آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

سلام کنجد مامان

یه هفته ای هست که تکون هات رو خیلی واضح حس میکنم گل قشنگم. حتی از رو شکمم هم پیداست. سه شنبه هفته پیش بود، دراز کشیده بودم و داشتم به شکمم نگاه میکردم و تصور میکردم که عزیز مامان الان کجاست و داره چی کار میکنه، که یهو یه چیزی مثل تق تق در خورد به شکمم و یه کوچولو اومد بالا. بعد دوباره و چند باره تکرار شد. تمام صورتم از خنده و اشک پر شده بود زندگی مامان. الان هم با یادآوریش و با هر بار تکونت از عشق به تو لبریز میشم و سرمست.

اونشب یه کمی از بابایی دلخور بودم و خیلی حالم گرفته بود. با هم حرفی هم نمیزدیم. بعد بابا دید من دارم همینجوری پیوسته میخندم و شکمم رو ناز میکنم.  بهش گفتم داری تکون میخوری، حضور تو خود به خود یخمون رو باز کرد، بابایی هم خنده رو لباش نشست ، تکون هات رو دید و اومد نوازشت کرد.

همه تعجب میکنن که چقدر زود داری ورجه وورجه میکنی! نکنه ازون بچه های خیلی شیطون بلا باشی که خونه رو به مسجد تبدیل میکنن بس که وسیله سالم نمیذارن بمونه تو خونه؟ اگه اینجوری باشه که خدا به دادمون برسه عزیزم!


مامان؛ دوشنبه 17 مرداد1390 ساعت 13:31 | لینک ثابت

رز
۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۳۱ ۰ نظر
سلام مامان جونم، الان چهار ماه و نیمته، دوران بارداری نصف شده.

پنجشنبه ششم مرداد، وقتی داشتم از قم برمیگشتم تهران، تو ماشین یه چیزایی تو دلم حس کردم و فهمیدم کوچولوی مامانه که داره تکوناش رو به من نشون میده.

و یه هفته هم هست که یه روح پاک و لطیف داری. بابایی میگفت باید برای بچمون جشن تولد بگیریم، آخه روح دار شده عزیز دلمون. الان بیشتر حست میکنم عزیزم.

امروز روز اول ماه رمضونه. من و شما که روزه نمیگیریم. طفلک بابا هم بی سحری موند امروز. تقصیر من شد، ساعت رو نمیدونم کی و چرا! خاموش کردم و خوابیدم، یهو دیدم داره بابایی بیدارمون میکنه که پاشو نماز بخون. خیلی شرمنده شدم. خدا کنه بهش سخت نگذره امروز.


مامان؛ سه شنبه 11 مرداد1390 ساعت 12:42 |
رز
۱۱ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۲ ۰ نظر

 سلام عزیز مامان خوبی گلم؟ خیلی دلم میخواد قبل اومدنت با بابا بریم یه مسافرت دوتایی. دوست دارم بریم کیش و از اونجا برات یه عالمه لباس و چیز میزای خوشگل بیاریم. امروز به بابا گفتم، گفت باشه، برنامه ریزی کنیم بریم. فعلا که ماه مبارک رمضون رو پیش رو داریم، ان شاالله بعدش باید بریم. حالا یا تو بیست روز باقی مونده از تابستون، یا با آغاز پاییز، که هم خلوت تر بشه و هم خنک تر. البته سفرمون بستگی به نظر دکتر داره. اگه تو اذیت نشی، میریم عزیزم. فردا عیده، تولد امام زمانه. من و بابایی تهنا موندیم تهران. مامان جون و بابابزرگ که مرندن، خاله سوده و خاله زینب هم دیروز رفتن، خاله سمیه هم مهمون دارن و مشغولن. خلاصه من و بابایی باید برای خودمون یه تفریحی جور کنیم که بعیده! به احتمال زیاد فردا طبق معمول روزای تعطیل که تو خونه ایم، تا 10-11 میخوابیم، بعدشم بابایی سر کامپیوترش و مامانی هم یا پای کامپیوتر، یا تو آشپزخونه.

قربونت برم که وقتی بیای برنامه زندگیمون رو عوض میکنی. دیگه همه برنامه ریزیا مطابق برنامه زندگی و خواب و خوراک تو تنظیم میشه. آخه تو هدیه عزیز خدایی گل قشنگم.


سه سال بعد نوشت: (31 فروردین 93) خوبیه نوشتن اینه که آدم میبینه چقدر کوچولو بوده و آرزوهاش کوچولووار! اینکه چیزی که روزی دغدغه آدمه، با گذر زمان، میره در هاله فراموشی و بی اهمیتی! دنیا همینه، همه چیزش گذراست. کاش ما خودمون رو پابند این جریان نکنیم.

رز
۲۵ تیر ۹۰ ، ۱۴:۵۲ ۰ نظر

سلام عزیز مامان

دیروز رفتم دکتر و خانوم دکتر مهربون صدای قلبت رو گذاشت تا مامان بشنوه.

از وقتی‌ آخرین سونوگرافی رو رفته بودم ازت خبری نداشتم، دلم برات تنگ شده بود. دیروز صدای قلب کوچولوی نازت رو شنیدم و خیالم راحت شد که خوبی.

دفعهٔ اول که دیدمت هنوز چیزی به عنوان یه آدم معلوم نبود ازت. یه توده‌ بود که البته قلبش میزد، تند تند. وقتی‌ اولین بار صدای قلبت رو شنیدم تازه باور کردم هستی‌، باور که نه! چون هنوز باورم نمی‌شه، بهتره بگم فهمیدم، مطمئن شدم هستی‌. وقتی‌ از مطب اومدم بیرون، اشکم سرازیر شد، یه حس ناشناخته اشک رو روی گونه هام غلتوند. تا قبلش امیدوار بودم که بگن اشتباه شده، بگن بچه در کار نیست، اما تو بودی عزیز دلم، تو هستی‌ و قلبت میتپه، و خدا مراقبت از تو رو به عهده ما گذاشته بود، حس مسئولیت، حس بزرگ شدن، و جوونه زدنِ احساس مادر شدن، با اولین بار شنیدن صدای قلب تو در من سرازیر شد. هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام، هنوز ایمان نتونسته بود با من و تو کنار بیاد، و هنوز دلم می‌خواست یه نفر بهم بگه همهٔ اینا اشتباه شده، اما قلب تو محکم و تند میزد و این رو نمی‌شد انکار کرد، تو وجود خودت رو به من ثابت کردی، که می‌خوای به دنیا بیای، که می‌خوای مادر و پدرت ما باشیم. خلاصه احساس اولین ملاقات من با تو، خوشحالی‌ نبود.

ولی‌ دومین بار، وقتی‌ سر و دست و پاهای نازت رو دیدم، وقتی‌ دستت رو آوردی بالا، وقتی‌ دیدم چطور تو بغل مامان لم داده بودی، دلم برات غنج رفت، تمام مدت یه لبخند بزرگ رو لبم بود. برگشتنی همه راه رو با لبخند اومدم تا خونه. این بار خوشحال بودم عزیزم. و تا شب بارها و بارها دلم برات تنگ شد و عکست رو جلوم گذشتم تا دوباره و سه باره و چند باره ببینمت. بابا هم این بار خوش حال بود. هر چند نشد که ببینتت، دیرش شده بود و باید میرفت سر کار، اما عکست رو دید.

هر بار کسی‌ ازم حالت رو می‌پرسه، میگم که خوبی. ایشالا که هستی‌. اما واقعیت اینه که توی این دوران، خیلی‌ از حالت خبر ندارم، مخصوصا که هنوز تکون هم نمی‌خوری، یعنی میخوری ها، من هنوز احساس نمیکنم. بعضی‌ وقتا مثل اونشب که برای اولین بار برات نوشتم، شکمم سفت می‌شه و من دوست دارم فکر کنم که این توئی که زیر دستم حس می‌کنم. به دوستم می‌گفتم نمیدونم بچم گشنس، تشنس، خوابه، بیداره حوصلش سر رفته یا چی‌ کار می‌کنه، و البته خدایی که تو رو به ما هدیه داد، از بهترین و دلسوز‌ترین مادر‌ها مهربون تره، و نیاز‌های تو رو میدونه و خلاصه حواسش بهت هست. تو هدیهٔ خودشی و مطمئنم به بهتری شکل مراقبت هست.

 انشااللّه این دوران تموم می‌شه و تو میای توی بغلم. بازم باید خدا محافظ و یار و یاورمون باشه، همیشه و همه جا و در همه حال به حمایت و لطفش نیاز داریم.


بابا به مامان گفت بود (بابا بزرگ به مامان جون) من اصلا نمی‌تونم بفهمم ویار یعنی‌ چی‌. به مامان گفتم به بابا بگین ویار یعنی‌ کسی‌ که هر وقت گشنش میشد، همیشه میگفت ولش کن، می‌مونه، خودش سیر می‌شه، و بنابر این چیزی نمیخورد، ساعت ۲ نیمه شب از تخت بلند بشه و برای خودش نیمرو درست کنه، اونم نیمروی قاطی‌. تازه بعدشم بگه کاش ۲ تا درست کرده بودم!

رز
۲۳ تیر ۹۰ ، ۱۸:۵۰ ۰ نظر

رز
۲۳ تیر ۹۰ ، ۰۱:۲۵ ۰ نظر

سلام عزیز کوچولوی من که درون من داری رشد

 میکنی و قد می‌کشی

عزیز سرزده من که هنوز اومدنت رو باور ندارم.

امشب وقتی‌ خودتو قلمبه کرده بودی زیر دلم و

 دلم سفت شده بود و از زور درد نمیتونستم چند

دقیقه حتی صاف بایستم، وقتی‌ دستمو گذشتم

 روی همون جائی‌ که فکر می‌کردم هستی‌ و

 باهات حرف زدم که آروم باشی‌، ازت پرسیدم

 جات خوبه یا نه، و به این فکر کردم که این روزا شاید همین یه بار برای من باشه، به اینکه اولین تجربه‌ی مادر شدن هرگز برام تکرار نمی‌شه، مصمم شدم زودتر برات بنویسم، و بیشتر برای خودم، که یادم نره احساس مبهم این لحظه هارو، احساس ناباوری این روزها رو.

یه ماه پیش وقتی‌ توی سونوگرافی دیدمت، دستو پای خیلی‌ کوچولوت رو که تکون می‌دادی، کمی‌ فقط کمی‌ آنچه درونم داره اتفاق میافته رو حس کردم، اتفاق خیلی‌ عظیم شکل گرفتن یه موجود زنده، از تو، از تک تک سلولهای تو و از گوشت و پوست تو.

احساسی‌ که هرگز فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها تجربه اش کنم، احساسی‌ که هنوز ازش میترسم. سعی‌ می‌کنم باهات حرف بزنم تا باورت کنم، تا لمست کنم، و عزیز دلم خیلی‌ زمان می‌بره، شاید تا حس کردن اولین حرکت‌هات، شاید تا فهمیدن جنسیتت، و شاید تا لحظهٔ تولدت، اما چیزی که ازش مطمئنم اینه که این اتفاق می‌افته، دیر یا زود، ذره ذره وجودم، از عشق تو لبریز می‌شه، عشقی‌ که فقط یه مادر می‌تونه به فرزندش داشته باشه، و فقط یه مادر می‌تونه اونو بفهمه.

من به دنبال اون حسم، که زودتر پیداش کنم و پرورشش بدم، نوشتن بیشتر و بیشتر کمکم می‌کنه، صحبت در مورد احساسم کمکم می‌کنه اوناییش رو که دوست ندارم کنار بذارم، و عشق و شوق پارهٔ تنم رو به جاش پرورش بدم.

هنوز نمیدونم برای خودم بنویسم، یا برای فرزندمون. شاید هر دو. ولی‌ انشااللّه مینویسم، چون حیف این روزاست که فراموش بشن،

 همه چی‌ گفتم، بذار حالو‌ روز این روزمون رو هم بگم، الان ساعت ۳:۱۰ صبح روز چهارشنبه۲۲ تیر ماه، و میگن تو اندازهٔ یه گلابی بزرگ شدی. ولی‌ همیشه کنجد مامانی‌، وقتی‌ فهمیدیم هستی‌ و داری قد می‌کشی، اندازهٔ کنجد بودی، پس شدی کنجد من.

آیندهٔ تحصیلیم مبهمه، به احتمال خیلی‌ زیاد ارشد قبول میشم، و هنوز نمیدونم پارهٔ تنم رو وقتی‌ سر کلاسم پیش کی‌ بذارم. نمیدونم الان وظیفم به عنوانه مادر درس خوندن و بچه داری کردنه، یا فقط بچه. میدونم اگه الان نخونم، شاید هیچ وقت دیگه هم فرصتی پیش نیاد، من زحمتم رو کشیدم و حیفم میاد محصولم رو برداشت نکنم و بذارم جلوی چشمم بپوسه، از طرفی‌، تربیت، سلامت و آرامش فرزند عزیزمون در اولویته، فعلا تا زمان اعلام نتایج و البته تا همیشه دعا می‌کنم خدا بهترین‌هارو برای همه‌مون رقم بزنه. و یقین دارم خدا هوای مسافری رو که خودش برامون فرستاده، و پدر و مادر این مسافر عزیز کوچولو رو داره.

گشنمه! ایمان میگه فکر کنم اشتهای بچمون به خودم رفته! از بس معده من زود به زود آلارم گشنگی میده و اگه به دادش نرسم جییییغ میکشه!


مامان؛ سه شنبه 21 تیر1390 ساعت 3:30 | لینک ثابت

رز
۲۱ تیر ۹۰ ، ۰۳:۳۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام مامانم. سلام عزیز دلم.

دیروز شک کردیم به بودنت. الان هنوز هم شک داریم، ولی شک نزدیک به اطمینان.

حتی یه شک هم خیلی چیزا رو عوض کرده. بابا خیلی مهربون تر از قبل شده (بابا همیشه، یا حداقل اکثراً مهربونه، ولی از دیشب مهربون تر تر شده.) مامان صبح زود بیدار شد. با بابا رفتیم آزمایشگاه. الان هم تازه برگشتم و میخوام صبحانه بخورم. اگه مامان رو میشناختی میدونستی که صبحانه خوردن من، اونم نون، پنیر، پسته، دمنوش به، قند خرما خیلی کار عجیبیه.

رز
۳۱ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر