یه وقتایی که از رگبار دستورات سپهر کلافه میشم، به این فکر میکنم که مادری، تمرین خوب بندگی خداست.
البته خدا خیلی منصف و مهربونه، و اصلا نعوذبالله مثل بچه نیست که انتظارات طاقت فرسا از آدم داشته باشه.
یه وقتایی که از رگبار دستورات سپهر کلافه میشم، به این فکر میکنم که مادری، تمرین خوب بندگی خداست.
البته خدا خیلی منصف و مهربونه، و اصلا نعوذبالله مثل بچه نیست که انتظارات طاقت فرسا از آدم داشته باشه.
بعد از سحر 21 رمضان است، پسرک که از ساعت 1 و 2 میخواست بخوابه و شرایطش جور نبود، حالا خوابش پریده و هوس بازی با حیواناتش به سرش زده.
میگم بخوابیم، زیر بار نمیره. میگم پس شما بازی کن، من میخوابم. لطفا پیشم نیا! (منظورم این بود که هی صدا نکنه!)
میگه: آخه من شما رو دوست دارم!
______
با بابا دارین میرن مسجد. میگه: مامان شما هم میای؟
میگم: دوست دارم بیام مامانی،ولی کار دارم.
میگه: آخه من دلم برای شما تنگ میشه!
______
هر از گاهی، مخصوصا وقتی با هم قدم میزنیم و دستش رو میگیریم، میگه: مامان بابامو دوست دارم.
یا همگیمونو دوست دارم.
مدام اسباب بازیات رو جمع میکنی توی سبد، میزاری پشت سه جرخه ات و میریم تو سالن، مدابیتmodabeyat (مسافرت)
وقتی بیداری، گاهی له له نیرنم برای چند دقیقه خواب، و وقتی میخوابی، کلا خواب یادم میره، یادم میره تااااا وقتی بیدار میشی!
روزهای مادرانه، گاهی عجیب شبیه میشه به روز قیامت
اونوقتی که از خودت میپرسی: این المفر؟!
و بعد پاسخ میاد:کلا لا وزر!
بعد از یک ساعت گریه و شکستن کاسه ای که دوستش داشتم و عصای دستم بود، و بعد از دادهای زیاد من و خیلی کارهای مزخرف اعصاب خورد کن دیگه، پسر وسط سالن خوابیده و من،
من دلم مبخواد الان جای چند دقیقه پیش پسرک باشم و بی محابا گریه کنم و ظرف بشکنم
دلم میخواد وسط خیابون رو زمین بنشینم و بی تفاوت به عابرا، زار بزنم
دلم میخواد مثل پسرک کفشا رو پرت کنم و تو راهرو هوار بکشم
دلم میخواد گاهی فرار کنم
دلم گاهی عجیب میخواد فرار کنم
فرار کنم از این مسئولیت سنگین بر دوشم، از ابن همه نانوانی و عجزم در مقایل بچه دو سال و هشت ماهه
دلم مبخواد چشمام رو باز کنم و ببینم همه چی خوب شده
پسرک برای هر خواسته ایش ، خودشو پرت نمیکنه وسط خونه، با خبابون، یا هر جایی که هیت! برای کوچکترین مخالفت، همه چیز رو پرت نمیکنه و ظرف نمبشکنه
و من
منم مثل الان عصبانی نمیشم و فریاد نمیزنم
خدایا نکنه این موقعیت ناب مادری، با کم صبری ها و کم طاقتی ها و ندانم کاریام، برام تبدیل بشه به عذاب دنیا و آخرت!؟؟
خدایا دستم رو بگیر و راه درست زندگی رو نشونم بده
سپهر میگه : بابا من میرم مدسه (مدرسه)
باباش میگه: کلاس چندمی؟
میگه:کلاس چاآیو نیم! (چهار ونیم)