مامان و پسر
شبا هنگام که عشق مادر پسری اش قلنبه گشته:
اخرین کسی که تو خونه ما به رختخواب میره شمایی.... من شما رو با دنیا عوض نمیکنم. خب دنیا توش مردم هست، پول هست و اینا ولی شما...( سرش را به نشانه عجز در توصیف تکان میدهد) شما... نمیدونم چی بگم... خیلی دوستت دارم. خیلی خیلی...
گفته بودم هر جسمی را که بتواند به قلب تشبیهش کند هدیه میدهد به من؟ در تازه ترین ابتکارش، دانه ی برنج شکفته ای را که شکل قلب شده بود، سر سفره دست به دست کرد رسید به من.
خودش را کشیده، با قلبش که رویش نوشته مامان.
در نقاشی دیگری، که به پاس پیدا کردن تفنگ ترقه ایش برایم کشیده، من و خودش را کشیده، در اتاق "مامان و پسر"، که دکمه ی ابی صندلی های مخصوصمان در آن، کولر است و دکمه قرمزش بخاری و یک دکمه ی بنفش دارد که هوای ولرم میدهد، چون بنفش از ترکیب قرمز و ابی ساخته میشود. در طرف دیگر نقاشی من را میبینید که دارم دسته گلی از خودش هدیه میگیرم، با قلبهایی که از کوچک به بزرگ از سمت او به من ساطع میشود، و قلب و گلهایی که در فکر من، راجع به او نقش میبندد.
اصلا عکسش را میگذارم، برای ثبت در تاریخ