در حال خمیازه چیزی میگوید. متوجه نمیشوم و میگویم: جان؟ چی مامان؟
میگه: هیچی داشتم شعر میخوندم
میگم: میشه برای منم بخونی؟
میگه: خودت برو برای خودت شعر بخون.
والا! با این نوناشون.
* اشاره به کس نخارد پشت من...
در حال خمیازه چیزی میگوید. متوجه نمیشوم و میگویم: جان؟ چی مامان؟
میگه: هیچی داشتم شعر میخوندم
میگم: میشه برای منم بخونی؟
میگه: خودت برو برای خودت شعر بخون.
والا! با این نوناشون.
* اشاره به کس نخارد پشت من...
وقتی یک تکه خشکی روی پوستش یک لحظه توجهم جلب میکنه و بعد میبینم چیزی نیست.
- مامان چیه؟
- چیزی نیست
- نه، چیه؟
چیزی نیست.
نه چیه؟
.
.
.
شما بگو چیه؟
سارا: نمیدونم. من دست میزنم چیزی نیست.
من: منم همین طور.
(درحال لباس پوشیدن سارا)
سپهر: سارا یه چیزی بگم؟
-بگو
- خیلی باحالی
همراه با شرم و خجالت ذاتی، با اندکی کنجکاوی و خوشحالی: یعنی دوستم داری؟
- بله
- ولی میشه نگام نکنی؟ لباس ندارم.
با آستین بالا زده و کاپشنِ نپوشیده از دارالضیافه شاه عبدالعظیم میاد بیرون و یخ میکنه. دنبال خواهرش میدوئه و بغلش میکنه: سااارا بیا حالت پنگوئنی
بعد از مسواک که بغلش کردم از چهارپایه بیارمش پایین و بریم کتاب بخونیم، دهانش رو با لباس من خشک میکنه. با شوخی میگم: مگه من حوله ام؟
میخنده و میگه : بعضی از حوله ها کتاب میخونن.