ایستادی روی صندلی کار بابا و داری میچرخی.
میگم: پسرم من نگرانتم
میگی: ولی من نگران خودم نیستم. چون مواظبم.
و چند دقیقه بعد: مامان هنوز نگرانمی؟
ایستادی روی صندلی کار بابا و داری میچرخی.
میگم: پسرم من نگرانتم
میگی: ولی من نگران خودم نیستم. چون مواظبم.
و چند دقیقه بعد: مامان هنوز نگرانمی؟
زنگ زدند و گفتند از فردا کلاس قرانت شروع میشه.
خبر رو بهت منتقل کردم و بعد با لذت حس جدیدی که در تو به وجود امده بود رو تماشا کردم.
سرت رو کمی پایین اوردی، لبخند عجیبی زدی، از سر شوق، و کمی اضطراب.
بعد شروع شد:
الان بریم! نه نمیشه و نیستن و گفتن فردا بیاین
نه الان بریم. نه! اگه بریم میگن ما که زنگ زدیم فردا بیاین، چرا الان اوندین؟!
خب بریم، بهمون بگن!!!
خانم چادر مقنعه پشت میز
میگم کلاس قران میخوای بری: میگی: من که قران بلدم و با صوت میخونی بسم الله الرحمن الرحیم
میگم من تا حالا اونجا نرفتم. در راهرو رو باز میکنی و بهم میگی: بیا تو راهرو، بعد کمی فکر میکنی و میگی چادر سر کن، بعد من رو سوار آسانسور میکنی، میبری پایین، از دم در بهم نشون میدی از کدوم طرف باید بریم.
پسرک من اونقدر بزرگ شده که به من راه رو نشون میده
اب سرد نوشیدی و دل درد گرفتی،
بعد از دستشویی میگم الان خوب میشی
میگی : نه! بتاخر این نبود، بتاخر* اب سرد دل درد گرفتم!
*بخاطر!
چند وقتیه که پیرو علاقه مندی مسبوق به سابقه ات به چیزهای نرم! ا به گوش های من علاقه پیدا کردی. وقت و بی وقت گوشهام رو "نرم میکنی" بماند که گاهی واقعا کلافه کننده است، و بماند که مجبور شدم گوشواره هام رو دربیارم تا حضرت آقا راحت به کارشون برسن!
در همین زمینه سوالاتی هم برات پیش میاد:
دفترچه نقاشی اش را برداشته، که مثلا کنترل است.
میزند کارتون، صدایش را نازک میکند ، و بعد صدای دیش دارداران، تیتراژ پایانی را پخش نیکند.
بعد میزند اخبار:
بسم الله الرحمن الرحیم
دو جنگ بود و آنها زخمی شده بادند. (شکل کتابی کلمه ی "بودند"!!!)
غصه ام میگیرد از دنیای امروز. دنیایی که حتی برای پسرک سه ساله هم تیتر اخبارش جنگ است.
الهم انا نرغب الیک فی دولت الکریمه....