آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است


آینده روشن

سپهر یکی دو ساله، در حال بدو بدو کردن وخندیدن با مامان و بابا – همگی شاد و سالم و سرحال: تصویریه که چند روزه دلم رو قنج میبره.


مامان؛ جمعه 28 بهمن1390 ساعت 20:55 | لینک ثابت

آشنای غریب

گاهی اونقدر مادر بودن برام حس آشناییه که فکر میکنم قبل ترها هم زمانی مادر بودم. مثلا با یه دست بغل کردن شما و با دست دیگه کارهای خونه رو انجام دادن اونقدر بدیهی و غیر جدید به نظرم میاد که باور نمیکنم تنها دو ماه و یازده روز از بودنت میگذره. حس میکنم سالها پیش هم مدتها چنین تجربه ای داشتم. حتی همین الان هم که دارم مینویسم موتور جستجوی مغزم شدیدا داره میگرده که کی بوده چنین تجربه ی غریبی؟

و گاهی اونقدر مادر بودن برام غریب و تازست که فکر میکنم ماهها و سالها باید بگذرند تا باور کنم حضور شما و مادر شدن خودم رو.

***

غریب یا آشنا، جدید یا قدیمی، در هر صورت حس قشنگ و البته عجیبیه ومسئولیتی فوق العاده بزرگ.


مامان؛ چهارشنبه 19 بهمن1390 ساعت 19:40 | لینک ثابت

ماجراهای خواب

تقریبا میشه گفت تمام دیروز رو بیدار بودی. شاید در مجموع 1 و نیم-دو ساعت خوابیدی. و البته مساله فقط نخوابیدنت نبود. گریه میکردی و ظاهرا مشکل دیگه ای غیر از خواب آلودگی نداشتی. آخه عزیز مامان بخواب دیگه!

دو تا از دوستای مامانی اومده بودن دیدن شما. فکر کنم زهرا رو که ازدواج کرده از بچه دار شدن و فاطمه رو که ازدواج نکرده کلا از ازدواج کردن پشیمون کردی مامانی!

برنامه عزاداری تا 11 و نیم شب ادامه پیدا کرد و اون موقع خوابیدی و چه خوابیدنی! ساعت ده دقیقه به 6 بیدار شدی برای شیر خوردن. 6 ساعت و 45 دقیقه بدون شیر یکسره خوابیدی!

بعد 6 شیر خوردی و دستشویی کردی و عجیب اینکه با اینکه خوابت ظاهرا پریده بود یه کمی با خودت بازی کردی و خودت خوابت برد. بی سابقه بود! دوباره 8 شیر خوردی و دستشویی کردی و خوابیدی تا 10. و بعدش هم طی امروز کلا جبران کم خوابی دیروز رو کردی.

***

دیروز به یه عزیز میگم این پسر ما با هود میخوابه.

میپرسه: با صداش؟؟!!

میخواستم بگم نه پس! عملکردش براش جالبه ؛)


پ.ن: تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم مامانی؟


مامان؛ چهارشنبه 19 بهمن1390 ساعت 19:35 | لینک ثابت

ماهی

بچه ها کلاس رو پیچوندند و تشکیل نشد. اولین روز جداییمون موکول شد به فردا عزیز ماهم. دعاهای قبلی رو تکرار میکنم خدای مهربون.

پنجشنبه 13 بهمن تو قم بردیمت مسلمون شدی. از درمانگاه تا خونه مامان جون اینا و نیم ساعتی بعد از اینکه رسیدیم اونجا یکسره جیغ زدی. چشمات پر از درد و التماس بود. اشک چشمای قشنگت رو خیس و دل مامانی رو کباب میکرد. ولی شکر خدا همون یه ساعت شد. بعدش تو بغلم و زیر آفتاب دلچسب ظهر زمستون خوابیدی.

بعدش هم یکی دوبار استامینوفن خوردی و خوابیدی و صبح فردا دیگه خبری از درد نبود. دیشب هم پانسمانت که باز شده بود رو برداشتیم و امروز بردمت حموم. تو یه لگن کوچک یه عالمه آب بازی و کیف کردی-گفته بودن یه ربعی بذاریمت تو لگن آب- به خاطر همین حمامت از همیشه طولانی تر شد و شما خسته تر از همیشه.

وقتی میخواستم بدمت بغل مامان بزرگ دهنت تو بغلم نزدیک سینه اومد و آماده ی شیر خوردن شدی. ولی نذاشتم شیر بخوری که زود لباس بپوشی تا سرما نخوری. وااای! انچنان بهت برخورد و آن چنان گریه ای کردی که برای درد ختنه هم اون طوری نکرده بودی!

هیچی دیگه با عجله شلوار پوشیدم و دو تایی بدون بلوز تو بغلم یه نیم ساعتی داشتی جبران مافات میکردی.

به قول مامان بزرگ قربون دهن ماهیت بشم من. (از لحاظ تشابه دهانت هنگام شیر خوردن به دهان ماهی!)


مامان؛ چهارشنبه 19 بهمن1390 ساعت 19:10 | لینک ثابت

یا رحیم

امروز اولین روزیه که میخوام این همه تنهات بذارم و برم دانشگاه. خیلی استرس دارم. تا حالا دو سه باری برای امتحان و دکتر تنهات گذاشتم، ولی این همه ساعت نبوده.

خدایا به سپهرم سخت نگذره لطفا. خدایا شیر به اندازه ی کافی گذاشته باشم براش لطفا. خدایا لطفا کمکمون کن که تو از احوال همه ی بندگانت آگاه هستی و تو الرحم الراحمینی.


مامان؛ شنبه 15 بهمن1390 ساعت 11:45 | لینک ثابت

آینه

آروم و مظلوم سرت رو گذاشتی رو شونم و آهسته ناله میکنی. به خاطر واکسن صبحه. از صبح تا حالا حالت همینه. گریه، بغل، راه رفتن، یه خواب کوچولو، درد، تب.

البته الان حالت بهتره عزیزم. یه شیر مفصل خوردی ، دستشویی مفصل کردی و کمی به مامان خندیدی، ایشالا یه خواب مفصل هم بکنی که این ساعت های بعد واکسنت خیلی اذیتت نکنه.

***

تو آینه به خودمون نگاه میکنم. خیلی کوچیکی تو بغل مادرانه ی من. به جوونیت فکر میکنم، به اینکه قدت از من بلندتر میشه و غبار گذر سال های مادرانه رو چهره من افتاده. به اینکه وقتی باهات حرف میزنم باید سرم رو بلند کنم. لبخند میاد رو لبهام.

سلامت و پایدار و مومن باشی عزیزمامان.


مامان؛ شنبه 8 بهمن1390 ساعت 20:30 | لینک ثابت

اتومامان

اومده بودم یه چیز دیگه بنویسم ها! حرفی اومده بود تو ذهنم که به علت حواس پرتی فراموش کردم!

***

آها! یادم اومدن

میخواستم بنویسم کلا رفتم رو مود آتو! وقتی گریه میکنی به صورت اتوماتیک شروع میکنم به لالایی خوندن و مثل پاندول ساعت حرکت کردن. حتی اگر بغل من هم نباشی!

البته به این جا ختم نمیشه و حتی وقتی گریه ات تموم شده و خوابیدی و گذاشتمت سرجات، به لالایی خوندن و پاندولیت ادامه میدم (در اینجا دکمه آتو از کار افتاده!!) حتی اگر به صورت فیزیکی هم این کارو نکنم هم ذهنم مدام لالایی زمزمه میکنه و تاب میخوره

 ***

امروز شاید بیست بار خوابوندیمت و شما بعد نهایتا 5 دقیقه بیدار شدی. داری عوض دیروز رو درمیاری که از بعد از ظهر خوابیدی تــــــا امروز صبح. البته وسطا برای شیر و عوض شدن جات چند تا نی ساعت یه ربع – دوباره بیدار شدی! ولی شکر خدا زود خوابت برد- بیدار میشدی ، ولی دیگه دردسر خوابوندنت و گریه شما و هی راه رفتن و کمر درد من رو نداشتیم. حالا امروز عوضش رو در آوردی. اگه یه روز در میون باشه و فردا وقت خوابت باشه راضی ام. البته خب راضی ترم که برنامه خواب هر روزت مثل دیروز باشه. اصلا هم خوش اشتها نیستم!

فعلا که خوابی. منم برم بخوابم که فردا بیدار باش داریم، به صرف واکسن.


مامان؛ جمعه 7 بهمن1390 ساعت 23:50 | لینک ثابت

سختی مقدس

فردا دوماهه میشی نوگل من و باید یکی از دردسرهای بزرگ شدن رو تجربه کنی: واکسن دوماهگی. امیدوارم خیلی اذیت نشی عزیزم.

واقعیت اینه که این دنیا لحظه لحظه اش سختی و آزمایشه و هر روز که بزرگتر میشی نسبت به دیروز مسئولیتت بیشتر و سختی هات هم بیشتره، اما در کنار این سختی ها شیرینی هایی هم هست، و البته اهداف مقدسی، که تحمل این ناهمواری ها رو نه تنها راحت بلکه شیرین و مسلم میکنه برامون.

از خدا میخوام کمکت کنه و کمکمون کنه راه زندگی و هدفمون رو بشناسیم تا تحمل سختی های این دنیا برای رضای او برامون هموار و شیرین بشه

آمین.


مامان؛ جمعه 7 بهمن1390 ساعت 23:45 | لینک ثابت

بارون اگه بباره...

احساس مادری مثل تگرگ نیست که یک دفعه و با شدت بر آدم بباره.

احساس مادری مثل نم نم بارونه، آروم آروم بر خاک وجودت می‌باره و تا اعماق اون نفوذ میکنه؛ آهسته ولی موثر.

زمین وجودم از این نم نم پربرکت جون تازه ای گرفته، و هر روز سبزتر و سبزتر میشه.

خدا تو رو برای من و بابا حفظ کنه ان‌شاالله.


مامان؛ چهارشنبه 5 بهمن1390 ساعت 1:40 | لینک ثابت

معجزه ی سشوار، آقای هود

 

یکی از مهم ترین کشفیات من در زندگیم، کشف علاقه عجیب شما به صدای سشوار و به تبعش صدای هود و جاروبرقیه. البته این دوتای آخری به پای سشوار نمیرسن. چون سشوار علاوه بر صدای دلنشین! گرمای مطبوعی هم داره و جون میده برای مواقع تعویض؛ وقتی شستمت و تو هنوز –طبق معمول- همچنان داری به بمباران هوایی و زمینی ادامه میدی و من منتظرم ببینم این صداها و بادهای شکم پسر فسقلی من تمومی داره آیا؟! تا بعدش ببندمت، بلکه یه ده دقیقه ای خشک بمونی. حالا این جریان دائم الخیس بودنت بماند! از معجزه ی سشوار دور نشیم.

آره گل مامان، اونقدر با این صدای روح بخش قشنگ آروم میشی که حد نداره. قبلا خونده بودم که نوزادها از صداهای این طوری خوششون میاد و یاد صداهایی که تو شکم مادر میشنیدند میفتن و اینا. ولی باور نمیکردم تا این حد اثر داشته باشه. بعد از چند روز استفاده ی مداوم از سشوار و تفکر درباره ی قبض برق بعدی، فکر اقتصادیم به کار افتاد و جایگزین مناسبی براش پیدا کردم. هم مقرون به صرفه تره، هم وسط خونه نمیمونه که خونه نامرتب بشه، مزاحم کارم هم نمیشه: جناب آقای هود –به قول بابایی-

معمولا وقتی دیگه خواب کلافت کرده و هیچ روشی اثر نداره، آقای هود به کمکمون میاد. تو بغل، در حالی که با پتو ساندویچ شدی میریم کنار هود و با صدای هود، معمولا در کمتر از سی ثانیه خوابت میبره. اگر بغل بابایی هم باشی که سلام و علیکی هم با آن جناب میکنید:

بابایی: بریم پیش آقای هووود؟

سپهر: وَََََ یا مََََََ

بابایی: سلام آقای هود

آقای هود: هوووووووو

چند ثانیه بعد

سپهر: خواااااپیـــــــــشــــــــــش

هر چی به صداهای تقه ای مثل به هم خوردن ظرف یا صدای عطسه یا فین کردن و حتی صدای دستشویی کردن خودت! حساسی و میپری، صدای هود و سشوار و جاروبرقی آرومت میکنه

اونقدر که گاهی این مساله رو از نظر علمی بررسی میکنم که نکنه این صدا تاثیر مخدری تو ذهنت داشته باشه. فعلا که به نتیجه ای نرسیم و با صدای هود یاد خاطرات اون دنیای شما رو گرامی میداریم.

خب این از آقای هود.

چند روزی هست که میخندی. وقتی سرحالی و باهات حرف میزنیم یه صداهایی حاکی از خوش وقتی شبیه هووم غوووم از خودت درمیاری و گاهی یه عالمه میخندی. البته هنوز بی صداست. مخصوصا وقتی مامان بزرگ باهات صحبت میکنه خیلی قشنگ ارتباط برقرار میکنی و خیلی مخندی. این جور وقتا حس میکنم یه عالمه بزرگتر میشی.


مامان؛ دوشنبه 3 بهمن1390 ساعت 19:15 | لینک ثابت

چند روزه کلی مطلب تو ذهنم برات نوشتم ولی وقت نکردم رو کاغذ بیارم. سرما خورده بودم و قبلش هم که امتحانا. الان هم باید برم writing زبانم رو که قرار بود 4 روز پیش برای استاد بفرستم بنویسم. پس یادم باشه در مورد خندیدنت، گریه ی دیشبت، خرگوشی خوابیدنت و خیلی چیزای دیگه که باید یادم بیاد برات بنویسم


مامان؛ دوشنبه 3 بهمن1390 ساعت 11:30 | لینک ثابت
رز
۰۱ بهمن ۹۰ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر