مکتب
يكشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ب.ظ
زنگ زدند و گفتند از فردا کلاس قرانت شروع میشه.
خبر رو بهت منتقل کردم و بعد با لذت حس جدیدی که در تو به وجود امده بود رو تماشا کردم.
سرت رو کمی پایین اوردی، لبخند عجیبی زدی، از سر شوق، و کمی اضطراب.
بعد شروع شد:
الان بریم! نه نمیشه و نیستن و گفتن فردا بیاین
نه الان بریم. نه! اگه بریم میگن ما که زنگ زدیم فردا بیاین، چرا الان اوندین؟!
خب بریم، بهمون بگن!!!
خانم چادر مقنعه پشت میز
میگم کلاس قران میخوای بری: میگی: من که قران بلدم و با صوت میخونی بسم الله الرحمن الرحیم
میگم من تا حالا اونجا نرفتم. در راهرو رو باز میکنی و بهم میگی: بیا تو راهرو، بعد کمی فکر میکنی و میگی چادر سر کن، بعد من رو سوار آسانسور میکنی، میبری پایین، از دم در بهم نشون میدی از کدوم طرف باید بریم.
پسرک من اونقدر بزرگ شده که به من راه رو نشون میده
۹۴/۰۲/۱۳