آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است


نکتار سپهر

پایه ی بوسیده شدنی عزیز ماهم. خوردنی هم هستی، اونقدر هم خوب و شیرین از بوسیده شدن استقبال میکنی که شیرین تر و خوردنی تر میشی. دلم میخواد لقمه لقمه بوس بوس بخورمت. گردنت رو، لپات رو، پیشونیت رو و بعدشم فشارت بدم یه لیوان آب سپهر تر و تازه نوش جان کنم. از این کار هم استقبال میکنی و با خنده هات دل من و بابایی رو میبری.

خدا حفظت کنه عزیزم.


مامان؛ دوشنبه 29 اسفند1390 ساعت 12:40 | لینک ثابت

دوران

چند روز پیش که برای نماز و شیر دادن به شما بیدار شدم دیدم اینجوری خوابیدی:

 

در حالی که دیشب موقع خواب اینجوری خوابونده بودمت:

 


اونقدر تو خواب دست و پا زده بودی که تقریبا 170 درجه چرخیده بودی. اولش گفتم نکنه خودم بیدار شدم و شیر دادم بهت و سرو تهت کردم و یادم نیست. ولی چند بار که بعدش این عملیات ژانگولر تکرار شد مطمئن شدم که کار، کار خود وروجکته عزیزدلم.*

یکی دو روزیه دوتایی اومدیم قم، که هم بابا به کاراش برسه و هم من و شما پیش مامان جون و بابابزرگ بهمون خوش بگذره.

* بعدا نوشت: یه مدتی وقتی  گرسنت میشد پات رو می آوردی بالا و محکم میکوبیدی زمین و با هر بار کوبیدن یه چند درجه ای میچرخیدی و نتیجه دوران 180 درجه ایت میشد. اونقدر محکم که یه شب که پیش خاله زینب بودیم خاله از صدای پای شما بیدار شد.

الان دیگه بزرگ شدی، پات رو نمیکوبی زمین. غلت میزنی و شنا میکنی وقتی گشنت میشه! (27 اردیبهشت 91)


مامان؛ دوشنبه 22 اسفند1390 ساعت 13:30 | لینک ثابت

دست در دست هم

سه ماه و دوازده روزه ی عزیز من!

هفته ی پیش بود که وقتی انگشتام رو روبروی صورتت تکون میدادم تا مشغول باشی، برای اولین بار دستای کوچولوی قشنگت رو بالا آوردی و سعی کردی دستم رو بگیری. موفق هم شدی عزیزم.

اونقدر ذوق کردم که هزار تا بوست کردم و یه عالمه آفرین باریکلا بهت گفتم. بعد همین آزمایش رو با جغجغه ات انجام دادم. باز هم دستت رو بالا آوردی و سعی کردی بگیریش. عزیزم یه قدم دیگه از نوزادیت فاصله گرفتی و بزرگ شدی.



مامان؛ شنبه 20 اسفند1390 ساعت 15:45 | لینک ثابت

عشق سه ماه و دو روزه

عاشقتم کوچولوی سه ماه و دو روزه ی من.

عاشق حرف زدنهات –به زبون خودت، لبخندهات، بهانه گیریهات برای خواب، آماده ی شیر خوردن شدن ها وقتی له له میزنی برای شیر و با دهنت دنبالش میکردی و وقتی پیداش میکنی با دستات میری استقبالش نه با دهنت، و برنامه ای داریم برای پایین آوردن دستهات و رسوندن شیر به دهنت ؛

عاشق بخم بخم کردن هات وقتی تو خواب گرسنه میشی و به صورت increasing ring این اصوات دوست داشتنی ات بلند و بلندتر میشه تا مامانی از خواب نیمه شب بیدار بشه و وضو بگیره و بیاد به عزیز گرسنه اش شیر بده.

عاشق گریه های یهوییت که وسطش میگی وَ ـَ ـَ ـَ یا مَــَــَــَــَــَــَ و به گریه ات ادامه میدی.

عاشق اعتراضاتم وقتی تنها میمونی و منو صدا میکنی و عاشق لبخند رضایت آمیزتم وقتی صورت خندون مامانی رو میبینی.

عاشق کلافگیتم وقتی خوابت میاد و صورتت رو تو بغلم به شونه هام میمالی

عاشق خیس عرق شدنتم ، وقتی شیر میخوری.

مامانی عاشق لحظه لحظه ی توام. هر روز بارها و بارها خدا رو شکر میکنم که خدا شما رو به ما داد.


مامان؛ چهارشنبه 10 اسفند1390 ساعت 10:30 | لینک ثابت

هیپنوتیزم

دیروز هیپنوتیزمت کردم خوابیدی! رو زمین بازی میکردی و با هم حرف میزدیم. یواش یواش خسته شدی و صدای حرف زدنت یه کمی گلایه آمیز شد. همین طوری که به چشمات نگاه میکردم و لبخند میزدم شروع کردم به نوازش گردنت (عاشق نوازشی، مخصوصا زیر گردن)

شما هم به چشمام خیره شدی و در حالی که لبخند روی لبات بود یواش یواش دستات شل شد و پلکات روی هم افتاد.

البته گشنت بود و خوابت سنگین نشد که با یه پرس شیر مفصل قشنگ گرفتی خوابیدی و بعد از مدت ها سه ساعت پشت سر هم تخت خواب بودی. ماشاالله.


مامان؛ چهارشنبه 10 اسفند1390 ساعت 10:25 | لینک ثابت

سه ماهگیت مبارک باشه نوگل عزیزم.

لحظه شماری میکنم هوا بهتر و شما بزرگ تر بشی و بتونی بشینی تا حسابی آب بازی کنیم با هم.

جغجغه ات رو دادم دستت و داری تکونش میدی. هنوز حرکت دستهات کاملا غیر ارادیه، ولی فهمیدی که یه چیزی تو دستته و سفت چسبیدیش. دیروز که دادمش دستت هی ولش میکردی.

آخ چشمت کردم! الان هم ولش کردی.

سه ربعی هست که رو زمین داری بازی میکنی. نیم ساعت از زمین و هوا برات حرف زدم و یه ربع هم با جغجغه سرگرمی. الان کم کم داری خسته میشی.

دیروز نزدیک یک ساعت با لباست سرگرم بودی. لباست رو گذاشته بودم رو سینت و شما هی میگرفتیش و میذاشتی رو صورتت، بعد دست و پا میزدی و بعد میاوردیش پایین و سعی میکردی بخوریش و خلاصه حسابی مشغول بودی.

شکر خدا وقتی مشکل یا نیازی نداری، آرومی.

همین الان حین بازی یهو جیغت رفت هوا! علت هم این بود که دستات رو به هم قفل کرده بودی و جلوت نگه داشته بودی. یه هو از هم باز شدند و هر کدوم به یه طرف پرتاب شدند و بدین وسیله تمرکزت به هم خورد. بچه ی ما هم که حســـــٌــٌاس!

قشنگیش اینجاست که به محض اینکه اومدی تو بغلم درجا ساکت شدی. دنبال بهانه میگشتی برای بغل مامانی؟


مامان؛ دوشنبه 8 اسفند1390 ساعت 19:36 | لینک ثابت
رز
۰۱ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر