آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است


موز

لطیفه ای هست با این مضمون که شخصی موز را میخورد، و بعد می‌پرسد با هسته اش باید چه کار کند؟

قهرمان آن لطیفه خود شمایی پسر نازم.

پوست موز را با ولع میخوری، و در مقابل ورود هسته اش به دهانت گریه میکنی!


بعدا نوشت: میگم که، چیزه، پوست موز هم خاصیت داره دیگه، مگه نه؟ همه ی اون تیکه پوستی رو که تو دستت بود خوردی!


مامان؛ پنجشنبه 27 مهر1391 ساعت 13:9 | لینک ثابت | 6 نظر 6 نظر

کشف

اونقدر راه حل ساده طبیعی برای انواع بیماری های جسمی و حتی روحی وجود داره، که میشه گفت علت اصلی بیمار شدن، و بیمار ماندن مردم (من جمله خودم) تنبلی است!

مطالب رو میخونیم و میشنویم و میگیم به به! چه خوب. بعد صفحه رو میبندیم و میریم پی کارمون! 

به همین تنبلانه و بیمارانه.


مامان؛ سه شنبه 25 مهر1391 ساعت 16:35 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

تا تی

چهار دست و پا را بوسیده ای و گذاشته ای کنار. به جایش، حتی برای فاصله ی دو قدمی هم دستهایت را ستون میکنی، بلند میشی (اول از همه باسنت به هوا میره!)، تاتی میکنی و راه میری. گاهی برای همان دو قدم هم دوبار میخوری زمین. دوباره بلند میشی، اما چهار دست و پا نمیری.

دلم برای چهار دست و پا رفتنت تنگ شده -گفته بودم.- 

گاهی بین بازی هایت دقت میکنم تا شاید حواست نباشه و چهار دست و پا بری. اما حواست هست. هی بلند میشی، هی تلو تلو میخوری و هی تپ و تپ میفتی. اگر سرحال باشی که هیچ، اما اگر سر کیف نباشی عصبانی میشی از افتادن های مکرر.

میگن از 8-9 ماهگی به بعد، یک وقتی مغز فرمان صادر میکنه که راه برو! خیلی دوست دارم این مطلب رو. چون مشخصه فکر میکنی خوب بلدی راه بری، ولی هنوز عضلات و استخوان ها کاملا ورزیده نشدند برای اینکار.

البته راه رفتنت خیلی کم ایراد شده بود، اما مریضی اخیرت راه رفتن رو از یادت برد. 

چند روز بهانه گیری شدید، یک روز کامل منحصرا در بغل من. بدون خواب و خوراک و فعالیت. بدون حرف و خنده، با ناله و تب، حتی لحظه ای نمی نشستی، راه رفتن بماند.

صبح فردا که بیدار شدی و راه افتادی سمت در اتاق، از خوشحالی از جام پریدم.

شب را خوابیده بودی*، تبت کم شده بود، با گریه بیدار نشده بودی، راه افتاده بودی، از من جدا شده بودی و تازه حرف هم میزدی. اینها یعنی آخـــــــر خوشبختی یک مادر.

----------

* هرچند تقریبا تمام طول شب رو شیر خورده بودی، اما همین رو هم به فال نیک میگرفتم، که حالت بهتر شده که اشتها پیدا کردی. میشد فکر کرد که چون حال خودم هم تعریفی نداشت، و از خستگی و کم خوابی شیرم کم شده و شما سیرنمیشدی، اما من فکر را اول را دوست تر میدارم.


مامان؛ دوشنبه 24 مهر1391 ساعت 17:39 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

میوه

حرف خوب مثل میوه میمونه. مفیده. تاثیرگذاره، اما مثلا با یدونه سیب، آدم مریض حالش خوب نمیشه. باید همیشه استفاده کنی، تا سالم بمونی. 

حرف بد مثل زهر میمونه. با یه بار، آنچنان تاثیر مخرب و غیر قابل جبرانی میگذاره که هزار کیلو سیب و پرتقال و گلابی و موز نمیتونه زهرش رو از بین ببره.

خدا کمکمون کنه همیشه به اطرافیانمون میوه هدیه بدیم، مستمر و بی دریغ.


مامان؛ دوشنبه 24 مهر1391 ساعت 17:24 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

یعنی اونقدر مامانی شدی که حتی موقع بازی یا چیزی خوردن هم میخوای بشینی تو بغل من!!

بعد که میای تو بغلم، به شیوه ی دور از جان هر دویمان و جمع، چارپایان را هی کردن، هی میکنی من رو که بلند شم و برات یورتمه بروم!!!

عزیزکم، معمولا رسم بر اینه که باباها اسب دلبندانشون میشن، نه مامان ها!!


مامان؛ دوشنبه 24 مهر1391 ساعت 14:8 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

ریاضت

به جهت نزدیک شدن به موعد امتحان و کثرت دروس و کمی وقت آزاد،و من باب غنیمت شمردن وقت خواب شما، مدتی باید به خود سانسوری دیجیتالی بپردازم، شاید رستگار و ریاضیات مالی دان شوم.

خدا رو چه دیدی، شاید مجبور شدم صبحا بعد نماز هم نخوابم. 


مامان؛ شنبه 22 مهر1391 ساعت 13:14 | لینک ثابت | یک نظر یک نظر

مرخصی

شش روز مرخصی استعلاجی داشتیم به خونه مامان جون اینا. و برای اینکه یه وقت مرخصیمون حروم! نباشه، هر چی تونستیم دوتاییمون هی مریض شدیم، بعد یه ذره خوب شدیم، دوباره مریض شدیم و این داستان همچنان که برگشتیم خونمون ادامه دارد.

بدن درد شدید و گلو و گوش درد و حالت تهوع و خود تهوع و زانو درد شدید برای من

و تب و آبریزش بینی و بهانه گیری مفرط و گوش درد و تهوع و گریه های شبانه و وابستگی شدید به مامانی و بی خوابی و از ملاقات قاشق به گریه افتادن و اینا برای شما.

یعنی حلال حلال شد مرخصیمون، به سان شیر مادر!

جزوه امتحانم، حتی جهت انبساط خاطر از تو ساک هم بیرون نیومد.

چادری که قرار بود دوخته بشه حتی قیچی هم نخورد.

و من و شما که قرار بود تقویت بشیم لاغرتر شدیم و برگشتیم خونه.

و البته خدا رو هزاران بار شکر که تو اون روزا حضور گرم مامان جون و بابابزرگ و خاله(ها) دلگرممون میکرد و در ضمن نگران شام و ناهار هم نبودم. 

آخر، بابایی با شیرینی و گل اومد دنبالمون و من رو (به همراه شما) مجددا از مامان جون اینا خواستگاری کرد و برگشتیم خونمون.

-------

امروز خوابت کمی سبک شده بود و داشتی بهانه میگرفتی و دنبال شیر میگشتی. اومدم پیشت و هر دو در آرامش بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. گفتم باباییه که میخواد حالمون رو بپرسه. دستم بند خوابوندن شما بود. تلفن رفت رو پیغامگیر. صدای آشنای مهربون نه چندان آرامش بخش مسئول آموزش، بهم گفت که امتحانم 24 آبانه.

استرس گرفتم. شدید. بعد چند لحظه نفس عمیق کشیدم و دلداری دادم به خودم، که یک ماه و دو روز وقت دارم، اگر فرصت را نسوزانم.

آرامتر شدم و پتو رو محکمتر به گوشت چسبوندم که از بوق تلفن و زنگ موبایل بیدار نشی.


مامان؛ شنبه 22 مهر1391 ساعت 13:7 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

لباس برازنده

رفتیم رولان. یکی از شاید معدود مارکهای خوب لباس بچه ایرانی، با طرح های نسبتا معقول.

حالا میگم چرا نسبتا:

اولا: جنسا جور نبود و گفتن به خاطر وضعیت ناپایدار ارز فعلا تولیدی ندارن. اون هیچ.

دوم: در بدو ورود چشممون به طرحی روی یه سری از لباسا افتاد که من رسما قلبم درد گرفت. واقعا نفسم در نمیومد. عکس خطر مرگ (یه جمجمه که ضربدر روشه ) چاپ شده بود روی لباس کودکان زیر دو سال. خدایا! حتی اگر روزی روزگاری بفهمم چرا تولیدی ها اینها رو چاپ میکنن، هرگز نخواهم فهمید مادر پدر ها با چه سلیقه ی تربیتی اینها رو برای غنچه های زندگیشون، که روحی آماده ی پذیرش هرگونه ورودی دارند میخرند.

وقتی بابایی از فروشنده در مورد علت این خوش سلیقگی پرسید، ایشون با خنده جواب داد: این که خوبه. سری پیش یه لباسایی بود طرح اسکلت، تمام لباس عکس استخوان های اسکلته بوده، و دور از جان بچه ها، دستا و پاها و سر بچه ها اون طرح کذایی رو تکمیل میکرده! بعد گفت که دو سری برای دو فصل آستین کوتاه و بلند ازشون زدن، و همش هم فروش رفته.

خدای من. خودت به این بچه ها و آینده شون رحم کن با این شیوه های تربیتی که نمونه اش رو تو انتخاب لباس میشه دید.

من هیچ ادعایی ندارم نسبت به شیوه ی تربیتی خودمون، ولی مطمئنا اسکلت!!!!! کمکی به رشد و تعالی بچه نمیکنه، اگر ضرری نزنه!!


مامان؛ جمعه 14 مهر1391 ساعت 1:35 | لینک ثابت | 5 نظر 5 نظر

پسر بزرگم

پسرم بزرگ شدی.

دیگه نیازهات از خوراک، پوشاک و خواب و حتی بازی فراتر رفته. امروز که چند ساعت تو ماشین تو بغل بودی، وقتی رسیدیم خونه نیاز داشتی کمی به حال خودت باشی. مثل همیشه نیومدی تو آشپزخونه از پام بگیری و بیقراری کنی برای بغل شدن.

خیلی آروم دقایق قابل توجهی داشتی با بطری آب بازی میکردی. منم نگاهت میکردم و تو دلم قربون صدقت میرفتم و جملاتی گهربار در مورد بزرگ شدنت تو ذهنم مرور میکردم!

یک دفعه دیدم در بطری آب یه طرفه، خود بطری یه طرف دیگه، آبهای توش هم کلا نیست!!

اومدم پیشت، دیدم در بطری رو نمیدونم چه جوری باز کردی و نتیجه ی تلاشت برای نوشیدن آب، سیراب شدن فرش و لباس هات شده.

پسرم خیلی بزرگ شدی. دوستت دارم هزار هزار تا.

____

در همین زمینه، میتونم به وقتی اشاره کنم که جایی از خانه مشغول کار بودم و هیچ صدایی از شما که بیرون تنها بودی نمی اومد. نگران اومدم بیرون. دیدم کیفم رو از مبل برداشتی، کیف پولم رو از توش در آوردی، پول ها رو ریختی بیرون و پاره کردی و با کمال تاسف مزه مزه کردی، و مشغول خوردن کارت هدیه و کاغذ رمزش هستی!!

___

داری کیف دنیا رو میکنی. چندین بسته پلاستیکی خرید فروشگاه تمام و کمال، البته با حذف موارد خطرآفرین، در اختیارته. بدون هیچ گونه دخالت دست اضافه!!


مامان؛ پنجشنبه 13 مهر1391 ساعت 22:46 | لینک ثابت | 4 نظر 4 نظر

امروز اینو اینجا خوندم و دلم لرزید. چقدر حواسم هست به این هدف؟


ای ثمر بــــــاغ دل و نور عین          جان تو صد بار فدای حسین

گرچه شب و روز دعایت کنم          پرورمـــت تا که فدایــت کنم


مامان؛ چهارشنبه 12 مهر1391 ساعت 23:29 | لینک ثابت | ثبت نظر ثبت نظر

ملاسپهرالدین*

میخوای در کشو رو باز کنی که کاغذی رو که جلوی چشمت انداختم تو کشو برداری، میبینی دستگیره نداره. میری در کمد بغلی رو باز میکنی!**

یادم می افته به ملانصرالدین که تو تاریکی سکه اش رو گم کرده بود و تو روشنایی دنبالش میگشت، چون تو تاریکی که چیزی دیده نمیشه.

------

تعداد قدم هات محدوده و خودت هم اینو فهمیدی. هر بار که تصمیم میگیری راه بری، میدوی که شاید مسافت بیشتری رو طی کنی!

------

* «سپهرالدین» رو خیلی دوست دارم. اسم ابداعی بابابزرگه. 

«آ سید پسر» (آ مخفف آقا) هم اسم ابداعیه دیگه ی بابابزرگه.

«سپهرالسادات» رو هم دوست دارم. ابداع عموی مامانیه. از نظر دستور عربی هم درسته و منافاتی با آقاسپهر بودن شما نداره، ولی چه کنیم که عرف زورش میچربه.

** عااااااشقتم مامانی جونم


مامان؛ چهارشنبه 12 مهر1391 ساعت 23:21 | لینک ثابت | 2 نظر 2 نظر

امان امان امان از فصل سرما.

حس کسی رو دارم که سه روز تمام تو گونی داشتن با بیل میزدنش!

تمام بدنم درد میکنه.

بهش اضافه کن آبریزش بینی و گریه های نیمه شب خودت رو، به خاطر بسته شدن راه تنفست.

سورمون تکمیل میشه.

و البته خدا رو صد هزار مرتبه شکر که تب نداری و سرحالی.


مامان؛ سه شنبه 11 مهر1391 ساعت 15:21 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

هر بار که آب مینوشی، این سوال رو از خودم میپرسم که کی یاد میگیری که دستات رو تا حد امکان توی فنجون فرو و توش شنا نکنی!


مامان؛ دوشنبه 10 مهر1391 ساعت 23:42 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ده ماهگی

هر روزِ بودنت را با اشتیاق میشمارم.

امروز درست ده ماهه که با مایی.

ده ماهِ عجیب خواستنی.

مبارکمان باشد، ده ماه حضور تو در زندگیمان. ده ماه زیبا و زیباتر شدن لحظه هایمان.


مامان؛ شنبه 8 مهر1391 ساعت 13:2 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

اطلاعیه

به تعداد معتنابهی کمد و کشوی قفل دار، یا کمدهایی با بیش از یک متر ارتفاع از سطح زمین نیازمندیم.


پ.ن: «بالا» هامون تموم، کاغذهامون جویده، و وسایل کمدها و کشوها روی زمین ولو و در معرض انقراض هستند!

پ.ن: مقدم میهمانان گرامی را به خونه-موزه مون گرامی میدارم. شایان ذکر است پذیرایی به صورت سلف سرویس، روی اپن آشپزخانه و سرپایی انجام میشود!


مامان؛ چهارشنبه 5 مهر1391 ساعت 13:26 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

5

سلام مامانم.

ممنونم بابت شب های قصه ای که من در ذهنم از ژیلای خطاکار برائت میجستم و با فاطمه ی قهرمان همذات پنداری میکردم.


برچسب‌ها: مامان من
مامان؛ چهارشنبه 5 مهر1391 ساعت 8:58 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

این شهر غریب

در این شهر میتوان دوری راه را بهانه کرد و تنها ماند.

در این شهر میتوان کار زیاد را بهانه کرد و تنها ماند.

در این شهر میتوان طرح ترافیک، آلودگی هوا، نبود همسر در طول روز و .... را بهانه کرد و تنها ماند.

در این شهر، همه ی این ها وجود دارند.

در این شهر تنها ماندن چقدر طبیعی است.

-------

آنقدر دلم پر میزند برای یک سینی چای، دور هم، یک «بخور، چاییت سرد نشه» ی صمیمی،نگاه به چشم های هم، و خنده بی رودربایستی. آنقدر دلم پر میزند برای دور هم بودن همدلانه.


مامان؛ سه شنبه 4 مهر1391 ساعت 15:10 | لینک ثابت | آرشیو نظرات آرشیو نظرات

قاشق

بخش قابل توجهی از مواد غذایی که برای شما در نظر گرفتم، از طریق جذب پوستی وارد بدنت و گاهی ایضا وارد بدن من میشه:

به این صورت که دستان شما تا حد امکان، ترجیحا تا مرفق، باید توی ظرف غذا یا فنجان آب در حال شنا کردن باشه. سر قاشق رو، همون جایی که غذا توشه، خیلی وقتها با دستات تا دهانت همراهی میکنی. اگر یک تکه از غذا با ریتم بقیه غذا جور نیاد، مثلا یک تکه هویج چند میلی متری له نشده، همه ی محتویات دهانت خالی میشن بیرون، و اگر نجنبم صورت و بقیه جاها مستفیض میشن.

بعد ما سه تا قاشق لازم داریم برای غذا خوردن، دوتاش دست شما باید باشه، و سومی دست من. بعد تقریبا با هر بار نزدیک شدن قاشق به دهانت یادت میره که خودت دوتا قاشق داری، یکیشون رو ول میکنی، قاشق منو میگیری، بعد اون قاشقه که رو زمینه مال من میشه، برای لقمه ی بعدی شما.

بعد وقتایی که کلا هیچی جواب نمیده و میبینم الانه که تمام غذا جذب پوستی و فرشی و لباسی بشه، با دستای خودم تند تند غذا رو میریزم تو دهانت، به شیوه ماقبل اختراع قاشق!

و البته در ذکر مهارت من در این امر همین بس که اکثر غذاهای شما غلظتی مانند سوپ یا حلیم دارند، من چه جوری با سر سه انگشت اونارو برمیدارم و به دهن شما میرسونم، بماند!!


مامان؛ سه شنبه 4 مهر1391 ساعت 13:56 | 

4

سلام.

ممنونم بابت شبهایی که اجازه میدادید وقت خواب من مامان شما بشم، فرصتی که در خاله بازی های طول روز با بچه ها برام به دست نمی اومد.

(معمولا کوچکترین عضو گروه بودم و هیچ وقت «مامانِ» بازی ها نمیشدم. به طوری که شغل آرزوهایم وقتی بزرگ شدم مامان شدن بود!)


مامان؛ دوشنبه 3 مهر1391 ساعت 11:56
رز
۳۰ مهر ۹۱ ، ۱۶:۲۷ ۰ نظر