شیرین بیان
در راه تبریز، میخوام برات خاطره تعریف میکنم. میگم مامانی ما کوچیک بودیم...
میگی: هر دو تامون؟!
----
خرداد سال پیش که با عموجان اینا رفته بودیم مشهد، شما میرفتی، میومدی میگفتی: تلام یا للام یا دلام یا همچین چیزی که یعنی سلام.
از پارسال تا هنوز، عموجان که از این سلام گویی های شما خیلی خوششون اومده ، هر وقت شما رو میبینن میگن تلام. البته به گزارش زن عمو و مامان، هر وقت شما رو هم نمیبینن میگن تلام. کلا از سر کار میان میگن تلام.
اون روز بی مقدمه، بدون اینکه تازگیا عمو جان رو دیده باشیم ، اومدی تو اتاق و گفتی تلام.
گفتم: سلام
عمو جان میگه تلام. اشتباهی میگه، منظورشه سلام!
----
خاروندید اومد! (یعنی خارش گرفت!)
-----
دراز کشیدیم و داریم کتاب شعر میخونیم و میرسیم به اونجا که گوساله مادرش رو پیدا کرده:
بیا عزیز دل من گوساله ی خوشگل من
خودت رو بیشتر میچسبونی به من و میگی: منم خوتگل شمام! (خوشگل)
-----
خیابون شلوغه و ما تو تاکسی.لاین کنارمون چند ثانیه ای خالی میشه، میگی: اِ ! پُرِ ماشینا خالی شد! (یعنی خلوت شد.)
----
داری صورت منو نوازش میکنی، میگی: مامانِ ناااز و ادامه میدی اله الناس...
---
از کنار باغهای اطراف مرند داریم عبور میکنیم. بوی باغ تو فضا پیچیده. میپرسی: بوی چی میاد؟
میگم: بوی خاک، بوی درخت
میگی: اینجوری که بوها قاطی میشه!
----
تو ماشین بابابزرگ داریم به محل احداث خانه روستایی بابا تو هوجقان. میگی: کجا داریم میریم؟
میگم: بابا بزرگ دارن یه ساختمون میسازن، داریم میریم اونجا.
میگی: این بابابزرگ؟
بله
دارن راننگدی میکنن که!
----
ماهیتابه دو طرفه ی مامان جون بزرگ چشمت رو گرفته.
اول میگی: مامان ما هم از این ماهیتابه ها بخریم
بعد یه راه بهتر به ذهنت میرسه: مامان جون بزرگ اینو بردارن، به ما هدیه بدن، ما ببریم خونمون، توش گوشت بریزیم، فلافل هم بریزیم، غذا بشه، بخوریم!