آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است


کنجــــــــــدانـــــــــــــــــــــه

تبریک میگم به خودم بابت حذف اون صدای کذایی که موقع باز شدن وبلاگ نواخته میشد.

و معذرت میخوام از همه ی دوستانی که با باز شدن وبلاگ کنجد و پخش اون صدا ترسیده اند، جا خورده اند، فرزند دلبندشان که به زور خوابیده بود بیدار شده، ناخودآگاه دستشان سمت بلندگو رفته که صدا را کم کنند و حتی صرفا خوشحال نشده اند.

(البته اگر خوانندگان عزیز هم به اندازه من به صدا حساس باشند.)

خیلی وقت بود (از همون اول) میخواستم اون صدا رو حذف کنم که مستلزم عوض شدن کل قالب بود.

خدا رو شکر امشب انجام شد.

نوشته شده در چهارشنبه 29 آذر1391ساعت 1:8 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ما چند راه بیشتر نداریم. 

یا من هیچ کار نکنم تو خونه و بنشینم رو زمین یا الکی راه برم و شما با خیال راحت بازی کنی.

یا من برم تو آشپزخونه و با شنیدن اولین صدایی که از روشن شدن گاز یا جلز ولز غذاهای روگاز بلند میشه شما بیای بچسبی به پام که بغلت کنم که ببینی چه خبره و اگر نکنم گریه و عصبانیت و بعدش هم زمین خوردن ناشی از عدم تمرکز به علت عصبانیت به راهه. اگر هم بکنم جواب کمر من رو کی میده؟ و تازه به نگاه کردن هم بسنده نمیکنی، باید شخصا وارد عمل بشی و غذاها رو هم بزنی، روی گاز!

یا من کارام رو بکنم و شما هم کارات رو. و در این صورت آخرش این منم که گریه میکنم!!

و مطمئنا سر این قصه حالا حالا حالا دراز است!


یه وقت فکر نکنید این وسایل فقط مال همون کابینتیه که توش جلوس فرموده اند! خیر. حاصل زحمت سپهر در استخراج سه تا کابینته. و البته من بسیاری از زحمت هاش رو با جمع کردن به باد دادم.

و البته بازم فکر نکنید که به همین جا ختم شد ها! خیر!! شیر تصفیه آب از جا کنده شد، ضمنا کشو های تو اتاق هم ولوووو شدند وسط اتاق و سالن. 

و بازم فکر نکنید من رفتم اونارو جمع کردم! خیر. من سپهر رو خوابوندم، اندکی با ناباوری دراز کشیدم و بعد اومدم نت. اونا هم همون جوری ولو هستند. البته بعد از چندییین بار جمع کردن. (اگه سر و صدا بشه و سپهر بیدار بشه، چه کسی پاسخگو خواهد بود؟ :دی)

----

خدایا شکر. ممنون به خاطر این خونه ی نامرتب. این یه عالمه معانی خوب داره. یعنی ما خونه داریم، یعنی سپهر داریم، سپهرمون سالم و سرحاله، و البته دل مامان هم گنده است! (نه ازون دلهای گنده که باید رژیم بگیرن ها!)

نوشته شده در سه شنبه 28 آذر1391ساعت 0:8 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دودو رو دودو (صدای شادمانی مضاعف)

بیست میشویم. باشد که نمره ی عطفی باشد در تاریخ سالیان سال! تحصیل و ممارست و مجاهدت من!!!

جا داره از همین تریبون از استاد عزیز که فهمیده بود یه فرمول ارزش این حرفا رو نداره، و به خاطر اون سوال امتیاز اضافی تشکر کنم.

البته اگر بیست هم نمیشدم، باز هم استاد عزیز بود و لازم التشکر، بس که انسانه.

خدا رو شکر.

نوشته شده در یکشنبه 26 آذر1391ساعت 12:58 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

تازه دارم مزه پسر دار شدن رو میفهمم. 

پسر دار شدن یعنی دیدن برق شیطنت توی چشمای پسرک، و بسم الله گفتن و دعا دعا کردن برای سلامت موندنش، وقتی داره سعی میکنه از دسته مبل خودش رو بکشه روی میز.

(توی عکس پیدا نیست، بین میز تا دسته مبل (که چادرم به صورت مرتبی روش دیده میشه!!) سی سانتی فاصله هست، و البته یک عدد پشتی صندلی. سپهر پاش رو گذاشت روی من که رو دسته مبل نشسته بودم، از روی پشتی صندلی خودش رو انداخت روی میز. و البته خنده ی فاتحانه فراموش نشد.)

نوشته شده در یکشنبه 26 آذر1391ساعت 12:54 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

میشه کنجدانه ننویسم الان؟ میشه مامان کنجدانه بنویسم؟

تمام چند روز گذشته رو با تمرکز بر نمره ی کامل سپری کردم. خودم رو میدیدم که شاد و خوشحال و راضی از نتیجه امتحان اومدم از جلسه بیرون، بدو بدو میام سمت خونه، برای خودم پفک میخرم (که چند ماهه شدیدا بهش نیاز روحی و جسمی دارم ولی به خاطر کنجد نمیخریم ) بعدا هم به عنوان جایزه ی نمره ی کاملی که گرفتم برای خودم یه روسری کرم قهوه ای که خیلی وقته دوست و لازم دارم میگیرم. 

اما این طوری نشد. خستگی امتحان به توان صد رسید و رسوب کرد توی تنم. 

نه به خاطر این که نصف سوالی که بلد بودم حل کنم رو به خاطر یه فرمول مسخره که به خاطر عدم تمرکز یادم نیومد، از دست دادم.

نه به خاطر این که برای اولین بار خودم رو شکستم و  از استاد خواستم راهنماییم کنه. ( و البته چقدر این آدم، انسانه. چقدر با مناعت و بدون منت بیشتر از اونکه فکرش رو میکردم راهنماییم کرد.)

نه به خاطر اینکه جلسه ی امتحان توی اتاق آموزش بود و هر لحظه چندین نفر میاومدن و میرفتن و بحث میکردن و تمرکز یعنی کشک.

بلکه به خاطر این بغضی که تو گلومه. بغضی که ناشی از استرس زیاده. از نگرانی نگران شدن بابای سپهر، بابای بابای سپهر، مامان بابای سپهر و خواهر مامان بابای سپهر!

من که قبل امتحان توضیح داده بودم دو سه ساعت امتحان دارم و خودم میام. من که اونقدر درگیر اون سوال کذایی بودم که غیر از اینکه دلم رو خوش کنم به اینکه انشاالله الان سپهر داره بازی میکنه و نیازی نداره کار دیگه ای به ذهنم نمیرسید، از کجا باید میدونستم اونا نشنیدن توضیح منو در باره ی غیبت چند ساعته ام و با خودشون فکر کردن حتما یک ساعته کارش تموم میشه و به موبایل سایلنت توی کیفم 36 بار زنگ زدن و نگران شدن و نذر و نیاز کردن و گریه کردن و دیابت حاج خانوم و بیماری بهجت حاج آقا عود کرده از نگرانی و بابای سپهر داشته سکته میکرده و به جای اینکه شماره دانشگاه رو از 118 بگیرن و زنگ بزن و خلاص ؛ حاج آقا رفته بود دنبال ایمان و دوتایی اومدن دانشکده.

محبت خیلی خیلی خیلی زیادشون رو میرسونه درست. خیلی خیلی نگران شده بودن و منم تا حدی مقصر بودم درست. 

ولی من الان بغض داره خفم میکنه از فشاری که بهم اومد.

 از فکر اینکه اگر در آینده واقعا اتفاقی برای کسی از خانواده بیفته، این ها چه خواهند کرد؟ پس تکلیف صبر، رضایت به رضای خدا، توکل چی میشه؟



-----

بعد از کمی استراحت نوشت: خدا رو شکر الان خوبم و خبری از بغضه نیست. خدا رو شکر همه ی نگران شده ها هم خوبن و اون عود بیماری ها هم فقط تصور بوده. 

میماند نذر ونیازهایی که باید ادا بشوند.

خدا رو شکر.


نوشته شده در چهارشنبه 22 آذر1391ساعت 16:3 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

یک کار خاص رو در نظر بگیرید. مثلا پوست کندن کدو حلوایی!!

خب شما تصمیم میگیرید کدو رو پوست بگیرید و خرد کنید. کدو را میشویید. چاقو و پوست کن را برمیدارید، می افتید به جانش. پوست میگیرد و خرد میکنید و تمام. و البته چون پوست کندن کدو حلوایی سخت است، خسته هم شاید بشوید.

خب حالا همین کار رو با حضور عزیزی به نام سپهر مرور میکنیم:

یک روز کدو می ماند روی اپن، از فکر اینکه وقتی وارد عمل بشوم چه خواهد شد. وقت خواب سپهر هم غنیمتی است که حیفه با کدو حلوایی پر بشه.

بالاخره دل به دریا میزنم. سپهر به بغل کدو را میشورم. کدو، سینی و سپهر را میگذارم روی زمین. (سینی صرفا برای قشنگی!)

پوست کن را برمیدارم، چاقو را میگذارم روی کابینت. دم دست بودن هم زمان دو شی برّنده مجاز نیست. چون سپهر دو تا دست دارد! و من فقط یه دستم آزاد است.

بعد من پوست میکنم، سپهر پوست ها را میریزد این طرف و آن طرف. مدتی همین طوری با مسالمت ادامه میابد. فقط کمی اصطکاک برای گرفتن چاقو پیش میاد که به قاشق راضی میشه، خدا رو شکر.

بعد کدو دو تکه میشود. یکی برای من، یکی برای سپهر میشود. طرفی که تخم دارد را سپهر برمیدارد. بلند میکنه درسته گاز بزنه، نمیشه. 

همین جوری که سپهر داره با پوست ها و خود کدو بازی میکنه اذان میشه. موقع وضو گرفتن چشم هام برق میزنه از اینکه اگه سپهر توی کدو رو کشف کنه چقدر ررر کیف خواهد کرد. تصمیم میگیرم بروم و یادش بدهم! بلافاصله به این نتیجه میرسم که تا حالا خودش حتما کشف کرده.

میام بیرون، میبینم سپهر کدو به بغل، در حالی که دستش تا آرنج توی کدو داره شنا میکنه، دهنش و اطرافش روی زمین، پر از تخم کدو است و صورت و دستا و لباساش نارنجی خوشرنگ شده، اومده نشسته روبروی تلوزیون داره اذان گوش میده.

بعد با همون اوصاف خوشرنگ میاد تو بغلم،چادرم رو ناز میکنه، با تسبیح ذکر میگه، برام جانماز رو مرتب میکنه. دستاش تقریبا تمیز شدن!

بعد از نماز میریم ادامه ی پروژه. کدو رو از وسط نصف میکنم. چشمای سپهر به وضوح برق میزنه از دیدن اون تخم ها و ریشه های نارنجی خوشرنگ. یه تکه برای سپهر، تکه تکه های کوچکتر هم برای سپهر. برایش بزمی است که نمیداند از کجایش باید بیشتر فیض ببرد.

بعد از کلی بازی، تصمیم میگیرد بخوابد. میاد صاف میشینه تو بغلم و منو «هی» میکنه که بلند شم. دست و صورتش را که برای چندمین بار طی این مدت میشورم متوجه میشوم دور دهانش حساسیت کرده به کدو و قرمز شده. 

با عذاب وجدان میخوابونمش. میرم پروژه رو تموم میکنم. پوست کندن بقیه و شستن مجدد کدو و اینکه تمام کف آشپز خونه تکه تکه های پوست و تخمه ریخته. 

حالا باید بروم طی چند ساعت آینده سینه خیز کف زمین سراسر خونه رو بگردم و تخم و پوست و ریشه ی نارنجی خوشرنگ از همه جا جمع کنم.

---

به همین ترتیب ما از صبح با هم لباس انداخیتم تو ماشین، لباس پهن کردیم ( در این موارد سپهر نقش ماشین زمان و حرکت به عقب رو داره!) یه عالمه گردو شکستیم و خونه مرتب کردیم. 

نوشته شده در شنبه 18 آذر1391ساعت 19:8 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

به افتخار پسر نمازخون خودم، که وقت نماز «الله» میگه و با دهان باز روی مهر دراز میکشه و سجده میکنه.

قبول باشه عزیز ماه مامان.

نوشته شده در شنبه 18 آذر1391ساعت 13:26 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

زهرای ما دختر منحصر به فردی است. البته هر آدمی در نوع خودش منحصر به فرد است. اما این دختر منحصر به فردتر است.

عرض میکنم چرا!

از قرار زهرا اینا و احسان اینا و مامان جون اینا میرن مراسم عزاداری. اواخر مراسم حوصله ی بچه ها سر میرود. خاله سمیه تصمیم میگیرد بچه ها را ببرد اتاقی که برای بازی بچه ها در اونجا در نظر گرفته بودند. بهشان میگویند برویم مهد کودک. زهرا هم عشق مهد کودک. ذوق میکند و مدام میگوید که میریم مهد کودک من. خاله مهد کودک من رو دیدی؟ و همین طور با ذکر مهد کودک «من» میروند تا میرسند به مهد کودک.

و ما ادرئک ما المهد کودک!

ظاهرا شبیه جنگل بوده. چند تا بچه نه چندان کودک (پسرهای هشت نه ساله) افتاده بودند روی تند شیطنت و فریاد و بچه های کوچکتر آزاری. بچه ها هم از کارای اونا میترسیدند و همگی با هم جیغ میزدند. 

جوجه های ما هم هنگ کرده بودند از دیدن این وضعیت. میبینن جای ماندن نیست و برمیگردن.

بعدا زهرا برای مامان جون تعریف میکند که: «بله! ما رفته بودیم مهدکودک احسان!!!!»

نوشته شده در یکشنبه 12 آذر1391ساعت 22:6 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چنین یک ساله شدی:

- یکی دوماهه راه میری. اما هنوز هم گاهی که عجله داری و باید بدوی، میافتی. روز تولدت برات اولین کفشت رو خریدیم و راه رفتنت به رسمیت شناخته شد.

- ظاهرا در حرف زدن هم مثل دنیا اومدن و راه افتادن عجله داری. یکی دو هفته ای هست که «داغ» رو میگی. می ایستی جلوی بخاری و با ذوق میگی «داغه دغه دغه..» و به صورت رندوم از بین کلماتی که میشنوی، بدون اینکه معنیش رو بدونی انتخاب و تکرار میکنی. فقط هم یک بار. «سپهر بگو فلان چیز» تو مرامت نیست!

این ها رو به طور مشخص یادمه که تکرار کردی: چای (با علم به معنی و البته ارادت به مزه اش!) میذاره، برمیداره- خداحافظ، برادر (تو تلوزیون نوحه میخوند خداحافظ ای برادر زینب...)

- تنها کلمه ای که هرگز حتی نزدیک بهش هم نشدی «مامان» بوده. یعنی کلمات دیگه رو که میشنوی شاید شبیه شون رو تکرار کنی، شاید هم به زبون خودت دربارشون حرف بزنی، فقط «مامان» ه که وقتی به زبون میارمش همیشه فقط با دقت نگاهم میکنی.

- همچنان علاقه داری به رختخواب بازی و چادر بازی. جدیدا هم هر چی از چادر و روسری و لباس و حتی پتو دستت میاد میندازی روی سرت و راه میفتی! اونقدر خطرناکه که نگو!

- دیروز رفتیم آتلیه و اونجا فقط راه رفتی و اخم کردی و دونه دونه موهای خانم عکاس با حوصله خود به خود دچار ریزش آنی شدن از دست شما! از بین اونهمه عکس فقط سه تا ، اونم با اغماض قابل ارائه بودن.

- گاهی میایستی جلوی ما و صدای بچه اژدها در میاری از خودت. پریشب، همون لحظاتی که سال قبلش داشتی دنیا می اومدی، آنچنان غرشی کردی که مامانی یه ربع داشت میخندید!

- الان هم با اسباب بازی های بسیار ظریف، شیک و کودکانه ات داری بازی می کنی: ماهیتابه تفلون بزرگ و کفگیر چوبی! 

- سرگرمی مورد علاقت قاطی کردنه! ازون قاطی کردنا نه ها، از این قاطی کردنا: ترجیحا غذاهای توی سفره، نشد کاسه ای که همیشه برات اضافه میارم سر سفره و توش برات دونه! میریزم که مشغول باشی. نشد هم کاسه و قابلمه خالی هم غنیمته. به لطف همین قاطی کردنا چند دقیقه ی اول سفره سرگرمی.

- در مجموع بچه آرومی هستی، البته اگر تمام وقت بغل مامان یا بابا مشغول تماشا کردن بالای کابینت ها باشی. یا مامان بابا پیشت نشسته باشن و مشغول باشی.

- با عروسک خرست رقابت داری!  حتی در خوابیدن روی پای من، که در حالت عادی تلاش برای روی پا انداختن شما منجر به جیغ و دادت میشه، وقتی برای لحظاتی خرسی رو میخوابونم روی پام، اونو کنار میزنی و میای خودت میخوابی و البته فقط برای چند لحظه که خطر خرسی رفع بشه! 

یا پاپوش هات رو به کرات در میآوردی، وقتی خرسی اونا رو پوشید اونا رو از پاش در اوردی و وقتی دوباره پات کردمشون، دیگه درشون نیاوردی.

... (شاید ادامه دارد)

نوشته شده در جمعه 10 آذر1391ساعت 16:1 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

همه با دو لبشان میبوسند، دردانه پسر من با 6 تا دندانش.


نوشته شده در جمعه 10 آذر1391ساعت 14:13 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

به زبون خودت یه عالمه تعریف میکنی، جدی و در حال زل زدن به صورت طرف مقابل. بعد آخرش خودت ذوق میکنی و میخندی.

ظاهرا باید تعریفی هات لطیفه یا خاطره ای طنز باشن!

نوشته شده در جمعه 10 آذر1391ساعت 14:12 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چند وقتی هست که جیغ میکشی. 

البته جیغ کشیدن در اینجا منظور فعل خاصی هست که با هدف قبلی (این خیلی مهمه) و به صورت ممتد، با صدای بلند و اکثرا بدون ناراحتی خاصی (اینم خیلی مهمه) صورت میگیره. 

مخصوصا وقتی سعی داری در رقابت با صدای جاروبرقی ثابت کنی صدای خودت بلندتر و البته ممتدتره، این صوت خاص خیلی گوش گیر! میشه.

(به خوانندگان عزیز وبلاگ: اگر زهرا و احسان ما را، و مسابقاتشان را برای جیغ زدن دیده و البته شنیده باشید، دقیقا میدانید از چه چیزی حرف میزنم!)

با این حساب، اگر همین طور پیش بره و حتی اگر دخترخاله ها و پسرخاله ها (و حتی برادر یا خواهر احتمالی آینده شما در سال های بعد) راه قبلی ها را ادامه ندهند، یه دو سه سال دیگه هم گوش های اهل خانواده با این نوای خوش روح بخش نواخته خواهد شد.

نوشته شده در جمعه 10 آذر1391ساعت 13:50 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

دیشب که حس و حال یاد آوری تک تک لحظات «پارسال این موقع» داشت قل قل میجوشید، نشستم که بنویسم برای ثبت درتاریخ، که دقیقا برای ثبت در حالمان برق رفت! 

اونقدر وابسته ایم به این برق عزیز، که وقتی میره، فقط میتونیم بریم بخوابیم!!


نوشته شده در پنجشنبه 9 آذر1391ساعت 8:46 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

سلام پسر عزیزمان. یک سال از سفر تو به این دنیا گذشت.

نازنینم، مرسوم است که بگویند چه زود گذشت. من هم این رسم را رعایت میکنم و با عقیده به آن میگویم «چه زود گذشت این یک سال» و همچنین «چه خوب گذشت.»

چقدر خوب بود که تو بودی، چقدر خوب است که تو هستی. چقدر عشق زیادتر شده در زندگیمان. اگر عشق قبلا در زندگیمان مال من و بابا و خدایمان بود، الان شده هزاران عشق. عشق به تو، به هر لحظه ی تو، هر نفست، هر قدمت، هر آوایت و بالاتر از همه عشق بی اندازه، روزافزون و شاکرانه به خدایی که خالق این همه خوبی است. و تازه تو، تنها یکی از بی شمار آفریدگان اویی- به راستی که پروردگارمان سزاوار ستایش است. به راستی که سبحان است.

عزیزکم، با آمدن تو، و قبل از آن با به وجود آمدنت، همه ی آرزوها و خواسته هایم از این دنیا خلاصه شدند در سلامتی و سعادت تو. این سلامت و سعادت را میتوان شکافت به بی نهایت دعا، برای تو نازنینم، و قبل از آن، برای آقای غریبمان که بی شک سعادت همه ی مان در ظهور اوست.

سپهر زندگی ما، تو را میسپارم به دست همان آقای خوبمان، و به پدران بزرگوارشان که «کلهم نور واحده». تو را الان که پاکی نه، خیلی قبل تر، از همان وقتی که بودنت در این دنیا رقم خورد، وقتی روحی پاک از عالمی بالا در جسم هنوز تکامل نیافته تو حلول کرد، حتی قبل تر از آنکه رشدت را درونم آغاز کنی، سپرده ام به اولیای خدا، که بهترین پدران هستند. تو را که امانت پاک خدایی، در همان وقت پاکی ات، قبل از آنکه غبار دنیا تو را بیالاید، سپرده ام به دست بهترین امانت دارهای عالم هستی، تا ابد، تا قیام قیامت که رو سفید شویم نزد خدا و رسولش، ان شاالله.

نور چشمم مواظب باش دست آقایمان را محکم بگیری. نکند حواست نباشد و گم شوی. این راه سخت دنیا را تنها به دنبال ایشان میتوان طی کرد.

الهم اجعل حیاتنا حیاه محمد و آل محمد

و مماتنا مماه محمد و آل محمد.

نوشته شده در پنجشنبه 9 آذر1391ساعت 8:37 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

ابر خوشبختی

درست بالای سر ما میبارد.

و من بی چتر زیر باران، 

خیس خوشی ام. 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر1391ساعت 12:49 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

سختی اش این است که نه بچه امتحان سرش میشود، و نه امتحان، بچه!

البته طفلک امتحان که شش ماه بچه سرش شد و به تعویق افتاد.

و طفلک سپهر من که برنامه ی خوابش را خیلی منظم تر کرده، که مامان بتواند حداقل برای یکی دو ساعتی در روز برنامه ریزی داشته باشد. 

-----

این ها را هفته ی قبل نوشتم، که استرس جلسات مرور نشده و تمرین های حل نشده داشت فشار میآورد. دیروز زنگ زدم به استاد، ساعت امتحان را بپرسم. قرار به این هفته بود. سه شنبه یا چهارشنبه اش را نمیدانستم و ساعتش را.

گفت 15 ام قرارمان بود؟(بدون منتظر ماندن برای جواب) اوکی 15 ام ساعت 1 بعد از ظهر.

این گونه بود که دیدم اگر هیچ چیز هم هیچ چیز دیگری حالی اش نشود، خدای مهربان دانای بینایی داریم که همه چیز را میداند.

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر1391ساعت 12:47 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

همه ی مان، تک به تک خواهیم رفت. مرگ با هیچ کس تعارف ندارد. از زندگان کربلا احدی باقی نمانده، جز یاد نیک و بدشان.

از خدا میخواهم رفتنت کربلایی باشه و نامت در میان لشگر نیکان عالم.

آرزو میکنم مرگت شهادت باشد.

هر چند وقت نوشتن این جمله، وقت آرزو کردنش دست و دلم لرزیده باشد.

دعا میکنم خدا دل من را قرص کند، و ایمان تو را. که با افتخار قدم برداری در راه شهادت مولایمان.

دعا میکنم از آن مرگ های «احلی من العسل» نصیبت و نصیبمان کند، به حق این شب ها و این روزها.

------

بخوانید

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر1391ساعت 12:43 توسط مامان| آرشیو نظرات آرشیو نظرات

چند شب پیش، طبق معمول وقتایی که تو آشپزخونه مشغول کارم، بغلم بودی تا نکند بالا، روی کابینت ها و گاز اتفاق جالبی بیفتد و از دست شما برود. داشتم پوستکن رو میگذاشتم توی کشو که دست انداختی بگیریش. دستت درست خورد به تیزی سرش. از چشمات فهمیدم.

چشمات یک دفعه گرد شدند و ثانیه ای بعد جیغت بلند بود و قطره قطره خونی بود که میچکید از سر انگشت اشاره ی دست چپت.

دلم ضعف کرد از دیدن خونت، از گریه ای که بلند بود و اشکی که جاری بود، از یاد چشمانی که از درد برای لحظه ای گرد شدند و بهت زده من را نگاه کردند.

حواست رو پرت لباسهای در حال چرخیدن توی لباسشویی کردم. تکیه دادم به دیوار و روضه ی شش ماهه خواندم برای خودم.

امام مظلوم که میگوییم، میدانی یعنی چه؟ یعنی تیر که بر گلوی شش ماهه مینشیند، نگاهت به چشمان گرد شده ی فرزندت باشد و بدانی این آخرین نگاه اوست.

نمیدانم شش ماهه ی شهید مجالی برای فریاد زدن یافت یا نه. کاش گریه نکرده باشد، کاش صدای گریه اش قلب پاره پاره ی امام را نفشرده باشد. خدا کند صدای گریه اش، گریه ای که با گریه هایی که از سر تشنگی میکرده فرق داشته است، بند دل رباب را پاره نکرده باشد.

امام مظلوم یعنی نگاهت به خونی باشد که قطره قطره نمیچکد، بلکه فواره میزند از گلوی پاره ی تنت و بدانی این خون بند نخواهد آمد. 

میگویند - و نمیدانم چقدر معتبر است- که قطره ای از خونی که امام به آسمان پاشیدند، به زمین بازنگشت. کاش همین طور بوده باشد.

میگویند - و باز نمیدانم چقدر معتبر است- که امام پیکر بی جان طفل را پشت خیمه ها میبرند و دفن میکنند تا اهل حرم نبینند، رباب نبیند.

و تازه این روضه، تنها لحظه ای از ابدیت عاشورا است.

مظلوم یعنی امام مهربان ما، که گمراهی و شقاوت امت جدش شاید دلش را بیشتر از بدن های پاره پاره ی فرزندانش میسوزاند.


(شب جمعه این طور شد. در طول روز روضه ی علی اصغر گوش داده بودیم. اما این، روضه ی مصور بود.)

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر1391ساعت 12:33 توسط مامان|

رز
۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر