یه کار بد خوشحال کننده
شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۱۷ ب.ظ
سارا داشت با گوشی بابابزرگ بازی میکرد. یه دقیقه داد دست من که بره دستشویی. منم دیدم بازی الماسه که من دوست دارم، تا بیاد دستم گرفتم و بازی کردم
وقتی برگشت و من رو در حال بازی دید باورش نمیشد. ذوق کرده بود و گوشی رو پس نمیگرفت که نع! شما بازی کن
سارا: دااادااااش مامان داره با گوشی بازی میکنه، باورم نمیشه
سپهر: بالاخره مامان با گوشی بازی کرد... بالاخره مامان یه کار بد کرد..
چند روزه هی این جمله یادم میفته و فکرم درگیر میشه. یعنی همه ی کارهای من رو خوب میدونن؟؟؟ خدایا چه مسئولیت سنگینی...
۰۱/۰۶/۱۲