آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است


حمومانه

امروز با بابایی دوتایی بردیمت حموم عزیزم. دیگه خانواده ی سه نفره مون حسابی مستقل شده.

بعدا نوشت: اینجوری میبریمت حموم. من میرم حموم و خودم رو میشورم و تو این مدت شما و بابایی با هم کیف میکنین. 

بعد من که شورونده شدم! بابا رو صدا میکنم، لباسهات رو در میاره و یه عدد سپهر لخت عزیز تحویل من میده که همیشه

 چشماش از تحیر تغییر فضا گرد گرد شده. بعد من میشینم کف زمین و شما رو به میزان لازم میشورم. همیشه تو حموم هم 

حالت تدافعی داری. اونقدر محکم مشتت رو میبندی که دستت کبود میشن. از آب نمیترسی، ولی هنوز که هنوزه حموم رفتن

 برات تازگیش رو حفظ کرده. فقط اگه خوابآلو یا گرسنه باشی به ریختن آب روی سر و صورتت اعتراض میکنی.

بعدش که تمیز شدی صدا میکنم: بـــــــــابـــــــــایــــــــِی بیا منو بگیر.

بابایی هم شما رو با حوله میگیره. خشکت میکنه و سشوار میکشه و پوشکت رو میپوشونه. تا من خودمو آب بکشم و

 خشک کنم و بیام لباسای یه گل تمیز رو بپوشونم. بدین ترتیب قصه ما به سر میرسه، سپهر به حموم میرسه (12 اردیبهشت 91)


مامان؛ سه شنبه 29 آذر1390 ساعت 22:20 | لینک ثابت

سنجش ارتفاع

نیم ساعت از نیمه شب گذشته و شما بعد از یه مقدار گریه ی جانسوز و چند قطره دایمیتیکون و مقداری شیر اروم تو
 بغلمی و داریم با هم تو تاریکی قدم میزنیم تا بیست دقیقه اماده باش بعد از شیر خوردنت بگذره و دو تایی بتونیم بخوابیم.

راستی از کجا میفمی من کی میشینم؟! تا درست همون موقع دوباره گریه رو از سر بگیری؟!


مامان؛ دوشنبه 28 آذر1390 ساعت 0:30 | لینک ثابت

توازی

با دست چپ بغلت کردم تا آروغ بزنی و با دست راست سبزی ها رو از آب در میارم و یه دستی گل ها رو از رو ترب ها پاک
میکنم و در همین حال به تربیت شما فکر میکنم و یادم میفته مادر شدن یعنی حواست باید به همه چیز باشه، همه ی کارا باید
انجام بشن: درست به موقع و موازی هم. من یه مادر دانشجو ام و دست تنها. خدا کنه بتونم از پس این همه خطوط موازی بر بیام.


بعدا نوشت:

دو خط موازی هیچ وقت هم دیگه رو قطع نمیکنن. خطوط موازی من داشتن همدیگه رو اذیت میکردن. یکی رو پاک کردم تا خط 

مادر شدنم که خط اصلی زندگیمه راه مستقیم خودش رو بدون خدشه و بدون انقطاع ادامه بده. (12 اردیبهشت 91)


مامان؛ یکشنبه 27 آذر1390 ساعت 17:13 | لینک ثابت

ما سه نفر

امشب اولین شب مستقل خانواده ی سه نفره مونه: بابا و شما و من. الان شما سمت چپم خوابیدی و بابایی سمت راستم.
 و من بین این دو خوشبختی دارم برات مینویسم پسرم. از اولین روزهای عمرت.

سه روزه قطره ی مولتی ویتامین بهت میدم. با قطره چکون قطره قطره میریزم توی دهانت و تو ملچ ملوچ کنان میخوری و

 لبات رو جمع میکنی و قیافه های مختلف به چهرت میدی و خلاصه دیدنی میشی عزیزم. ان شاالله از غذاهای بهشتی روزیت

 بشه پسرم.

امروز سه تایی با ماشین خودمون - که تازه و به برکت وجود شما گرفتیم- از قم اومدیم تهران، خونه ی خودمون. بعد ده روز 

که مامان جون خونه ی ما بود و بعدش یه هفته ای که ما قم بودیم، امروز از مامان جون جدا شدیم


مامان؛ شنبه 26 آذر1390 ساعت 0:30 | لینک ثابت

فرشته ی تمیز

سلام فرشته ی دو هفته ای مامان.

دو هفته پیش این موقع ها بود که آوردنت پیشم. من تازه به هوش اومده بودم و گیج و منگ بودم. به خاطر بخیه هام هم

 نمیتونستم تکون بخورم. بی حال و گیج حالت نیمه هوشیار داشتم که خانم پرستار مهربون تختت رو آورد و تو رو گذاشت 

تو بغلم. دقیق یادم نیست، چون گفتم که تازه به هوش اومده بودم. اما فکر کنم گفتم سلام پسرم، چقدر کوچولویی تو!

فرشته ی زمینی رو به زور جا دادن تو بغلم تا اولین غذای زمینیش رو بخوره. بغلت کردم و شیرت دادم و غرق شدم تو 

لذت مادر بودن.

اذان و اقامه و سوره هایی رو که وارد شده برای نوزاد بخونین تو گوشت خوندم و شما به وضوح با دقت گوش میکردی.

این اولین ملاقت رسمی من و شما بود نازنینم.

امروز، یعنی دیروز بعد از ظهر، بردمت حموم. البته به همراه هدایت کنترل از راه دور مامان جون. وقتی تن برهنه و لطیفت 

رو زیر دوش حموم شامپو میزدم و میشستم و تو بی نهایت آروم از حموم کردن لذت میبردی، بیش از پیش غاشقت شدم.

 خیلی مظلوم و معصوم بودی فرشته ی کوچولو. ان شاالله همیشه همین قدر معصوم بمونی عزیزم.

بعد هم که لباسای کرمی پوشیدی و لپ های تازه در اومدت بیشتر خودشون رو نشون دادن، خیلی خوردنی تر و فرشته تر شدی.

 رنگ کرمی خیلی بهت میاد پسرکم


مامان؛ چهارشنبه 23 آذر1390 ساعت 0:40 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

12 روزه شدی عزیزم. پسر آرومی هستی، خوب میخوری، خوب میخوابی و خوب شکمت کار میکنه. شنبه وزنت کردیم 

3 کیلو شدی ماشااله. قدت هم 2 سانت اضافه شده، دور سرت هم 1.5 سانت. لباسات کم کم دارن اندازت میشن.

 آخه روزای اول همه ی لباسای سایز صفر هم برات خیلی بزرگ بود و ما دنبال لباس سایز دو صفر بودیم. 

الان صفرها دارن اندازت میشن و به زودی برات کوچک خواهند شد. انشاالله

وقتی گریه میکنی معمولا به یکی از این راه ها آروم میشی: شیر خوردن، عوض شدن پوشک (بابابزرگ و مامان جون میگن 

شما خیلی قدر اونجات رو میدونی!) پیچیده شدن توی پتو که تو این حالت ساندویچ خوشمزه مامانی میشی

 (که البته درستش پیچیدن پتو دور شماست که نمیدونم چرا ذهن من اصرار داره همش اینو اشتباه بگه) ، بغل شدن و 

دمر خوابیدن و شیوه ی آخر بغل مامان جونه. تو بغل مامان جون یه آرامشی داری که من آرزو میکنم کاش جای تو بودم.

به مامان جون میگم یه دونه نوه ی سید که بیشتر ندارین، حقوقمون دوبله. دوباره از قم با هم برگردیم تهران.


مامان؛ یکشنبه 20 آذر1390 ساعت 1:0 | لینک ثابت

لحظه های عاشقی

داری شیر میخوری ، انگشت اشاره دستم رو محکم گرفتی و من دارم تک تک انگشتات رو نوازش میکنم و به سال های 

دور فکر میکنم. به اینکه پسرنوجوونی بشی و همراه بابا برید هیئت برای عزاداری امام حسین، به وقتی که یه روزی میای 

و میگی همسر آیندت رو میخواهی. به عروسم فکر میکنم و با همه ی این فکرها لبخند روی صورتم پهن شده، 

و تو داری همچنان شیر میخوری: قورت قورت.

نوش جونت پسرکم


مامان؛ جمعه 18 آذر1390 ساعت 1:0 | لینک ثابت

فرغ در باب استفعال

امشب از سر شب بی اشتها بودی. بعد کلی مدت که از شیر خوردنت گذشته بود، یا شیر رو نمیگرفتی، یا بی قراری میکردی
 یا فوری عقب میکشیدی.

دلت هم درد نمیکرد، جات هم خشک شد، ولی بازم کسل بودی عزیزم. تا اینکه رو مبل که خوابیده بودی یه هو یه صدایی اومد.

 فکر کردم شکمت کار کرده، اما نگو شیر از اول شب سر دلت مونده بود و نمیدونم چرا معده ی کوچولوت نتونسته بود هضمش کنه.

 همه لباسات و پتو و تشک و مبل و همه جا شیری شد.

اولین بار بود شیر بالا می‌آوردی. برعکس خیلی نوزادا که هنوز شیر رو نخورده بالا میارن. به خاطر همیناست که میگم تو پسر

 عزیز قوی منی سپهرم.


بعدا نوشت: 

الان که دارم تایپ میکنم 4 روز مونده به 5 ماهگی تو. و هنوزم اگه باد گلو داشته باشی و دلت سنگین باشه هیچ جوره نمیشه 

بهت شیر خوروند! حتی اگه من فکر کنم تو خیلی خیلی گرسنه ای! و البته ازین تجربه های فراغت هم کم نداشتی تا الان!

 البته به اون غلظت و شدت بار اول، نه!


مامان؛ جمعه 18 آذر1390 ساعت 0:0 | لینک ثابت

استقلال از اتصال

روزه شدی عزیزم. به همین زودی. به وضوح بزرگتر شدی. نگاهت از پریروز دقیق تر شده.

 برای حدود 20-30 ثانیه تمرکز میکنی روی صورت مامانی و به حرفام گوش میدی.

از دیروز دستهات رو به عنوان خوراکی جایگزین شیرمادر پیدا کردی. خیلی خوردنی میشی وقتی

 دست هات رو مزه مزه میکنی و گاهی ملچ ملوچ. مثل همین الان که یکمی خوابت سبک شده و داری

 بدنت رو کش و قوس میدی و دنبال دستات یا پتو یا کلاهت یا ترجیحا شیر! میگردی.

دیشب بند نافت هم افتاد. نزدیک نه ماه درون بدن من بودی، با من یکی بودی و نه روز پیش

 وقتش رسید که جسم مستقل خودت رو داشته باشی. نمیدونم چرا دلم میگیره. الان میتونم

 بغلت بگیرم، از شیره ی جونم تغذیت کنم، ببوسمت، بویت کنم، همون کارایی که این همه مدت

 براشون لحظه شماری میکردم، و الان هم که دارم انجامشون میدم حس فوق العاده ای دارم؛ 

اما حس دلتنگی هم دارم، برای روزها و شب ها و لحظه هایی که فقط من و تو بودیم، 

من و تو یکی بودیم و یه عالمه راز بینمون رد و بدل میشد. تو سنگ صبور من بودی عزیزم.

پسرم بزرگ شدی. بند نافت، نشانه ی اتضال تو به جسم من افتاد. امیدوارم در پناه خدا

 مستقل و سربلند باشی. امیدوارم خدا به من و بابا عمر و توانایی و لیاقت بده تو رو برای

 بنده ی خوب خدا بودن مستقل و محکم تربیت کنیم.

خیلی خیلی دوست دارم سپهر زندگیمون


مامان؛ پنجشنبه 17 آذر1390 ساعت 13:0 | لینک ثابت

مامانی نه به 3 هفته زود اومدنت نه به اینکه 11 ساعته جماعتی رو سرکار گذاشتی

داری حسابی ناز میکنی


مامان؛ سه شنبه 8 آذر1390 ساعت 22:30 | لینک ثابت

داری میای مامانی

نمیدونم چرا اینقدر عجله داری برای اومدن به این دنیاپایشالا که این دنیا برات پر از اطاعت خدا باشه، پر از سلامتی، پر از موفقیت

منتظرتم پسرم


مامان؛ سه شنبه 8 آذر1390 ساعت 16:25 | لینک ثابت

یه هفته ای میشه که شکمم خیلی حساس شده، با کوچکترین تماسی با یه شی خارجی شدیده منقبض میشه.
مثلا دیروز که پشت میز درس میخوندم گوشه ی برگه های جزوم میخورد به شکمم، فوری منقبض شد و عین سنگ شد.
حالا نمیدونم این انقباض فقط به ماهیچه های رحم محدود میشن یا آقا پسر گلمون هم حساسه به این تماسها و واکنش
 نشون میده. فکر کنم نینی هم واکنش داره، چون این جور وقتا اصلا تکون نمیخوره.

وقتی اینجوری منقبض میشم (یا میشه) یاد دو تا چیز میفتم

اول گرگ قصه ی شنگول و منگول، که مامان بزی، شنگول و منگول رو از شکمش بیرون اورده بود و جاش رو سنگ

 پر کرده بود؛ یاد قسمت سنگش میفتم و میتونم کاملا با آقا گرگه ی بیچاره همدردی کنم!

دوم هم یاد گل قهر میفتم. یه گلی هست که تا لمسش میکنی حالت پژمرده به خودش میگیره و به اصطلاح قهر میکنه.

 دیروز به بابای نینی میگفتم پسر ما هم پسر قهره. تا بهش دست میزنی حالتش عوض میشه و خودش رو گوله میکنه.

امروز تو تیکرم 26 روز مونده رو نشون میده. روزهای باقیمانده کمتر و کمتر میشن و انتظار من برای دیدن و بغل کردنت

 هر لحظه بیشتر میشه.

امروز صبح خوابت رو دیدم. بغل کردنت حس فوق العاده ای بهم میداد. خیلی تمیز و دوست داشتنی بودی. ازون بچه هایی

 که آدم میخواد بوشون کنه و خیره بشه بهشون. دوست دارم زودتر ببینمت عزیز کوچولوی تمیزم. ولی بمون، تو شکم مامانی

 بمون و خوب از شیره ی جونم تغذیه کن تا بزرگ بشی. تا رشدت کامل بشه و زندگیت رو در این دنیا با سلامتی کامل شروع کنی.

 راه طولانی و سختی در پیش داری پسرم. پس عجله نکن و خوب بزرگ شو گل پسرم


مامان؛ جمعه 4 آذر1390 ساعت 11:51 | لینک ثابت

سفرت بخیر، اما...

همه منتظرت هستیم پسرکم. و مامان از همه بیشتر.

روزها رو لحظه ها رو میشمارم و به بودنت فکر میکنم. وقتی تکون میخوری دلم میخواد تو بغلم بگیرمت و خیره بشم به 

صورت معصوم تازه از سفر رسیده ات.

سفری طولانی از یه دنیای دیگه. یه دنیای پاک که ای کاش هرگز فراموش نکنیش. دنیایی که به خدای خودمون قول دادیم،

 باهاش عهد بستیم که جانشینش تو این دنیای خاکی باشیم.

خدا کنه بتونیم امانت دارهای امینی باشیم. خدا کنه بتونی پسرم. خدا کنه بنده خوبی برای خدا باشیم. تو و مامان و بابا و همه مون.


مامان؛ سه شنبه 1 آذر1390 ساعت 13:0 | لینک ثابت
رز
۳۰ آذر ۹۰ ، ۰۱:۵۰ ۰ نظر