آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

دیدار کنجدی

پنجشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۰، ۰۶:۵۰ ب.ظ

سلام عزیز مامان

دیروز رفتم دکتر و خانوم دکتر مهربون صدای قلبت رو گذاشت تا مامان بشنوه.

از وقتی‌ آخرین سونوگرافی رو رفته بودم ازت خبری نداشتم، دلم برات تنگ شده بود. دیروز صدای قلب کوچولوی نازت رو شنیدم و خیالم راحت شد که خوبی.

دفعهٔ اول که دیدمت هنوز چیزی به عنوان یه آدم معلوم نبود ازت. یه توده‌ بود که البته قلبش میزد، تند تند. وقتی‌ اولین بار صدای قلبت رو شنیدم تازه باور کردم هستی‌، باور که نه! چون هنوز باورم نمی‌شه، بهتره بگم فهمیدم، مطمئن شدم هستی‌. وقتی‌ از مطب اومدم بیرون، اشکم سرازیر شد، یه حس ناشناخته اشک رو روی گونه هام غلتوند. تا قبلش امیدوار بودم که بگن اشتباه شده، بگن بچه در کار نیست، اما تو بودی عزیز دلم، تو هستی‌ و قلبت میتپه، و خدا مراقبت از تو رو به عهده ما گذاشته بود، حس مسئولیت، حس بزرگ شدن، و جوونه زدنِ احساس مادر شدن، با اولین بار شنیدن صدای قلب تو در من سرازیر شد. هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام، هنوز ایمان نتونسته بود با من و تو کنار بیاد، و هنوز دلم می‌خواست یه نفر بهم بگه همهٔ اینا اشتباه شده، اما قلب تو محکم و تند میزد و این رو نمی‌شد انکار کرد، تو وجود خودت رو به من ثابت کردی، که می‌خوای به دنیا بیای، که می‌خوای مادر و پدرت ما باشیم. خلاصه احساس اولین ملاقات من با تو، خوشحالی‌ نبود.

ولی‌ دومین بار، وقتی‌ سر و دست و پاهای نازت رو دیدم، وقتی‌ دستت رو آوردی بالا، وقتی‌ دیدم چطور تو بغل مامان لم داده بودی، دلم برات غنج رفت، تمام مدت یه لبخند بزرگ رو لبم بود. برگشتنی همه راه رو با لبخند اومدم تا خونه. این بار خوشحال بودم عزیزم. و تا شب بارها و بارها دلم برات تنگ شد و عکست رو جلوم گذشتم تا دوباره و سه باره و چند باره ببینمت. بابا هم این بار خوش حال بود. هر چند نشد که ببینتت، دیرش شده بود و باید میرفت سر کار، اما عکست رو دید.

هر بار کسی‌ ازم حالت رو می‌پرسه، میگم که خوبی. ایشالا که هستی‌. اما واقعیت اینه که توی این دوران، خیلی‌ از حالت خبر ندارم، مخصوصا که هنوز تکون هم نمی‌خوری، یعنی میخوری ها، من هنوز احساس نمیکنم. بعضی‌ وقتا مثل اونشب که برای اولین بار برات نوشتم، شکمم سفت می‌شه و من دوست دارم فکر کنم که این توئی که زیر دستم حس می‌کنم. به دوستم می‌گفتم نمیدونم بچم گشنس، تشنس، خوابه، بیداره حوصلش سر رفته یا چی‌ کار می‌کنه، و البته خدایی که تو رو به ما هدیه داد، از بهترین و دلسوز‌ترین مادر‌ها مهربون تره، و نیاز‌های تو رو میدونه و خلاصه حواسش بهت هست. تو هدیهٔ خودشی و مطمئنم به بهتری شکل مراقبت هست.

 انشااللّه این دوران تموم می‌شه و تو میای توی بغلم. بازم باید خدا محافظ و یار و یاورمون باشه، همیشه و همه جا و در همه حال به حمایت و لطفش نیاز داریم.


بابا به مامان گفت بود (بابا بزرگ به مامان جون) من اصلا نمی‌تونم بفهمم ویار یعنی‌ چی‌. به مامان گفتم به بابا بگین ویار یعنی‌ کسی‌ که هر وقت گشنش میشد، همیشه میگفت ولش کن، می‌مونه، خودش سیر می‌شه، و بنابر این چیزی نمیخورد، ساعت ۲ نیمه شب از تخت بلند بشه و برای خودش نیمرو درست کنه، اونم نیمروی قاطی‌. تازه بعدشم بگه کاش ۲ تا درست کرده بودم!

۹۰/۰۴/۲۳
رز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی