گول نگو یه دسته گل
بعد از نوشتن متن قبلی، رفتم که دخترم را بخوابانم. به پسرم گفتم بعد از خوابیدن آبجی، خونه رو دسته گل کنیم، و بعد بازی کنیم. پسرم گفت خوابش میاد و یمخواد تو سالن بخوابه. براش پتو و بالش آوردم و رفتم اتاق. حین خوابانیدن دخترم، صدای تق توق و بدو بدو میآمد. میدانستم دارد خانه را مرتب میکند. بعد صدای ظرف و ظروف بلند شد. رفته بود سراغ شستن ظرف ها.
بعد از دیدن خوشحالی من:
- فهمیدی میخواستم گولت بزنم؟
- چُرت زدن یه گول بود.
- خوشحالی گول منو خوردی؟
- معمولا گول زدن کار بدیه. اما این گول زدن خوب بود.
شب، به بابا:
- من امروز مامان رو یه گول خوشحال کننده زدم.
در دو زمان ناباورانه به سپهر نگاه میکنم:
یکی وقتی چنین بزرگانه و بالغانه و مسئولانه و داوطلبانه عهده دار انجام کارها میشود.
و دیگری وقتی خون جلوی چشمانش را میگیرد و غیر منطقی و عصبانی و حساس میشود.
در هر دو صورت از خودم میپرسم: عایا واقعا این را من زاییده ام؟!