کنجد بزرگتر از خودش
دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۵۶ ق.ظ
از خواب سه ساعته ی عصرگاهی بیدار شدی،
اومدی تو اتاق پیش من، سرت رو میگذاری روی تخت و میگی:
یه مقدار خسته شدم، میخوام استراحت کنم!
داریم لوبیا پاک میکنیم، هر از گاهی بابایی از روی بی حوصلگی برای دراز کردن دست، لوبیای پاک شده رو پرت میکنن توی سبد. با لحن مامان گونه و مهربون ولی کشدار میگی:
پرت نکن بابا! فقـــط توپـــو پرررت مـــیکنیم!
به فاصله ده دوازده سانتی بین تختت تا پنجره اشاره میکنی و میگی:
برم اونجا ژیندیگی بکنم؟ (زندگی)
میری سراغ گلمون که دچار خزان شده (و دیشب فهمیدیم خاکش هزارپا تولید کرده و همونا دارن پدر این زبون بسته رو در میارن)
با لحن فوق مشفقانه میگی:
حالت خوبه؟ چرا برگات میریزه؟ بابا دارو بخره، خوب بشی.
۹۲/۱۲/۱۹