر روز از کارهایی که بلدی و من انتظارشون رو ندارم و نفهمیدم کی یاد گرفتی، شگفت زده بشم.

امشب وقتی داشتی نیمروی زرده تخم مرغت رو میخوردی، قاشق رو ازم گرفتی و خودت شروع کردی به تلاش برای پر کردن قاشق از غذا.

تا امروز این نوع استفاده از قاشق رو ندیده بودم ازت. همیشه قاشق رو ازم میگرفتی و به عادت همه ی چیزهای دیگه که هدفشون دهانته، میبردی سمت دهنت. یا باهاش میکوبیدی این طرف و اون طرف.

و وقتی داشتی تلاشی  مضاعف برای رسیدن به درون سفره میکردی و ممانعت ما باعث فریاد اعتراضت شده بود، ازت پرسیدم «برنج بدم بهت؟» و شما ساکت شدی و خیلی راضی گفتی «هه». اصلا انتظار نداشتم منظورم رو متوجه بشی چه برسه به اینکه جواب هم بدی.

(«هه»  رو نه با گلو، بلکه از نزدیکای شش هات گفتی. یه جوری که شونه هات همزمان باهاش تکون میخوره. نمیدونم تونستم منظورم و البته منظورت رو برسونم یا نه.)

و این ها یعنی  نه تنها سرعت قطار رشد شما، بلکه شتابش نیز در حال افزایشه و من باید بدو بدو دنبالت بیام که در این ماراتن رشد و (انشاالله) تعالی عقب نمونم ازت. که روزی نرسه که تعجب کنی که مامانت فلان فن آوری روز رو بلد نیست، یا از فلان علاقه ی شما، یا هدفت، یا دوستانت اطلاعی نداره.

توکل به خدا.


مامان؛ شنبه 25 شهریور1391 ساعت 23:55 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

علاقمندی

یکی از علاقمندی های شدید شما، الاغ است!

دیروز در حالی که تمام فکر و ذکرت پیش اون دو تا الاغ دم باغ عموجان بود و خودت رو شدیدا به سمتشون از بغلمون میانداختی پایین و از ذوق جیغ میزدی، فهمیدم.


مامان؛ جمعه 24 شهریور1391 ساعت 14:48 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

خندان من

ماشاالله و لاحول ولا قوه الا بالله


مامان؛ دوشنبه 20 شهریور1391 ساعت 13:14 | لینک ثابت | 6 نظر 6 نظر

ماست

دیشب بعد از شام، در حالی که داشتم خیلی متمدنانه بهت ماست میدادم و شما هم متمدنانه داشتی ماست میخوردی، یک هو حال و هوای دوران غار نشینی به سرت زد و شیرجه زدی تو بشقاب پر از ماست من.

5 دقیقه ای توی ظرف ماست وسط سفره کرال سینه رفتی و مشت مشت ماست خوردی و سیب گاز زدی و کیف دنیا رو کردی.

منم اولش که فقط با مشت رفته بودی تو بشقاب، بین 10-15 ثانیه گریه ی شما، به خاطر جدا کردنت از ظرف ماست، و یک ساعت کار خودم برای حموم کردن شما و شستن لباس ها و سفره، دومی رو انتخاب کردم و نشستیم با بابایی دوتایی یه ماست بازیت نگاه کردیم و خندیدیم


مامان؛ دوشنبه 20 شهریور1391 ساعت 13:2 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

پارچه خواه!

1. وقت نماز، شما بدو بدو به سمت چادر من، شیرجه به زیر چادر و مالیدن صورت به چادر، پیچیدنش دور خودت، کشیدن اون، قل خوردن باهاش و خوشحالی و شادمانی.

2. وقت خواب، شما اِدِّ اِدِّ گویان و خوشحال،(در حالی که تا نیم ثانیه قبلش داشتی روضه خواب میخوندی و بد و بیراه میگفتی!) بدوبدو سمت رختخواب ها و قل خوردن و دنده به دنده شدن روی رختخواب ها و بالش ها.

3. در حال بازی، مشاهده روسری مامان روی مبل یا صندلی، پایین کشیدن آن و خوردن و نوازش صورتت با اون.

4. تو بغل مامان، در حال به دندون کشیدن (میدونی! آخه الان شما دیگه با دندون شدی!!) بند کمر یا یقه لباس مامانی.

5. در حال بالا رفتن از روروئک و گاز زدن صندلی پارچه ای اون.

6. مامانی در حال تا کردن لباس ها، شما در حال شنا کردن بین لباس های تا شده (خوش سلیقه هم هستی!) و به هم ریختن و گاز گاز کردن اونا. 

7. و قس علی هذا....

 اگر قرار بود مثل قدیما فامیلی متناسب با شغل یا حال و روزت انتخاب میکردی، من شدیدا «پارچه خواه»  یا مثلا «الیافچی» رو پیشنهاد میکردم!


مامان؛ یکشنبه 19 شهریور1391 ساعت 21:29 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

استدراک

وقتی بچه دار میشوی، تازه معنی واقعی تر خیلی چیزها را میفهمی. حتی داستان زندگی خیلی از انبیا و اولیا را.

چه طور ممکنه بدون بچه، حال مادر حضرت موسی را درک کرد؟ چقدر ایمانش قوی بوده که الهام خدا را از تلقینات شیطان تشخیص داده و کاری کرده به ظاهر بر خلاف غریزه ی مادری، غریزه ای که گاهی تو را به اشتباه می اندازد که فکر میکنی آغوش تو همیشه امن ترین جا برای جگرگوشه ات است.

حال هاجر را یک مادر میتواند درک کند، که چه طور هفت بار فاصله ی بین کوه صفا و مروه را به امید آب جستجو کرد. غیر از یک مادر چه کسی ممکن بود در آن بیابان خشک مطلق، امید آب داشته باشد؟

بزرگی طاعت حضرت ابراهیم در تسلیم امر خدا برای ذبح اسماعیل، وقتی فرزند داری تازه برایت آشکار میشود.

حال حضرت مریم را تازه میتوان فهمید، که چه کشید در تنهایی بیابان از درد جسم و ترس از حرف دیگران که آرزو کرد پیش از این مرده بود و به فراموشی سپرده شده بود. در لحظاتی که حضور دیگرانی که منتظر فرزند تواند، به خصوص پدر این فرزند، برایت حیاتی است.

حال نوح نبی را، که با وجود اینکه میدانست فرزندش از اهل او نیست، باز نمیتوانست از او دل بکند و در آخرین لحظات هم ناصح او بود و دعایش میکرد.

حتی اگر نفهمیم (که نمیفهمیم) غم بانوی دو عالم را از ناحق شدن حقی که نه به نفع خودشان، بلکه به صلاح امت پدرشان بود؛ حداقل میتوانیم رنجی را که به واسطه ی از دست دادن محسن شان متحمل شدند، دریابیم.

و امان از کربلا، امان از دل رباب...


مامان؛ پنجشنبه 16 شهریور1391 ساعت 2:19 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر

حکمت خدایی

خدایا شکرت که ما رو لاک پشت نیافریدی.

خدایا شکرت که ما هر سال با زحمت یه عالمه تخم نمیکنیم و روش رو با ماسه نمیپوشونیم، و راهمون رو نمیکشیم بریم تو ناکجای دریا گم بشیم و هرگز نفهمیم سر تخمامون چی اومد!

خدایا شکرت که سختی های بارداری و درد زایمان اول راه شیرینیه که احساس غالب لحظه لحظه اش، احساس خوشبختیه.

خدایا شکرت که به ما عمر و سلامتی دادی لبخند فرزندامون رو ببینیم و بزرگ شدن و بالندگیشون رو.

خدایا شکرت که در بدن ما، امکان تغذیه فرزندامون رو قرار دادی، که ضمنا باعث آرامش هر دو مون هم میشه.

خدایا شکرت که نمیشه نعمت هات رو شمرد.

خدایا شکرت که این قدر حکیمی.


مامان؛ پنجشنبه 16 شهریور1391 ساعت 1:53 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

جنس خوب!

بعد از تلاش های مضاعف بابایی و عمه جون برای پوشاندن پوشک (پمپرز) به شما بعد از حمام، و امتحان کردن انواع و اقسام فنون کشتی فرنگی و غیرفرنگی، و عاقبت ناکام موندنشون به علت فرارهای مکرر شما، بابایی به این نتیجه رسید که : پوشکاش اصلا خوب نیستن!

در این جا جا داره یه خدا قوت به خودم در این زمینه بگم!



مامان؛ سه شنبه 14 شهریور1391 ساعت 15:18 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

نقشه کشی

عزیز مامان، فکر کنم شما هم بعدها با خوندن حکایات دختر خاله و پسرخاله پر حکایتت لذت میبری، و درکم میکنی که چرا نتونستم از این مکالمات چشم پوشی کنم و تو وبلاگ شما نیارمشون.

______

زهرا، با نقشه ی پوشیدن دمپایی خرگوشیای احسان، با لحن گول مالنده:

- بیــا احسان، بیـــا کفش مهمونیات رو پات کنم، ببین چقدر قشنگن!

(که با پوشیدن کفش مهمونیا، دمپاییا آزاد بشن و زهرا بتونه اونا رو بپوشه!)

______

زهرا سوار دوچرخه است، احسان ازش میپرسه بیام دنبالت؟ و زهرا اجازه میده احسان بره دنبالش.

بعد نوبت احسان میشه و احسان از زهرا دعوت میکنه که این بار اون بره دنبالش.

زهرا، با حالت یک جنتل وُمَن!، با لب های به فرم پرانتز بسته:

-مگه من ماشینم بیام دنبالت؟ من آآآآدمم!!


مامان؛ یکشنبه 12 شهریور1391 ساعت 1:19 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

شیرخواره

عاشقتم سپهر مامان، که تو خواب و بیداری، تاریکی و روشنایی، وقت و بی وقت! بغل مامانی رو پیدا میکنی و شیر رو.

عاشق اون چهره ی پر از انتظار و دهان آماده ات هستم، وقتی به حالت شیر خوردن بغلت میکنم یا خودت، خودت رو تو بغلم جا میدی. وقتی میای سمتم و اومدنت با دفعه های دیگه فرق میکنه. به قول خاله زینب، مثل همه ی شیرخواره های دیگه رنگ چهره ات عوض میشه وقتی شیر میخوای.

گاهی تو خواب شیر میخوری و سیر میشی، ولی یادت میره که دیگه لازم نیست به فعالیت ماهیچه های دهانت ادامه بدی. و مدت ها بعد از خوابیدن، حتی وقتی که من بغلت نیستم، پانتومیم شیر خوردن اجرا میکنی. 

و گاهی خوابت عمیق میشه و  ماهیچه ها اتومات خاموش میشن.

یا تو  خواب به این نتیجه میرسی که باید اونوری بخوابی. ول میکنی، کش و قوسی به خودت میدی و پشت میکنی به من و ادامه ی خواب.

هیچ وقت برام تکراری نمیشه حس خوب این لحظه ها. چه نعمت بزرگیه این فرایند.

همیشه به مامانایی فکر میکنم که به هر علتی به نوزاداشون خودشون شیر نمیدن. یا عجیب‌تر اینکه خودشون انتخاب میکنن که شیر ندن به جگرگوشه اشون. از چه نعمت و عشق بزرگی محرومن.  چه جوری وقتی خوابشون سبک میشه، میخوابوننشون. چه جوری بهشون حس امنیت و آرامش میدن.

البته خدا اونقدر بزرگ و مهربونه که هیچ چیزی در این دنیا بن بست نداره :)


مامان؛ شنبه 11 شهریور1391 ساعت 11:55 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

خونه ی ما

این روزها خونمون دو حالت بیشتر نداره:

یا فقط چند دقیقه از اتمام جارو کشی گذشته و خونه تمیزه.

یا بیشتر از چند دقیقه گذشته و دقیقا همزمان با نوش جان کردن اولین خوراکی توسط شما، سراسر خونه، پارکت ها، سرامیک آشپزخونه، مبلها، لباسای من، لباسای خودت،اسباب بازی ها و روروئکت ویتامینه، پروتئینه و کربوهیدراته هستند!


مامان؛ چهارشنبه 8 شهریور1391 ساعت 14:17 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر


وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا  

هرکس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد، و هرکس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را می‌کند، خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند، و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است.(طلاق 2و3)

_________

محال است عبودیت باشه،

ترک معصیت باشه،

مع ذلک انسان بیچاره باشه...

ندونه چی کار کنه چی کار نکنه...

