آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است

آسمان‌های من

پیام های کوتاه

  • ۲ ارديبهشت ۹۲ , ۱۷:۴۷
    اودو!
  • ۳۱ فروردين ۹۲ , ۲۳:۳۶
    سلاح
  • ۲۶ فروردين ۹۲ , ۰۰:۴۱
    خواب
  • ۱۹ فروردين ۹۲ , ۱۵:۱۳
    کوپن

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

خاطره زایمان

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ

به نام خالق یکتا

40 هفتگی دختربانو، 13 شهریور میشد و دکتر برای 6 شهریور وقت عمل داده بود.

روز دوشنبه، 25 شهریور نوبت دکتر داشتم. خواهری هم وقت گرفته بود و همسر، هر دویمان را برد دکتر. دکترجان با دست زدن به شکم گفت که بچه از هفته پیش تا حالا رشد نکرده. حتی با توجه به تخمینش یک هفته هم از هفته قبل کوجکتر نشون میداد.

گفت سونو نوشته بودم نرفتی؟

وقتی گفتم نتونستم وقت بگیرم ، گفت فردا صیح، برو بیمترستان نجمیه، سونو اورژانسی. و نوار قلب جنین بگیر، بعد بیار همون درمانکاه اونجا، من هستم. نشونم بده.

صبح اول وقت، رفتم نجمیه. اول رفتم سونو وقت بگیرم، که گفتند سونوگرافشون امروز صبح نمیاد و فقط بعد از ظهر، اونم آقا دکترسونو گراف دارند. ادرس یه سونوگرافی که برای اونروز وقت بده و خانم باشه رو از همونجا گرفتم. بعد رفتم درمانگاه، نوبت گرفتم برای ویزیت خانم دکتر.

زیر دلم درد میکرد و من طی یک اشتباه محاسباتی در تخمین مسافت، یک ایستگاه طولانی اتوبوس رو با درد دلم پیاده رفتم تا رسیدم به کورس بعدی که با تاکسی رفتم.

رسیدم به سونوگرافی. به جز یک خانم و آقا و نوزادشون، مراجعه کننده دیگه ای نبود و هنوز دکتر هم نیومده بود. حدود 40 دقیقه بعد دکتر اومد و خیلی زود نوبتم شد. وزن دخترک رو 3200 تخمین زد و گفت قلبش هم خوب میزنه، اممما! دریغ از یک حرکت دخترک. دخترک یک گوشه کز کرده بود و تکون نمیخورد. تا میومد تکون بخوره، پشیمون میشد و برمیگشت سر جاش. این طرف بخواب، اون طرفی بخواب، فایده نداشت.

گزارش رو نوشت و اومدم بیرون.

دوباره به خاطر پیدا کردن ایستگاه اتوبوس، یک مسیر طولانی پیاده رفتم و هنوز دلم گهگاهی درد میکرد. (هر دو مسیرهای پیاده روی هم خط ویژه اتوبوس بودند و تاکسی نمیشد سوار شد.)

رفتم از منشی سونوگرافی بیمارستان نجمیه تشکر کردم که آدرس سونوگرافی رو برام نوشته بود و ازش محل نوار قلب رو پرسیدم. وقت انجام نوار قلب یه شستی دادند دستم و گفتند که با هر تکون جنین، اون رو فشار بدم. نیم ساعت هم نباید تکون میخوردم. دلم همچنان درد میکرد و من به ساعت نگاه میکردم و میدیدم که این دردها ظاهرا منظم هستند! و همچنان دریغ از یک حرکت دخترخانم.

نزدیک نیم ساعت بعد، با پام زنگ خبر کردن پرستار را فشار دادم و گفتم من معمولا به چپ میخوابم بیشتر حرکت میکنه. خانومه گفت باشه بچرخ و نگاهی به نوار قلب انداخت و گفت: تو که درد داری!

پس چرخیدم و نگو نیم ساعت- چهل دقیقه از اول محاسبه میشده! پس جمعه یک ساعتی بدون حرکت بودم. و وقتی تموم شد، ماما گفت که من دردهام شروع شده و داره بچه دنیا میاد. گفت که معاینه ام کنه و به خانم دکتر خبر بده. منم که فراری از معاینه. از من انکار و از اون اصرار. منم بهانه میاوردم: آخه من نمیخوام اینجا زایمان کنم، آخه میخوام برم پیش خانم دکتر، آخه من سزارین بودم، معاینه نمیخواد. آخرشم موفق شد راضیم کنه.

 پس زنگ زد به خانم دکتر و خبر داد. خانم دکتر گفت که با من میخواد حرف بزنه. توضیح داد که امروز نمیتونه بیاد خاتم و عصر همونجا عمل داره. گفت که نجمیه هم بیمارستان خوبیه و اتاق خصوصی بگیرم و به صرفه تره و بهتره و خودش هم هست. قانع شدم. گفتم  پس من برم خونه کارهامو بکنم و بیام. میگفت آخه چه کاری داری؟ و من روم نمیشد بگم که دارم کپک میزنم و باید برم حمام و شیو و اینا.

در مدت نوار قلب هم خواهری که دیشب با من دکتر بود مرتب تماس میگرفت و پیام میداد که چی شد و ممکنه امروز دنیا بیاد یا نه. بعد نوار قلب بهش زنگ زدم و گفتم که دنیا میاد. بنده خدا میگفت از شدت هیجان زده بود زیر گریه! (حالا خوبه دخترم، نوه یازدهم خانواده است.) گفتم آماده باشه بریم دنبالش. همراهم باشه تا مامان بیاد. 

با همسر هم تماس گرفتم و اطلاع دادم.

دربست گرفتم و برگشتم خونه. خواهرجان همسر هم اومده بود پسرک رو ببره کلاس. حمام رفتم و ساک بچه رو آماده کردم. خرما و تربت برداشتم. شربت شیره خرما هم درست کردم. دردها هم بیشتر شده بودند. خواهرها در جریان قرار گرفته بودند اما از مامان خبری نبود. مامان برای ساعت 5 بعداز ظهر همون روز بلیط اتوبوس داشت که برگرده مرند، پیش بابا و عروسی خواهر زاده اش. و ما نگران بودیم که نکنه واقعا بره؟!

بعدا کاشف به عمل اومد که طفلک  رفته بوده حمام رنگ (حنا) بزاره روی سرش برای عروسی. بالاخره مامان در جریان قرار گرفت و با عمو اینا که عازم تهران بودند راهی تهران شد.

سپهر هم در جریان قرار گرفت و اولش اوکی بود که میمونه پیش عمه. اما مدام دنبال من میومد و میگفت مامان چرا اینطوری هستی؟ چرا عجله ای هستی؟ منتظر شدیم اذان ظهر رو گفتند، نماز خوندیم و زنگ زدیم آژانس. چون طرح ترافیک بود و ماشین نمیتونستیم ببریم. وقتی آماده میشدیم، زمزمه های سپهر هم شروع شد: منم میام و یواش یواش تبدیل شد به گریه  های خیلی شدید. دیگه دم در به اوج خودش رسید و عمه اش مجبور شد به زور بکشدش توی خونه تا ما بریم بیرون. جگرم کباب شد. یه ده دقیقه ای ماشین پایین منتظر بود تا عاقبت رفتیم سوار شدیم. یه 5 دقیقه هم سر کوچه خواهری منتظر بودیم تا دختراشو بسپره به عمه اشون و بیاد. 

به میدون که رسیدیم خواهری گفت پس ساکت کو؟ و بعله! در گیر و دار گریه های سپهر، ساک رو جا گذاشته بودیم خونه!!

فکرامون رو کردیم که خب حالا میومد، مگه چی میشد و همسری هم گفت که بله میتونست بیاد و گفتیم حالا که داریم برمیگردیم، پسرگ رو هم با خودمون ببریم.

برگشتیم خونه. ساک و پسرک رو برداشتیم و رفتیم به سمت بیمارستان. راه 5 دقیقه ای، با احتساب معطلی ها و برگشتن و اینا یک ساعت طول کشید. تو ترافیک نزدیک بیمارستان بودیم که خانم دکتر با موبایلش بهم زنگ زد که کجایین پس؟

رفتم داخل. همه بخش داشتن دنبالم میگشتن! خانم دکتر به همه سپرده بود من قراره بیام. 

ماما خواست دوباره معاینه کنه که هی من میگفتم بابا من سزارینم. میگفتن خانم دکتر گفته معاینه بشی. وقتی  خودش اومد، گفت عه! تو سزارین بود؟ اگه میدونستم نمیذاشتم بری خونه!

هیچی دیگه لباس اتاق عمل پوشیدم و رضایت نامه و همسر رفت دنبال کارهای پذیرش. 

منم رفتم اتاق سزارین. روبه روی اتاق سزارین، سالن زایمان طبیعی بود و صدای آه و ناله ازش میومد. هرچند درد سزارین رو کشیده بودم و میدونستم چه مکافاتیه، اما از ترس معاینه ها و استرسی که سر سپهر کشیده بودم، به علاوه صدای آه و ناله ها و فریاد ها، ته دلم خوشحال بودم که اتاق روبرویی نمیرم!

آنژیوکت رو وصل کردند و خانم دکتر اومد. گفت ببین تو که دردت شروع شده. بزار معاینه ات کنم، اگه سر تو لگن بود، صبر کن برای طبیعی. گفتم من از معاینه ها میترسم. گفت این بار، بار آخره. میگم بهت کاری نداشته باشن! (میدونستم داره سرم رو گول میماله! :دی ولی قبول کردم)

بعد معاینه، گفت سر تو لگنه و بچه هم که درشت نیست (گفتم سونو گفته 3200 گفت نه! 3 کیلو نمیشه) و همه چیز برای زایمان طبیعی اوکیه. ولی من هنوز راضی نبودم. گفتم آخه من استخاره کردم بد اومده. (استخاره اومده بود که حقایقی هست که به شما نمیگویند، یا نمیدانید یا این صوبتا.)

گفت باشه پس بزار کیسه آبت رو پاره کنم. اگه مکانیوم نبود، صبر کنیم تا طبیعی.

و گفت که ببین سزارین برای من کار ده دقیقه است، اما طبیعی هفت هشت ساعته. تو هم که سزارینی بودی نمیتونیم بهت آمپول فشار بزنیم باید صبر کنیم فقط. منم مهمون دارم تو خونه، اما بازم حیفه صبر کن طبیعی.

و بله، کیسه آب پاره شد و همان آش و همان کاسه. مکانیوم دفع کرده بود خانم خانوما، درست مثل برادرش.

کیسه آب که پاره شد، یکهو دردهام شدت گرفت. دیگه رو پا بند نمیشدم. 

با ویلچیر راهی اتاق عمل شدم و تو راه از همسر و خواهری و پسرک هم خداحافظی کردم و از همسر حلالیت طلبیدم.

تو اتاق عمل، دستامو بستند و تند تند کارا رو انجام میدادند. خانم دکتر به وضوح هول کرده بود و نگران مکانیوم بود. یکی از کادر اتاق عمل میگفت مریض از دکتر ریلکس تره!

کادر اتاق عمل همگی خانم بودند و ازین جهت خیلی خوب بود. 

از کمر بی حسم کردند. متخصص بیهوشی میگفت واست سوزن نازک و خنس خوب هم زدم. اون یکی میگفت داری مشتری جور میکنی برای خودت. خداییش هم کارش خوب بود. مورد داشتیم دو سه ماه بعد عمل هم هنوز دولا دولا راه میرفته از شدت کمر درد. یا خیلی ها سردرد میگیرند. اما من به لطف خدا به غیر از دو سه روز اول کمر درد نداشتم. که اونم سوتی خودم بود که فکر میکردم باید طاق باز بخوابم. 

قبل عمل، کلاه اتاق عمل اومده بود روی چشمام، ازشون خواستم یه کم بکشنش عقب. یکیشون این کارو کرد و اون یکی گفت اره بکش عقب. موهات میاد بیورن خوشگل تر میشی.

وقتی دکتر قرچ قرچ داشت شکمم رو میبرید گفتم آاااییی آیی . میگن چیه؟ میگم من هنوز حس دارم ها! میگن چه حسی؟ گفتم حس درد! ریلکس میگن آهان! و به کارشون ادامه دادند. و البته حق باهاشون بود چون آخرین حسی بود که داشتم.

فیلم بردار داشت از من فیلم میگرفت. بچه چندمه و دختره یا پسر و این صحبتا رو میکرد که بچه دنیا اومد. ساعت 16:20 دقیقه روز سه شنبه، 26 مرداد 1395، 13 ذیقعده 1437 و 16 آگوست 2016.

اومدن بچه رو نشونم دادند و بردنش. 

دیگه بعدش ریکاوری و بعد بردنم اتاق خودم. اتاق خصوصی بود و کاری به کارمون و رفت و آمدهامون  نداشتن. همسر و پسر و خواهر هم اومدند. بچه رو دیده بودند و میگفتند خیلی نازه. سپهر خیلی سرخوش و خوشحال بود. 

دختری رو اوردند. اذان و اقامه گفتم براش. با تربت کامش رو گرفتم، تیمم کردم و شیرش دادم.

بعد مدت کمی مامان هم رسید. شام همراه رو آوردند. دو نفر همراه حساب میکردند. یکیش رو همسر و پسر و خواهر که نهار نخورده بودند. بهشون خیلی چسبید. پسرک میگفت از کباب شاه عبدالعظیم هم خوشمزه تره! خواهری رفت و کمی بعد پدر و مادر همسر اومدند. و کمی بعد تر همگی رفتند. من و مامان موندیم و دختری. 

خدا روشکر برای سلامتی خودم و دخترم. خدا رو شکر به خاطر رحمتی که بر ما بارید.

خدا رو به عدد شن های بیابان و ستاره های آسمان شکر.

(این خاطره رو بالاخره در روز 18 آبان موفق شدم بنویسم.)

۹۵/۰۶/۲۹
رز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی