آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه وقتایی که از رگبار دستورات سپهر کلافه میشم، به این فکر میکنم که مادری، تمرین خوب بندگی خداست. 

البته خدا خیلی منصف و مهربونه، و اصلا نعوذبالله مثل بچه نیست که انتظارات طاقت فرسا از آدم داشته باشه.

رز
۳۰ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
3 تایی داریم تند تند قدم میزنیم و با بابا داریم بحث داغی میکنیم درباره انحراف هایی که تو نوع اسلام یکی از هیئات تهران دیدیم. میگم امام صادق حدیث دارن که...
یهو میپری وسط بحث:  امام صاقد علیک السلام میفیناید هر کس... و بقیش رو به زبون خودت میگی

بعد از مدت ها فکر ، فهمیدم از احادیث شبکه پویا یاد گرفتی. بالاخره این شبکه ی پویا برای ما یه منفعت و آموزش خوب هم داشت.
رز
۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۸:۳۶ ۰ نظر

بعد از سحر 21 رمضان است، پسرک که از ساعت 1 و 2 میخواست بخوابه و شرایطش جور نبود، حالا خوابش پریده و هوس بازی با حیواناتش به سرش زده.

میگم بخوابیم، زیر بار نمیره. میگم پس شما بازی کن، من میخوابم. لطفا پیشم نیا! (منظورم این بود که هی صدا نکنه!)

میگه: آخه من شما رو دوست دارم!

______

با بابا دارین میرن مسجد. میگه: مامان شما هم میای؟

میگم: دوست دارم بیام مامانی،ولی کار دارم. 

میگه: آخه من دلم برای شما تنگ میشه!

______

هر از گاهی، مخصوصا وقتی با هم قدم میزنیم و دستش رو میگیریم، میگه: مامان بابامو دوست دارم.

یا همگیمونو دوست دارم.


رز
۲۸ تیر ۹۳ ، ۱۳:۲۲ ۰ نظر

مدام اسباب بازیات رو جمع میکنی توی سبد، میزاری پشت سه جرخه ات و میریم تو سالن، مدابیتmodabeyat (مسافرت)

رز
۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۲۹ ۱ نظر

وقتی بیداری، گاهی له له نیرنم برای چند دقیقه خواب، و وقتی میخوابی، کلا خواب یادم میره، یادم میره تااااا وقتی بیدار میشی!

رز
۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر

روزهای مادرانه، گاهی عجیب شبیه میشه به روز قیامت

اونوقتی که از خودت میپرسی: این المفر؟!

و بعد پاسخ میاد:کلا لا وزر!


بعد از یک ساعت گریه و شکستن کاسه ای که دوستش داشتم و عصای دستم بود، و بعد از دادهای زیاد من و خیلی کارهای مزخرف اعصاب خورد کن دیگه، پسر وسط سالن خوابیده و من، 

من دلم مبخواد الان جای چند دقیقه پیش پسرک باشم و بی محابا گریه کنم و ظرف بشکنم

دلم میخواد وسط خیابون رو زمین بنشینم و بی تفاوت به عابرا، زار بزنم

دلم میخواد مثل پسرک کفشا رو پرت کنم و تو راهرو هوار بکشم

دلم میخواد گاهی فرار کنم

دلم گاهی عجیب میخواد فرار کنم

فرار کنم از این مسئولیت سنگین بر دوشم، از ابن همه نانوانی و عجزم در مقایل بچه دو سال و هشت ماهه

دلم مبخواد چشمام رو باز کنم و ببینم همه چی خوب شده

پسرک برای هر خواسته ایش ، خودشو پرت نمیکنه وسط خونه، با خبابون، یا هر جایی که هیت! برای کوچکترین مخالفت، همه چیز رو پرت نمیکنه و ظرف نمبشکنه

و من

منم مثل الان عصبانی نمیشم و فریاد نمیزنم

خدایا نکنه این موقعیت ناب مادری، با کم صبری ها و کم طاقتی ها و ندانم کاریام، برام تبدیل بشه به عذاب دنیا و آخرت!؟؟

خدایا دستم رو بگیر و راه درست زندگی رو نشونم بده

رز
۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۵:۵۷ ۱ نظر

سپهر میگه : بابا من میرم مدسه (مدرسه)

باباش میگه: کلاس چندمی؟

میگه:کلاس چاآیو نیم! (چهار ونیم)

رز
۱۳ تیر ۹۳ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر