خطر لو رفتن داستان
امروز بعد از سونو و ازمایش غربالگری، دیگه تصمیم گرفتیم به مادرهمسر بگیم که دیگه ممکن بود دیرتر ازین بشه دلخور بشن خدای نکرده.
همسرجان عقیده داشتند که زودتر و زودتر به پسرک بگیم، و دلیلشون هم این بود که خدای نکرده پرشی، لگدی چیزی نثارمان نکنه.
امروز بعد از ظهر پسرک را که هوای نخوابیدن به سرش زده بود ، به وعده ی یک خبر خوب کنار خودم خوابوندم. و گفتم یادته چه دعایی کرده بودی؟ گفت بچه؟ گفتم بله، خدا دعای شما رو مستجاب کرد.
چشماش برق زد و گفت: واقعا؟
گفتم بله. گفت کجاست؟ تو دل قشنگته؟
و بعد سوالا و تظراتش بود که ردیف شد.
بهش سپردیم به کسی نگه
و نشون به اون نشون که چند دقیقه بعد از ملاقات مامان بزرگش مراتب رو به ایشون و عمه جان گزارش داد
و بعد که به اتفاق رفتیم خونه ی خاله جانش، وقتی ما سر نماز بودیم، اونجا اعلام عمومی کرد و بامزه اینکه دخترخاله اش هم دقیقا همین سوال رو پرسید: واقعا؟!
خاله جان بنده خدا که خبر نداشت، گفت نمیدونم...
و این دخترخاله خانم، دقیقا کسی بود که من میخواستم حالاحالاحالا مطلع نشود. چون سابقه جار زدن بارداری خواهر دومی را در وسط مهمانی بین خان ها و اقایان داشت!
به این صورت:
خاله دومی میخواد یه بچه دیگه بیاره بشن چهار تا بچه. بگو یا علی!!
این جوری بود که لو رفتیم. خدا به خیر کنه اعلامیه های عمومی بعدی پسرک را.