بنویسیم که بماند به یادگار
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۱۳ ق.ظ
۴۰ دقیقه ای هست که نشسته ام با نیش باز و سرخوشی، خاطرات قدیم بچه ها را مرور میکنم. روزهای بارداری، روزهای نوزادی دخترک.
حتی به سختی هایش هم لبخند عمیق میزنم.
این روزها که چیزی نمینویسم، روزهای کرونایی، که از بس ننوشته ام نمیدانم چیزی درباره شان گفته ام یا نه، ترش و شیرین میگذرند.
باید بنویسمشان. وقتی مکتوب و سالها بعد مرور میشوند، انگار هر دوره زمانی را چند بار زندگی کرده ام.
به امید خدا، حواسم را در طول روز جمع شیرین زبانی هایشان، مهربانی هایشان خواهم کرد.
مشغولیت دو سر سود.
هم تمرکزم بر شیرینی هایشان بیشتر میشود، هم مطلب برای نوشتن خواهم داشت. ان شاالله.
امروز بچه ها را با دو تا دخترخاله ها بردیم باغ وحش.
دخترک عاشق بچه فیل شد و پسرک عاشق تشی*
* شبیه جوجه تیغی، ولی غول پیکر.
۰۰/۰۶/۱۲