حضرت آیت الله بهجت - رحمه الله علیه -


مامان؛ دوشنبه 6 شهریور1391 ساعت 19:1 | لینک ثابت

اندر حکایات اسباب کشی احسان اینا!

احسان، پسرخاله جان سه سال و سه ماهت، در پی شور و اشتیاق تجربه ی جدید و کاملا متفاوت اسباب کشی، بعد از شنیدن این که «همه چیز رو خواهیم برد»:

- چاه رو هم میبریم؟

یا در جای دیگه توضیح میده:

- همه چیز رو میبریم، درا رو هم میبریم، کابینتا رو هم میبریم، بعد یه ماشین خییییللللییی بزرگ میاد، اتاقا رو هم میبریم!!

و در پاسخ به سوال مامان جون که ما هم بیایم خونه جدیدتون میگه:

- نه شما برید خونه جدید خودتون!


مامان؛ دوشنبه 6 شهریور1391 ساعت 18:47 | لینک ثابت | 5 نظر 5 نظر

مادرانه

شستن لباس ها، به تفکیک رنگ و جنس

بازی کردن با کودک عزیز

توجه به نکات تربیتی

فکر غذای بچه و خانواده بودن

خوابوندن بچه

سرچ برای پروپوزال

فکر اگر مرخصی ندهند چه خواهد شد؟

فکر اگر مرخصی بدهند، بعدش چه خواهد شد؟

لبخند زدن به همسر و فرزند و همچنین خودت در آینه

هماهنگ کردن برای آخرین پارک دسته جمعی با خواهرت که داره از پیشت میره

پنهان کردن غمت، برای اینکه خواهرت غصه نخوره

مثل همیشه جنگیدن با خودت، برای اینکه قوی باشی، برای اینکه دیگران ناراحت نشن از ناراحتی و غصه ی تو. برای اینکه کسی اشکت رو نبینه ...

آماده کردن شام این پارک خداحافظی، همراه با کودکی که در تمامی موارد از پات گرفته،


همه ی این کارها با هم، با هزاران کار ریز و درشت دیگه همزمان، فقط و فقط از یه مادر، از یه زن بر میاد.

خدایا شکرت که به من قوت و توان و لیاقت دادی که مادر باشم.


-----

وقتی مادر میشی، دیگه «خیال راحت» معنی نداره. همیشه، شب و روز، خواب و بیدار، در کنار فرزند یا حتی دور از او، در حالت «آماده باش» به سر میبری. و فکر میکنم فرقی نمیکنه دلبندت هفت روزه باشه،هفت ماهه، هفت ساله، هفده ساله یا حتی هفتاد ساله.


مامان؛ یکشنبه 5 شهریور1391 ساعت 12:27 | لینک ثابت | 3 نظر 3 نظر

چندنما

دیروز یه تجربه جدید داشتی مامان جونم و رو سفیدمون کردی، مخصوصا بابایی رو!!

بله! گفتیم مگه این فرزند ما دل نداره؟ ببریمش سینما، کلاه قرمزی ببینه! (اصلا هم خودمون دلمون نمیخواست بریم!! انیمیشن سقف رو نگاه کردن)

این بود که پا شدیم رفتیم سینما. در ثانیه دوم خاموش شدن چراغ ها جیغت رفت هوا، ثانیه سوم تا چهارم داشتی شیر میخوردی بعد تصمیمت عوض شد و دوباره ثانیه پنجم جیغ، از ثانیه ششم الـــــی آخر با بابایی بیرون سینما داشتین گردش میکردین!!!

یعنی نیست بابایی نمیتونست توی خونه یا توخیابون یا مثلا پارک شما رو بغل کنه!! رفتیم براش بلیط سینما خریدیم، بلکه بتونه تو سالن انتظار سینما یه دو ساعتی بغلت کنه و راه ببرتت.

بعد من از دیشب تو عذاب وجدان مفرط تشریف دارم. مخصوصا با اون فیلم لایتچسبک!

البته من تلاشم رو کردم که جامون رو با بابا عوض کنیم،ولی بابای مهربون فداکار قبول نکرد.

این بود خاطره ی خانواده ی ما از شبی که خیلی به همه مون خوش گذشت! 


مامان؛ چهارشنبه 1 شهریور1391 ساعت 15:43 | لینک ثابت 
رز
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر