آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

- به به چه ماکارونی خوشمزه ای، توش چی ریختی؟

- نیمرو و خیار و ژله و اممم باد هوا

رز
۳۱ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۰ ۰ نظر

در حال دیدن مستند حیات وحش:

- مامان (با حالت چغولی) بابا به اینا میگه جوجو!

- ئه؟! خب، چی باید بگه؟

- باید بگه دلفین!

 

مامان بیا جاروبرقیتو بکش.

- جارو برقی داره گریه میکنه میخواد بره سرجاش

 

- منو نبین که دارم بطری زیاد برمیدارم.

 

- مامان داشتم میمیردم mimirdam

 

-زین پس به جای واژه غریب و نامانوس اتفاقا میگوییم:  افتقاناً 

 

رز
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۴ ۰ نظر

- شوخی ها و شیطنتهایت بزرگانه تر شده. بعد از مریضی ویروسی اخیرش که پنج روز تب را به دخترکم تحمیل کرد، بعد از اینکه حالش خوب شد و برق چشمانش برگشت، خوب متوجه این نکته شدم. 

 

ساعت یک و چهل دقیقه ی بامداده، و تمام جمله بندی های وصف سه سالگی ات را فراموش کرده ام؛ آنهایی که وقتی گردنم را سفت چسبیده بودی و گونه ات را به صورتم فشار میدادی که بخوابی اماده کرده بودم. 

برم بخوابم، بلکه فردا توصیفات دقیق تری از سه سالگی ات از ذهنم بر صفحه وبلاگ تراوش کرد.

 

رز
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر

بعد از حوادث ناگوار! تولد هفت سالگی پسرک، که قرار بود جشن ادب باشد و تبدیل به جنگ بی ادبی بین خواهر و برادر شد، دستم را داغ کردم که هرگز جشن تولد نگیرم برای بچه ها. فلسفه ی جشن تولد هم بنکل!! زیر سوال رفت که چرا باید بچه احساس خود محوری کند و ازین قبیل سوالات که خواهرجان بزرگه در ذهنم افکند! 

ولی خب خشک و خالی هم دلم رضا نمیدهد. هر چه باشد تولد بچه ها، جزو مهمترین خاطرات عمر من هستند. احتمالا به جشن کوچک چهار نفره قناعت میکنیم. باید ان شاالله فردا کیک بپزم برای شادی بچه ها. 

رز
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر

همیشه تصورم از دختر بچه های سه ساله، بزرگتر از الان دخترم بوده. 

امسال، که دختری سه ساله دارم، از آمدن ماه محرم هراس دارم. دست و دلم میلرزه وقتی میدانم سه ساله دقیقا یعنی چه!

دخترک سه ساله، حتی هنوز حرف زدنش هم کامل نشده، هنوز گردن مادر را میچسبد تا به خواب رود. از گریه ی مادرش سخت میترسد، حتی از اندک اخم یا حتی به فکر رفتن مادر هم نگران میشود.

سه ساله یعنی هیچ منطق و توضیحی پذیرفتنی نیست، وقتی بابا و داداش قالش گذاشته اند و تنهایی رفته اند خرید. آنقدر گریه میکند تا به خواب میرود.

سه ساله وقتی آب میخواهد، فقط آب میخواهد و بس

 

امان از دل زینب

امان از دل رباب... 

 

رز
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۰ ۰ نظر

دخترک مهربانی دارم که "دوستت دارم" های مداومِ چندین بار در روزِ به انحای مختلفم را این روزها به خودم برمیگرداند. بارها و بارها، با بوسه ای بر گونه، یا سر شانه، یا دستم، درست مثل من، و در زمان های مختلف.

وقتی به این" دوست دارم " هایش، اندکی صدای بی حال و مقادیری تب اضافه میشود، فضای احساسی غلیظتر میشود.

هر بار دلم پر میکشد از مهربانی اش، و مسلما خیلی بیشتر از "دیگه دوستت ندارم مامان" های آن هم مکرر در طول روزش باورشان میکنم و بر عمق جانم مینشیند.

"دیگه دوستت ندارم مامان" هایی که ممکن است به خاطر گذاشتن دستمال مرطوب روی پاهایش برای پایین اوردن تبش باشد، یا به خاطر بیسکوییتی که داداش خورده و ما در خانه نداریمش، یا به هزار و یک علت متشابه و غیر مشابه دیگر در طول روز.


****

دخترک مهربانم، درست مثل برادرش، دقیق و حساس و عاطفی و مامانی است. اندک اخمی که ناشی از یک لحظه فکر کردن به مساله ای ناخوشایند روی ابروهایم میفتد را رصد میکند، نگاهم که از حواس پرت، روی نقطه ای خیره میشود از نگاهش دور نمی ماند، و وقتی ماحصل عملکرد سیستم گوارشش، آبکی و به کرات است، به خاطر گرفتگی ای که در چهره ی من به خاطر نگرانی برای سلامت او ایجاد میشود، هر بار عذر خواهی میکند که اینجوری شده است. و هر بار قربان صدقه اش میروم و میگویم که اشکالی ندارد و همه گاهی اینجوری میشوند. 


رز
۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر

کافیه یک لحظه یاد مریضی بچه ها بیفتی و شکر خدا بابت چند ماه سلامتی کنی، که دو روز بعدش دخترک تب کنه!


رز
۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۵ ۰ نظر

نَوُد navod نیفت

می وُدَّم  میفتم

نِشنِویدَم  شنیدم




رز
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۸ ۰ نظر



 - داداش برو بابا رو از خواب بیدار کن

- نه خودت برو، بابا گفته کسایی که منو از خواب بیدار کنن جایزه دارن!!

رز
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۸ ۰ نظر

You: ۳۲ سال/ علاقه به امار و انفورماتیک/ فوق لیسانس/ دو فرزند


۴) فکرمیکنم احساس " من مادر به اندازه کافی عالی ای نیستم" عذاب وجدان مشترک بسیاری از مادرها باشه. قطعا صفت یا عادت یا روش مثبتی هست که "اون مادر" از ما بیشتر و بهتر دارد و از بین تمام صفات خوب و عادات مثبت، اونی که نداریش یا فکر میکنی در تو کمرنگه، در مقام مقایسه با "مادرهای دیگه" صاف میاد جلو و یقه ات رو به صورت عذاب وجدان میگیره.

- اون مادر از من بیشتر/بهتر با بچه اش بازی میکنه

- اون یکی مادر وقتی بچه اش گریه میکنه و بهانه میگیره، خلاقیت بیشتری در پرت کردن حواس بچه اش داره

- مادر سوم به بچه اش بهتر از من نظم رو یاد داده

- مادر بعدی بچه اش کمتر از بچه من مریض میشه!

..

و این لیست تمومی نداره. و ما همراه با عذاب وجدان میخوایم بهترین صفات همه ی مادرها رو یکجا داشته باشیم.

به ازای هر کدام ازین مقایسه ها یک یا چند عذاب وجدانِ " من به اندازه ی لازم خوب نیستم" به منِ مادر القا میکنه.

و جالب اینکه به طرز شیطنت امیز و شرورانه ای وقتی یک نقص در مادرهای دیگه میبینی که در خودت یا بچه ات هم اونو احساس میکنی، ته دلت خیالت راحت میشه که " اخیییش! فقط بچه ی من نیست که ممکنه تو خیابون گریه زاری کنه" یا فقط من نیستم که گاهی خسته و بی حوصله میشم




You: اولین عذاب وجدان مادرانه ام، برمیگرده به روز تولد پسرم که ۲۳ روز زودتر از موعد بنای دنیا امدن گذاشت. و من نگران بودم که شاید فعالیت غیرضروری روز قبلش باعث شد که زودتر دنیا بیاد، که بعدا دکتر گفت ربطی نداشته و یه رویداد فیزیولوژیک بوده.

 با ۲۰ روز زود دنیا امدن دخترم نظر دکتر تایید شد و البته به همراهش عذاب وجدان بعدی که شاید (بعید میدونم!!!) میتونستم خودم رو تقویت کنم تا جلوی این تولد های زودرس فرزندانم رو بگیرم. 

البته عذاب وجدان عمیق و ازار دهنده ای نیست و فقط گاهی بهش فکر میکنم.

رز
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۳ ۰ نظر